* هميشه از اين حلقه هاي هولاهوپ براي خودم غول ساخته بودم . فكر ميكردم هيچ وقت نمي تونم بزنم . توي باشگاه ، همين كه براي بار ِ اول دور ِ كمرم چرخوندم ، ياد گرفتم و ديگه نيفتاد : ) حالا ديگه پنج دقه ده دقه ربع ساعت ، هر چقدر بخوام مي چرخونمش .
باشگاه اگه هيچ كاري نكنه ، اما باعث مي شه آدم بقيه رو ببينه كه سعي مي كنن با زحمت وزن كم كنن ، و قدر بدونه و اندامش رو همين شكلي نگه داره . خواهر ِ دوستم خيلي بهتر از چند نفر ِ قبلي حرفش رو مي زنه . وقتي داريم كنار ِ هم دوچرخه مي زنيم ، كنجكاو من رو نگاه مي كنه مي گه "تو براي چي مياي ؟" مي خندم و دست مي ذارم روي شكمم ، كه يعني بايد تختش كنم . كي مي شه اين شكم تخت بشه ، بعد من بدون ِ ترس ، نيم تنه بخرم ، شلوارك ِ فاق كوتاه بخرم . فعلاً كه اول ِ برنامه ، نود تا دراز و نشست مي زنم ، آخر ِ برنامه هم نود تا . و كي بشه اين اندام سفت بشه : )
* آقاي پدر ، هميشه تخم مرغ رو يا نيمرو مي كرد ، الكي ، مي ذاشت وسط سفره ، سرد مي شد و هي تعارف مي كرد كه بخور بخور . يا آب پز مي كرد . حالا ياد گرفته تخم مرغ رو از يخچال در مياره ، مي ذاره وسط ِ سفره ، كه يعني يه متر راه ِ تو رو كوتاه كرده باشه كه زحمتت نشه بري دم ِ يخچال ، و از توي سفره برداري و به انتخاب ِ خودت يا آب پز كني يا نيمرو . همه مون ، هر كي يه بار تخم مرغ ِ نپخته رو به اين حساب كه پخته ست ، شكونده ايم . گفته بودم بعد از تقريباً نـُه سال چاي نخوردن ، هنوز هر روز صبح مي گه "چاي بخور" . حالا فكر كنم يه سه سالي زمان ببره كه ديگه تخم مرغ ِ نپخته نذاره وسط ِ سفره .
* تلويزيون خاموشه ، خاك نشسته روي شيشه اش . يه گوشه اش ، جاي يه دست ِ كوچولو هست . آي قربون صدقه اش مي ريم . شيشه رو پاك نمي كنيم ، همين كه تلويزيون خاموش مي شه ، يا وسط ِ فيلم جاي اون دست پيدا مي شه ، هي دلمون براي فندق بيشتر و بيشتر تنگ مي شه .