به خواهری می گم "مادری ، دستش درد می کنه. وقتی من خونه نیستم ، تو ظرف ها رو بشور. وقتی خودم خونه هستم ، باز تو ظرف ها رو بشور" : )

 

به مامان ِ فندق می گم "یه وقت دست به ظرفا نزنیا ! خواهری خودش همه رو می شوره". خواهری به روی ِ زیاد ِ من می خنده می گه خب چرا خودت نمی شوری ؟ می گم من اینجا کارم مدیریته . مدیریت کار  ِ سختیه . هر کسی از عهده اش بر نمیاد  

 

 

 

 

من اصلاً اهل ِ ریسک نبودم . اصلاً نمی تونستم به تغییر فکر کنم . از اینکه ممکن بود نتیجه اش نارضایتی باشه ، می ترسیدم . اما کم کم شروع کردم . اول دندون هام رو ارتودنسی کردم . بعدش ماشین خریدم . بعدش چشم َ م رو عمل کردم . حالا کمی ریسک پذیر شده ام . اما هنوز جا داره . چه برای ریسک های بزرگ ، چه برای ریسک های کوچیک . اول با اینکه گوش َ م دو یا سه سوراخ داشته باشه ، مخالف بودم . اما حالا دارم به سوراخ ِ دوم  ِ گوش فکر می کنم . دارم به بوتاکس ِ پیشونی فکر می کنم ، که جلوگیری کنه از چین خوردن ِ پیشونی و بین ِ دو ابروهام . دارم به سوراخ کردن ِ ناف فکر می کنم . دنبال ِ یه طرح ِ خوب ِ نگین ِ ناف هستم ( طلای سفید ) ، که بخرم یا سفارش بدم بسازند . این کار می ره برای سال ِ آینده . چون اول ، الآن اینقدر کار دارم و سَرَم شلوغه ، که وقت ِ مراقبت ِ ویژه از زخم ندارم . دوم هنوز اینجا جایی رو پیدا نکرده ام که اینکار رو انجام بدند . سوم ، تا نگین گیر بیارم ، می شه سال ِ دیگه . و چهارم ، توی زمستون ، با اینهمه لباسی که من می پوشم ، نگین و زخم  ِ بیچاره دائم با لباس ها برخورد می کنند .

 

و در مورد ِ اینکه "تغییر" داره برام راحت و ساده می شه ، باید بگم یه ماهه که مدل ِ ابروهام متفاوت با قبل هست . دارم به رنگ کردن ِ موهام فکر می کنم . دارم به بافت ِ موهام فکر می کنم . و خیلی چیزای ریز ، ولی مهم .

 

 

 

 

 

پی نوشت ۱ :

حالا نمی دونم این ریسکه یا تغییر ، اما هر از گاهی هم ، به حیوون ِ خونگی فکر می کنم . اما اینکه از حیوون می ترسم ، نمی ذاره اقدام کنم . الآن دلم می خواد جای این دختره بودم .

 

پی نوشت ۲ :

از این روزهام گفتم . پس بذار اینا رو هم بگم . دارم می رم باشگاه و با دستگاه کار می کنم . و اینکه غیر از هیپ هاپ ، می خوام رقص ایرانی رو هم شروع کنم . دنبال ِ کلاس ِ گریم ( مخصوصاً خودآرایی ) هم هستم  : )

 

 

* ننوشتنم تو اين چند روز بخاطر رفتن به پایتخت و عمل کردن چشم بود. 

* و ننوشتنم در چند روز آتی بخاطر عدم دید کافی در دوران بعد از عمل چشمه.

* چند روز دیگر با یک دیدگاه جدید (بدون عینک) ، ننوشتنا رو جبران میکنم.

 

توی خونه ، موبایل رو پیدا نمی کنم . از تلفن ِ خونه یه زنگ می زنم بهش . زنگ که خورد و ردیابی اش کردم ، قطع می کنم . می رم موبایل رو بر می دارم ، می بینم یه میس کال افتاده . عینهو این آدم های تنها که خیییلی تنهان و خیلی گناه دارن و با یه میس کال و پیامک خوشحال می شن ، میس کال رو که می بینم ، عین ِ این دستپاچه ها ، قفلش رو باز می کنم و منتظرم اسم  ِ "او" رو ببینم . می بینم نوشته "Home" . هر بار ، دقیقاً همینطور رفتار می کنم . من عینهو آدم های تنهام .

  

 

 

 

بالاخره راحت شدم . یا بهتره بگم شدیم . گفته بودم که از وقتی زن ِ برادر  ِ اولی اومده بود توی خونه ما ، آرامش از خونه ی ما رفته بود . این اواخر ، غیر از اخلاق ِ گـَند  ِ ش ، وسواس ِ شدیدش هم اضاف شده بود . خیلی روی اعصاب بود ، و کم مونده بود بشورمش ، اما همش رعایت ِ بارداری و استراحت مطلقی اش رو می کردم . از راه ِ زایشگاه ، مستقیم رفت توی خونه ای که اجاره کرده اند . فکر کنم اینقدری که منتظر  ِ به دنیا اومدن ِ این بچه بودم ، برای بچه ی خودم نباشم .

 

نه اینکه پول ِ خونه ی مستقل رو ندارم ، برای همین ، دقیقاً هر روز ، هی با خودم می گم "من که معمولاً خونه نیستم . فقط شب خونه هستم ، که اونم موقع ِ خوابه . موقع ِ خواب هم که من توی یه عالم  ِ دیگه ام . مهم نیست . حالا سر  ِ فرصت مستقل می شم" . شب خوابیده ایم ، نصفه شب یهو زنگ ِ زشت ِ موبایل ِ برادر  ِ اولی ، همه رو بیدار می کنه . بعد با داد حرف می زنه . کلاً ما ، کل ِ خانواده ی پدری ، همه از دم ، بلندگو قورت داده ایم . این بی شعور ، تا لحظه ی آخر که می خواد از این خونه بره ، خواب برای ما نمی ذاره . ظهر میام یه ساعت بخوابم ، اصلاً نمی فهمم خواب چیه . برادر  ِ دومی داره در حد ِ صدای بلندگو ، با موبایل حرف می زنه . پدرسگ یه ساعت حرف می زنه . ساعت ۱ شب ، خوابیده ایم ، یکی در می زنه . خواهری یه ساعت می گرده تا کلید رو پیدا کنه . یکی از عموهاست . میوه آورده برای مادربزرگ . من که قبلاً گفته ام ، این خانواده ی پدری ِ من ، هیچکدومشون حالشون خوب نیست . آرزوی یه ساعت خواب ِ راحت توی این خونه دارم . حالا من در مورد ِ تلفن ِ ثابت ِ مون ، که دهن ِ من رو سرویس کرده از بس زنگ می خوره ، چیزی نمی گم . ظهرها و شب ها ، که فقط چند دقیقه توی حیاط بودم برای مسواک زدن ، و یعنی سعی می کردم ذهنم رو از این زن داداشه خالی کنم ، این مادربزرگ که با همین زن داداشه لج کرده بود ، من رو می گرفت به حرف ، هی درد دل می کرد ، هی فحش می داد . خلاصه اعصاب برای من نذاشته بود . حالا که زن داداشه رفته ، من رو به حرف گرفتن ، سر  ِ جاشه . فقط موضوع ِ حرف هاش عوض شده . همین مادربزرگ ، دهن ِ کل ِ خانواده رو صاف کرده بود با بدگویی هاش از زن داداشه و تیکه پروندن هاش ، حالا که زن داداشه رفته ، عذاب وجدان گرفته ، گریه می کنه ، می گه "حالا فهمیده ام که این آدم کسی رو نداره و ..." . دیگه اینکه دقیقاً وقتی که من وسایلم رو ریخته ام وسط و کار دارم ، یهو خاله بی خبر میاد . کلاً خونه ی ما ، هر لحظه ممکنه یکی از فامیل ، سرزده بیاد . حالا خوبه آمار  ِ مهمون های روستایی مون کم شده . قبلاً که آسایش نداشتیم . اصلاً من چرا می خوام خونه ی مستقل داشته باشم ؟ چون غیر از اینکه توی این خونه آرامش ندارم ، به دلم هم مونده که بتونم یه بار دوست هام رو دعوت کنم خونه . آخه خونه ای که کوچیکه ، خونه ای که هر آن ممکنه چند تا از کولی های خانواده ی پدری بیان ، به درد  ِ مهمون دعوت کردن و فیلم دیدن و آهنگ گوش دادن و کافی میکس خوردن و ... نمی خوره که . اصلاً از وقتی که چند ماه دارم توی ذهنم ، توی خونه ی خوشگل ِ خودم زندگی می کنم ، دیگه به هیچ وجه از این خونه خوشم نمیاد . من دلم می خواد تنها باشم . فیلم بذارم با صدای بلند . موزیک بذارم با صدای بلند . برقصم . هیپ هاپ رو تمرین کنم . دوست هام رو دعوت کنم ، فیلم ببینیم ، برقصیم ، بخندیم ، براشون آشپزی کنم ، کیک بپزم ، کافی میکس بخوریم . اصلاً می خوام تنها زندگی کنم و از تنهایی دق کنم ، اما از این خونه ی شلوغ متنفرم .

 

 

 

بعداً نوشت :

یعنیا ، من نباید حرف بزنم . ساعت 3 میام خونه ، می بینم 2 تا خانم  ِ همیشگی ، از روستا اومده اند . اصلاً گـُه توی آسایش . من خوشم نمیاد دست ِ کسی رو ببوسم . دست می بوسند و آدم مجبور می شه جواب بده . هنوز این بعداً نوشت رو ثبت نکرده ام ، که خاله و دخترخاله هم تشریف میارن . اینقدر خوشحالم من !

 

 

 

ساعت 11 صبح ، یهو خبردار می شم که فردا صبح باید تهران باشم ، برای یه دوره ی کاری . بلیط ، به زور جور می شه . البته نه از فرودگاه ِ خودمون . تا 4:30 عصر اداره هستم . بعدش خودم رو می اندازم توی آرایشگاه . خوابم میاد . وسایلم رو نبسته ام . باید برم حمام . حوصله ندارم فکر کنم به اینکه یهویی باید 4 روز برم شهر  ِ دیگه . باید 4 روز با کسی بشینم که با حرف ها و روحیه اش ، من رو افسرده می کنه . و بدتر ، من رو پائین تر از خودش می دونه . اصلاً اینا هیچ ، احساس ِ تنهایی و دلتنگی می کنم . زنگ می زنم به دوستم و شوهرش ، تا ساعت 12 شب بیرون هستیم . ساعت 3:30 شب ، سه نفر بسیـ*ـج شده اند و بیل می کنند زیر  ِ شکم  ِ من ، که بیدارم کنند . اصلاً نمی دونم خوابیدم یا نه . می رم حمام ، کیفم رو می بندم ، و ساعت 5:30 با راننده ی اداره می رم فرودگاه . بیشتر از 3 ساعت طول می کشه تا می رسیم فرودگاه . ساعت 11 صبح تهران هستم . خُب خدا رو شکر موضوع ِ دوره طوریه که من از خانم  ِ همکار بالاتر هم هستم . اصلاً خوش نمی گذره . از صبح تا عصر توی کلاس هستیم . حالم به هم می خوره از اینکه خانم  ِ همکار ، این دوره رو سخت می گیره و به من هم استرس وارد می کنه . زورم می گیره از اینکه فکر می کنه من هیچی حالی ام نیست ( در صورتی که من همه چیز رو بار  ِ اول گرفته ام ، و برام نه تنها سخت نیست بلکه مسخره هم هست ) ، و سؤال هاش رو ، از من نمی پرسه و از استان های دیگه می پرسه . خدای من ! استاد ، درس رو 5 بار تکرار کرده ، اما اینا باز سؤال دارند . غیر از اینا ، سؤال های تُـ*ـخمی ِ بی معنی اش از استاد ، خوشحالم می کنه . اول که من رو آدم حساب نمی کرد و فکر می کرد نباید توی این دوره باشم و در حدی نیستم که این کار رو یاد بگیرم . فکر می کردند من باید نقش ِ نخودی و کمکی داشته باشم . اما حالا که فهمیده بعد از این ، چقدر کار می ریزه سر  ِ ش ، هی برنامه ریزی می کنه و کارها رو با من تقسیم می کنه . تازه ، داره قسمت ِ حمالی ِ کار رو می ده به من . بالاخره تموم شد . توی هواپیما هستیم . با خودم می گم کاش او رو داشتم ، زنگ می زدم بهش و می گفتم "دلم هوس ِ هندونه ی خنک کرده" ، بعد وقتی می رفتم خونه ، می دیدم قرمزترین هندونه رو ، با عشق گرفته و قاچ کرده و گذاشته یخ شده . اول سیر می بوسیدمش و بغلش می کردم ، بعد با هم هندونه می خوردیم .

 

 

 

رفتم خونه ی فندق اینا ، با دوربین و رنگ ِ گواش ِ قرمز و سبز ، و مقوای سفید . گفته بودم که می خوام دست و پاش رو رنگی کنم و بزنم روی مقوا . چی فکر می کردم ، چی شد ! یَک گـُه در گـُهی شد که بیا و ببین . کف ِ پاهاش رو قرمز کرده ام . دست های من رنگیه . هر چی من به مامان ِ فندق می گم زیر  ِ بغلش رو بگیر و پاهاش رو آروم بذار روی مقوا ، آخرش هم عین ِ گونی ِ سیب زمینی بلندش کرد ، یه دست و یه پاش رو گرفت ، منم یه دستش رو گرفتم ، یه پاش هم آویزون بود . خلاصه بچه شیلنگ تخته می انداخت روی مقوا . دستش رو رنگی کردیم ، کلاً یا دستش رو مشت کرده بود و باز نمی کرد ، یا اینکه می خواست دستش رو بکنه توی دهنش . شلوار  ِ جین َ م هم قرمز شد . هی هم مامانش می گفت " مواد ِ شیمیاییه . نخوره یه وقت . پاک می شه ؟" کلاً خورد توی ذوقم . ولی خُب یاد گرفتم ، برای دختر  ِ خودم ، تا وقتی راه نرفته ، وقتی خیلی کوچیکه ، این کار رو انجام بدم .

 

خلاصه ، غیر از اینکه کار  ِ قشنگی از آب در نیومد ،  الآن کف ِ پاهای دختر  ِ ما ، صورتیه . مامانش هر کاری کرد ، پاک ِ پاک نشد و کف ِ پاهاش صورتی موند . اون داره می شوره ، من می خندم و می گم "رنگ ِ گواش ِ ش مرغوبه" . حالا بگذریم که بابای فندق هنوز کف ِ پاهای دختر  ِ ش رو ندیده : )  قبل از اینکه باباش برسه ، من فرار کردم : )

 

 

 

می رم خونه ی عمه  . جی یون سر  ِ ش رو از در  ِ هال آورده بیرون ، به فارسی می گه "سلااام . بیا توو ! گرمه" . بهش می گم خوبه که شما اردیبهشت ها میاید . اگه توی مرداد بیای اینجا ، چی می گی ؟ وقتی می خوام روبوسی کنم ، لُپ ِ ش رو میاره جلو ، و من می بوسمش . و حالا اون یکی لُپ ِ ش . دوباره این لُپ ِ ش . برام چند نوع ماسک ِ تقویتی ِ صورت ، و کرم  ِ صورت آورده ، به علاوه ی دی وی دی ِ یه سریال ِ کـُره ای ، به علاوه ی یه تل ِ موی میکی مُوس . برای من و خواهری ، میکی مُوس آورده ، و برای دخترعمه ها ، پاپیون . می گه برای پـ*ـارتی استفاده کنید . بیچاره هر چی می گه ، دخترعمه ها می گن "دیس ایز ایران" . بعد دقیق توجیه می شه . یکی از من می پرسه "چه خبر ؟" . جی یون همزمان با من جواب می ده "سلامتی" . وقتی همه با هم می زنن زیر  ِ خنده ، می گه "اوتومَتیکلی" . یعنی ناخودآگاه این جواب میاد به زبون ِ آدم . مهمون ها دارن با هم حرف می زنن و جی یون زبون ِ شون رو نمی فهمه . ساکت نشسته . می رم می شینم پیش ِ ش ، که تنها نباشه . توی گوشش می گم من دارم می رم کلاس ِ رقص ِ هیپ هاپ ، ولی به همه می گم دارم می رم اروبیک . می گه که توی دبیرستان و دانشگاه ، رقص یاد گرفته ، و وقتی با شوهرش بیاد ایران که برای چند سال زندگی کنه ، دوست داره کلاس ِ رقص ِ هیپ هاپ بذاره . بهش می گم همکارهای من نباید بفهمند من دوچرخه سواری می کنم . همکارهای من نباید بفهمند که من دارم می رم کلاس ِ رقص ِ هیپ هاپ . چون ممکنه کار َ م رو از دست بدم . دیگه در مورد ِ گـ*ـوزینش و حراسـ*ـت براش توضیح نمی دم . دهنش باز می مونه ، می گه "آخه چرااا ؟ من اینا رو درک نمی کنم" . جواب می دم "منی که ایرانی هستم و اینجا زندگی می کنم هم ، این آدم ها رو درک نمی کنم" . می گه یه روز وضع عوض می شه . بعد می گه بیا کار  ِ ت دارم . می ریم توی اتاق ، برامون می رقصه . هم هیپ هاپ ، هم یه نوع ِ دیگه . بعدش هم برامون ترانه ی انگلیسی و فارسی ِ آرش رو می خونه ، به علاوه ی یه ترانه ی کـُره ای ، بدون ِ هیچ موزیکی . صداش قشنگه . از رقص و خوندنش ، فیلم می گیرم . بعدش هم ، 5 تایی می ریم لب ِ دریا . بی فرهنگی و بی ادبی ِ پسرهای گـُه ، آبروی ما رو می بره . همه شون درجا می فهمن این خارجیه ، و ادا در میارن . می گه دلم می خواد یه بار قلیون بکشم . باید برگردیم . تاکسی منتظره . دستم رو می اندازم دور  ِ بازووش . داریم می ریم سمت ِ تاکسی . می گه "من یادم هست که پارسال چی گفتی . اینکه دوست داری ، یه روز ، لب ِ دریا ، بی روسری راه بری و باد بپیچه لای موهات . می فهمم چی می گی . یه روز به این خواسته ات می رسی" .

 

 

 

 

 

 

پی نوشت ۱ :

این دختر ، خیلی به دل می شینه . لب ِ دریا ، می خواد بره دستشویی ، می گه "این رستوران اجازه می ده ، که بدون ِ هیچ سفارشی ، از دستشویی اش استفاده کنیم ؟" مهمون ها نشسته اند ، توی گوشم می گه "اینکه من پام رو دراز کرده ام ، بی ادبیه ؟" ، "اینکه من لباس ِ راحتی ِ توی خونه ای پوشیده ام ، بَده ؟ باید عوض کنم ؟"  منم همش جواب می دم "جلوی این نوع مهمون ها ، اشکال نداره" . آخه نه اینکه مهمون ، عمو و دخترهاش و نوه های بی ادب ِ ش هستند ، و ما هم ازشون خوشمون نمیاد ، برای همین . دخترعمه می گه حرف های اینا رو براش ترجمه نکنیا ، آبرومون می ره .

 

پی نوشت ۲ :

مونده ام چی بگیرم براش . من هدیه خریدن رو دوست دارم ، اما توی انتخاب مشکل دارم . براش چی بگیرم ؟ تی شرت ؟ چیزهای زنونه ؟ بازی ِ میکادو ؟ هوم ؟

 

 

 

سر  ِ کار ، برای تجدید  ِ روحیه ، می رم توی دستشویی ِ اداره ، خیلی جدی ، ۲۰ تا ضرب ِ هیپ هاپ رو ، پشت ِ سر  ِ هم انجام می دم . در همین حین هم ، به خاطر  ِ یه چرخش ِ ۳۶۰ درجه که هنوز باهاش مشکل دارم ، تعادلم رو از دست می دم و می خورم به دیوار . بعد جدی ادامه می دم و ضرب های بعدی رو انجام می دم . تمرین ِ هیپ هاپ ، با مانتو و مقنعه ی اداره : )   می رم اتاقم ، در حال ِ وارد شدن به اتاق ، خیلی آروم سوت می زنم و می رم می شینم سر  ِ جام . یهو دو تا از خانم ها می زنن زیر  ِ خنده . به سوت زدن ِ من می خندن . اینا تا حالا ، این حرکات رو ، زیاد دیده اند از من . و بارها به من خندیده اند . یکی اش می گه "خوشم میاد که عالم  ِ خودت رو داری" . توی دلم می گم خبر نداری عالم َ م چقدر قشنگه . خبر نداری من الآن ، از دستشویی ، از تمرین ِ حرکات ِ هیپ هاپ میام : )  خبر نداری توی این عالم َ م ، چه دوست های خوبی دارم . من و دوستم و شوهرش ، دیشب اینقدر خندیدیم ، طوری که من داد می زدم "وااای . فک َ م درد می کنه" .

 

 

 

 

پی نوشت :

رقص ِ هیپ هاپ ، ۳۲ روتین داره . هر روتین ، ۳۲ ضرب داره . ما ، هر ماه ، یه روتین رو یاد می گیریم . من الآن روتین ِ اول ، ۲۰ ضرب ِ اول رو یاد گرفته ام . وقتی یکی از دخترها ، که از ما جلوتره ، با فلان آهنگ ِ اسپانیایی ، اونقدر قشنگ هیپ هاپ می رقصه ، من تمرین نمی کنم . می ایستم و با تحسین نگاهش می کنم . یعنی وقتی اونروز فهمیدم یه پسر  ِ ۴ ساله داره ؛ و با وجود ِ زایمان ، هیکل ِ ش اینقدر خوب مونده ؛ اینقدر پشتکار داره و خوب می رقصه ، بیشتر تحسین ِ ش کردم .

 

 

شش روز  ِ هفته که می رم سر  ِ کار ، ساعت ۶:۴۵ ، به زور بیدار می شم . چون بی میل َم به کار َ م . و حوصله ی هم اتاقی هام و خیلی کارمندها رو ندارم . ولی روزهای تعطیل ، ساعت ۵ ، ۵:۳۰ یا ۶ صبح ، بیدارم . چون نمی خوام روزم رو از دست بدم . توی زندگی ِ من ، خواب ، اولویت ِ آخر رو داره . من شب ها بیهوش می شم ، وگرنه خودم به قصد ِ خواب ، سَرَم رو نمی ذارم روی بالش .

 

امروز ، اینقدر خوابم میاد که نگو . با خودم گفتم امروز که نمی تونم دوستم و شوهرش رو ببینم . فقط دیدار با اونا ، توی اولویت ِ اوله . همه چی می ره اولویت ِ آخر . ( اولویت ِ وسط هم ندارم احتمالاً : )  )  پس گور  ِ بابای خرید و کارهای عقب مونده . بعد از اداره ، می گیرم می خوابم تا غروب . بعد یهو گفتم چند روزه که دلم برای فندق یه ذره شده . شب ها که می خوابم ، ناراحتم . چند روزه که راه می ره و من نرفته ام ازش فیلم و عکس بگیرم . می خوام از تاتی کردنش ، از راه رفتنش ، فیلم بگیرم . می خوام رنگ ِ گواش بگیرم ، کف ِ پاهاش رو رنگی کنم ، و بفرستمش روی یه مقوا ، که راه بره ، و بعد ، رد ِ پاهاش رو قاب کنم . می خوام کف ِ دست هاش رو رنگی کنم و فشارشون بدم روی مقوا . من می میرم برای دُخمل ِ قشنگ ِ مون . امروز می رم رنگ ِ گواش می گیرم . بعد یهو یادم اومد دخترخاله هم ، نی نی آورده و باید برم دیدنش . خدای من ! کی حوصله ی فکر کردن به کادو داره . کی حوصله ی چند ساعت الکی نشستن پیش ِ زن ها رو داره . بعد یهو یادم اومد که هر چه زودتر باید برم دیدن ِ جی یون ، عروس ِ کـُره ای ِ عمه ، که تازه اومده ایران ، و برای دو هفته اینجاست . دیروز اومده بود خونه ی ما ، ولی من نبودم . پارسال تصمیم گرفتم انگلیسی ام رو تقویت کنم ، که راحت تر با هم حرف بزنیم . حالا یکسال از دیدار گذشته و من پیشرفت که نکرده ام ، پسرفت هم کرده ام . خیلی از لغات فراموشم شده . حالا من برم دست و پا شکسته تر از پارسال باهاش حرف بزنم ؟ غیر از اینها ، هنوز روز شروع نشده ، خریدهای کوچولویی توی برنامه ی امروزم نوشته شد . اصلاً گور  ِ پدر  ِ خواب . همون بهتر که اولویت ِ آخر رو داره برای من .

 

 

 

 

بعداً نوشت :

زنگ زدم به مویابل ِ دختر عمه ، که بگم کی خونه هستید که بیام دیدن ِ جی یون . یهو دیدم جی یون خودش تلفن رو جواب داد . شاخم در اومده بود که اینقدر خوب فارسی حرف می زنه . می گه "کی میای ؟" . عصر ساعت ۵ دارم می رم خونه شون : )

 

 

شب ، خونه ی دوستم ، نشسته ایم و داریم تلویزیون تماشا می کنیم . من شال ِ گلدار  ِ قرمز پوشیده ام ، و رژ  ِ قرمز  ِ تیره زده ام . دوستم لباس ِ بنفش پوشیده ، و رژ  ِ بنفش زده . شوهر  ِ دوستم ، ما رو نگاه می کنه ، می گه "شماها سـِت کرده اید . منم برم سـِت کنم . بلوز  ِ من آبیه . منم برم رژ  ِ آبی بزنم و بیام" .

 

از ساعت ِ یک ِ شب گذشته . سوار  ِ ماشین می شیم که من رو برسونن خونه . از خونه ی ما رد می شه . می ره جلوتر . بستنی فروشی بازه . بستنی می خره ، می ریم می شینیم توی پارک ِ نزدیک ِ خونه ی ما ، که تمام  ِ چراغ هاش رو خاموش کرده اند . می گم "یعنی چی که چراغ های پارک رو خاموش می کنن ؟ شاید یکی مثل ِ ما ، این ساعت بیاد بیرون" . می گه "خوبه که امشب مهتابه" . هیچکی نیست . خلوت ِ خلوت . سکوته و سکوت . ماه بالای سر  ِ مونه . سه تایی می شینیم روی یه نیمکت ، و زیر  ِ نور  ِ ماه ، بستنی میکس می خوریم . دو تا بستنی میکس ، با هشت طعم بستنی . مثل ِ سری ِ قبل ، بستنی من و او نداره . می ذاریم وسط و هر کی قاشق ِ ش رو توی هر طعمی که می خواد ، می زنه . شاتوتی نداشت ؟ شاتوتی ، انار . این با طعم  ِ نعناست . این طالبیه . دارچین ِ ش خوبه . یه جوک می گه ، هر سه با هم قهقهه می زنیم . این با طعم  ِ کره ست . این با طعم  ِ نسکافه ست ، یا شکلات ِ تکه ای ؟ این کاکائوها چیه تووش می کنن ؟ هلو نداشت ؟ هلو ، پرتقال . اینا آب شدند ، چهار تا طعم قاطی شد . رنگ هاشون شبیه ِ هم هست . حالا کدوم کدومه ؟ سرفه ام می گیره . سرفه و سرفه و سرفه . می ره آب میاره از توی ماشین . وقتی که خوردم ، یعنی داره روی بطری رو می خونه . می خونه "آب رادیاتور" . جمع ِ ما ، روی این آدم  ِ شوخ می چرخه .

 

زیر  ِ نور  ِ ماه ، خیلی خوب بود . خوب شد که چراغ ها رو خاموش کرده بودند .

 

 

 

لی لی لی لی لی لی لی لی لی 

من دیروز براکت هام رو در آوردم . بعد از ۲ سال و نیم ، دندون هام رو دارم می بینم ، اونم متفاوت . هنوز به شکل ِ جدید ِ شون عادت ندارم ، ولی لبخند ِ جدیدم رو دوست دارم . موقع  ِ مسواک زدن ، می گردم دنبال ِ براکت ها که تمیزشون کنم . فرم  ِ لب هام هم تغییر کرده اند . لب ِ پائینم رفته عقب . حالتی که دوست داشتم . فکر نمی کردم این شکلی بشه ( یه نارنجی در حال ِ بشکن زدن ) .  تمام  ِ دردها و اعصاب خوردی ها و تحمل کردن ها و خستگی های رفت و آمد و ... ، همه فراموش می شن . ولی ، مهم ترین ها می مونن . کلی عکس ِ با براکت برام مونده . از جمله دوست داشتنی ترین عکس های زندگی ام . قشنگ ترین عکس هام ، عکس هایی ، که با اعتماد به نفس ، و بدون ِ هیچ خجالتی ، با اون براکت ها ، لبخند زده ام به مردی که دوستش دارم ، لبخندی به پهنای صورتم ، لبخندهایی که شادی و عشق و خوشبختی رو می شه توشون دید . مردی که نه تنها هی بهم می گفت "خوشگلی" ، بلکه به شوخی می گفت "نمی شه در  ِ شون نیاری ؟" . لبخندم رو دوست داشت ، با همون براکت ها .

 

 

 

ساعت 4 ظهر ، خواهری داره دستور زبان ِ فارسی می خونه .

می رم نزدیکش ، دراز می کشم و چشم هام رو می بندم .

 

هی بلند می خونه "خودنویس ، خودرو ، خودآموز" ، اضاف می کنم "خودپرداز" .

می خونه "بالاپوش" ، اضاف می کنم "زیرپوش ، اَه چه کلمه ی زشتی" .

می خونه "روکش" ، می گم "جـ*ـاکش ، سه نقطه کش" .

ریز ریز می خنده .

 

یعنی من رفته بودم بخوابم .

 

 

 

امشب ، اینقدر از خودم بدم میاد ، که نگو . طوری که می گم کاش وجود نداشتم . طوری که فکر می کنم بیهوده به دنیا اومده ام و فقط دارم اکسیژن می سوزونم . از خودم بدم میاد ، که اعتماد به نفسم زیر  ِ صفره ، روابط عمومی ام خوب نیست ، خیلی کمرو هستم ، و فکر می کنم هنوز باید آداب معاشرت رو یاد بگیرم .

 

من هیچ دوستی ندارم . خیلی تنهام . از تنهایی ام ، و دنیای گـُهی که برای خودم ساخته ام ، حالم به هم می خوره . همیشه از اون افرادی که یه عالمه دوست دارند و وقت و بی وقت به دوستاشون زنگ می زنند یا مثلاً تا دلشون گرفت ، با یکی شون تماس می گیرن و ... ، خوشم می اومده . دلم می خواسته مثل ِ اون آدمی باشم ، که یه جمع رو سرگرم می کنه و گل ِ سرسبد ِ اون جمع هست . من به "دوست" ، خیلی احتیاج دارم . دلم می خواد تعداد ِ دوستانم زیاد باشه . دلم می خواد با دوستانم معاشرت داشته باشم . اما چی ؟ من می ترسم از جمع . من فراری ام از بیرون رفتن با افراد ، از رفتن به خونه شون . همه اش هم تقصیر  ِ من نیست . من توی خانواده ای بزرگ شده ام ، که هیچ وقت دوستی نداشته و دعوت نشده و دعوت نکرده . آخه من هیچ وقت به عمرم ، ندیدم که آقای پدر بره خونه ی دوستش یا بیان خونه مون . هیچ وقت دوست ِ خانوادگی نداشته ایم . اصلاً آقای پدر ، دوست ِ صمیمی نداشته تا حالا . اگر هم داشته ، دور از خانواده اش نگه داشته . اونم از جمع فراریه . مادری ، تا حالا دوست از خودش نداشته . خانواده ی پدری ، و خانواده ی مادری ، هیچ کدوم کمرو نیستند و همه گروهی با هم می رن سفر ، خرید ، مهمونی و ... . اما پدر  ِ من ، مادر  ِ من ، مثل ِ اونا نیستند . اصلاً خانواده ی ما همیشه جداست . اصلاً خود ِ همین خانواده ی هفت نفری ِ ما ، هیچ وقت عین ِ یه خانواده نبوده . ما هیچ وقت تا حالا با هم خانوادگی سفر نرفته ایم . هیچ وقت تا حالا با هم خرید نرفته ایم . هیچ وقت تا حالا عین ِ آدم ، خانوادگی نرفته ایم خونه ی کسی . هیچ وقت تا حالا مثل ِ بقیه ی مردُم ، نرفته ایم شام رو لب ِ دریا بخوریم . هیچ وقت تا حالا با هم نرفته ایم گردش . یه بار که توی عمرم توی ۱۴ سالگی با خانواده رفتم سیزده به در ، می دونید آقای پدر ما رو برد کجا ؟ برد توی یه بیابون ، که نه گنجیشک پر می زد و نه آدم اونجا بود . فقط خانواده ی خودمون بودیم ، که نشسته بودیم زیر  ِ یه درخت . همین . بعد چقدر هم به خودش افتخار می کرد ، که یه بار توی عمرش ما رو آورده گردش . در صورتی که مردُم سیزده رو ، گروهی ، چند تا خانواده با هم ، می رن یه جای شلوغ . اصلاً من چرا از مردهای کمرو بدم میاد ؟ چون می خوام مرد َم طوری باشه که من رو هل بده . که من رو ببره بالا . نه اینکه گوشه نشینم کنه . چون نمی خوام مثل ِ آقای پدر باشه . چون نمی خوام بچه هام ، عین ِخودم کمرو باشند . چون نمی خوام یه خانواده ی گـُه تشکیل بدم ، عین ِ اینی که آقای پدر تشکیل داده . بعد منی که توی یه خانواده ی کمرو و دور از جمع بزرگ شده ام ، خودمَم به خودم کمک نکردم که اینطور نباشم . می دونید من چقدر فرصت های عالی رو از دست داده ام ؟ آدم هایی بوده اند که خیلی دلم می خواسته توی زندگی ام باشند ، توی جمع ِ شون باشم ، باهاشون برم بیرون ، باهاشون بخندم ، باهاشون شام بخورم ، باهاشون سینما برم ، باهاشون برم خرید ، باهاشون برم سفر ، باهاشون حرف بزنم ، باهام حرف بزنند ، تشویق ِ شون کنم ، تحسین ِ شون کنم و ... . ولی همیشه بهانه آورده ام و دعوت ِ شون رو رد کرده ام . و اصلاً نتونسته ام قدم بردارم برای دعوت کردنشون . همیشه خودم رو توی اتاقم حبس کرده ام . همیشه دعوت ها رو رد کرده ام و بعدش عین ِ سگ پشیمون شده ام و چقدر دلم خواسته خودم رو عوض کنم . می دونید چقدر دوست و کارمند هست ، که به من نزدیک نمی شن ؟ فقط به خاطر  ِ اینکه من کم حرف و تودار و مرموزم . به خاطر  ِ اینکه همیشه فرار کرده ام . در نتیجه اونا هم از من فرار کرده اند . من شاد نیستم . می ترسم نتونم با دیگران بخندم . می ترسم آداب معاشرت رو خوب بلد نباشم و اون جمع از من خوششون نیاد . می ترسم کم بیارم در برابر  ِ طرف ِ مقابلم . بهتون نگفته ام ؟ من حتی اعتماد به نفس ِ حرف زدن با یه دختر بچه ی ۴ ساله رو هم ندارم . می ترسم .

 

خلاصه که امشب از اینکه یه دعوت ِ خوب ، یه همصحبتی ِ خوب رو رد کردم ، از خودم حالم به هم خورد . یعنی از معاشرت با آدم هایی که آرزوشون رو دارم ، فرار کردم . الآن بهتر نیست برم بمیرم ؟ یا اینکه کسی یه راه ِ حل داره که من بتونم روابط عمومی ام رو بالا ببرم ؛ اعتماد به نفسم رو بکشم بالا ، دقیقاً طوری که از سقف بزنه بیرون ؛ آداب معاشرت رو تمرین کنم ؛ بتونم با افراد ارتباط برقرار کنم و دوست بشم ؛ این کم حرفی ام رو بذارم کنار ؛ طوری که افراد از وقت گذروندن با من لذت ببرند . و خودمَم از زندگی لذت ببرم . ها ؟ با این وضع ، بهتر نیست بمیرم ؟

 

 

 

من اگه دو کار  ِ درست توی عمرم کرده باشم ، یکی اش اینه که دندون هام رو ارتودنسی کردم . هر چند دیگران فکر می کنند نیازی نبوده ، اما خودم می دونم که دندون هام چقدر خوب شده اند . من ، امروز ، دندون هام رو دوست دارم ، لبخندم رو دوست دارم . اگرچه برای این ارتودنسی خیلی بدبختی کشیدم ( 1 ، 2 ) ، اما ارزشش رو داشت .

 

من اگه دو کار  ِ درست توی عمرم کرده باشم ، یکی اش اینه که رژیم گرفتم و لاغر شدم . چند سال پیش ، وقتی می رفتم توی اتاق ِ پُرو ، هی با شرمندگی می گفتم "سایز  ِ بزرگترش رو ندارید ؟" . اما حالا خیلی خوبه . دیگه هر لباس و مانتو و تی شرتی که بخوام ، می تونم بگیرم . یعنیا ، آی احساس ِ خوبیه ، وقتی امروز توی هر مغازه ای که می ریم ، مرد یا زن  ِ فروشنده می گه "برای کدومتون می خواین ؟" ، بعد من با اعتماد به نفس می گم "برای من" ، و دست هام رو باز می کنم تا دور  ِ کمرم و سایز َ م رو ببینه . بعد اون می گه "اسمال برای شما خوبه" . یا می گه "سایز  ِ میدی برای شما خوبه" . بعد من ذوق مرگ می شم ، اما به روی خودم نمیارم . بعد گاهی اوقات که سایز  ِ میدی بهم می ده و می رم توی اتاق ِ پُرو و می بینم یه ریزه آزاده ، می دونم که همین سایز رو ترجیح می دم ، اما جلوی خانم  ِ فروشنده ، خودم رو توی آینه ورانداز می کنم و به خواهری می گم "اگه سایز  ِ اسمال داشتند ، خیلی بهتر بود . اما خُب همین رو بر می دارم" . بعد توی اتاق ِ پُرو ، از خوشحالی یه کم قر می دم و میام بیرون . وقتی می گم "این لباس برای من خوب نیست" و خانم  ِ فروشنده می گه "اما شما که لاغرید" ، خرکیف می شم . چون من روزی این رو جزئی از محالات می دونستم ، که من با استخون بندی ِ درشت َ م ، لاغر حساب بشم . یه چیز  ِ مهم تر ، اینکه من همیشه می ترسیدم از پوشیدن ِ مایوی یه تیکه . اما روزی که پوشیدم ، آی از خودم خوشم اومد . دائم هی خودم رو با بقیه مقایسه می کردم . وقتی می دیدم من از بقیه صاف تر هستم و بی ریخت نیستم ، با اون مایو ، سَرَم رو بالا می گرفتم و با اعتماد به نفس اینور و اونور می رفتم .

 

من اگه دو کار  ِ درست توی عمرم کرده باشم ، یکی اش اینه که ... .

نه دیگه . گفتم دو کار . اگه باز بگم ، می شه سه تا که .

 

 

 

تصمیم گرفته ام روزی 10 بار خط ِ چشم بکشم و چش و چال ِ خودم رو با پنبه و شیر پاک کن داغون کنم ، ببینم می تونم کشیدن ِ خط ِ چشم رو یاد بگیرم ، یا نه . اصلاً ، این ، یکی از اهداف ِ مهم  ِ من توی سال ِ 90 هست : )  چه تصمیم  ِ مهمی . پارسال ، هدف هام IELTS و ارشد و زبان انگلیسی و زبان فرانسه و مهاجرت و ... بود ، اما امسال می خوام خط ِ چشم یاد بگیرم . من هنوز هم مثل ِ من ِ پارسال ، بلندپرواز هستم . اما خُب خط ِ چشم هم به خدا واجبه .

 

یکی دیگه از تصمیم هام هم ، یادگیری ِ رقص به طور  ِ حرفه ای هست . سخت پیگیرش هستم : )

 

 

 

حس می کنم ، از رئیسم ، از دوست ِ خوبم ، از رهنمای خوبم ، دور شده ام .

من دور شده ام ؟ یا او ؟

 

 

 

یعنی مشخصه که این عکس ِ کنار  ِ وبلاگ ، عکس ِ خودمه ؟ به قول ِ خارخاسک ِ هفت دنده ، "وقتش است ، با واقعیت ، به طور  ِ ملموس تری آشنا شوید" . این رو داشته باشید ، تا سایز  ِ بزرگ و با کیفیت ِ ش رو ، بذارم برای بالای  ِ وبلاگ . یه قالب دارماا ، اما حوصله ام نمی شه رنگ ِ خاکستری اش رو به سفید تغییر بدم . شاید روی اون قالب کار کردم . دو جمعه قبل ، صبح ، کَسی خونه نبود ، دوربین رو گذاشتم روی سه پایه ، و 180 تا عکس ، از خودم ، با لباس های دوست داشتنی ام انداختم . با تاپ و دامن شلواری ، مانتو و شلوار جین ، نیم تنه و جین ، تاپ و دامن ، تاپ و جین ، سوییترهام و جین ، لباس خواب و ... . من این دامن رو خیلی دوست دارم . کلوش بودنش ، نرمی اش ، لَختی اش ، حالت ِ ش . وقتی دور  ِ خودم می چرخم ، باز  ِ باز می شه و هی موج و تاب بر می داره . این دامن ، همونیه که اینجا ازش اسم برده ام . آی دوستش دارم : )

 

 

 

یه ماگ پسندیده بودم ، صاحب مغازه گفت جفت هست و باید هر دو رو بگیری . چون گرون بود و جفت ِ ش رو هم دوست نداشتم ، با دلخوری ازش گذشتم . دیروز رد شدم ، دیدم مال ِ من نیست و جفت ِ ش هست . رفتم گفتم شما که گفتید اینا جفتند ، چرا فقط یکی اش رو فروخته اید ؟ نگو این دختره ی خر ، اشتباه کرده و فکر کرده بوده من یه ماگ ِ دیگه رو می گم . آخه مگه چند تا ماگ ِ اون شکلی توی ویترین بود ؟ خوبه دقیق طرحش رو توضیح داده بودم .

 

پدرسگ ِ خر . حال َ م رو گرفت . نمی دونم چرا اینقدر ناراحت شدم . اون ماگ ، یه حس ِ خیلی عالی بهم می داد . یه ماگ ِ سفید ِ سفید ِ ساده ، با طرح ِ بچه گانه ی یه دختر و پسر ، که هر کدوم یه بادبادک داشتند ، یکی صورتی ِ ملیح بود و یکی آبی ِ آسمونی ، رنگ هاشون هم از خط ِ شون زده بود بیرون . طرح ِ بچه گانه ، منظورم اینه که نقاشی اش ، عین ِ نقاشی های خودم توی مهد ِ کودک بود . من ، همین شکلی دختر می کشیدم . بادبادک ِ ش ، اینکه یه جفت هستند ، اینکه هر کَسی داره بادبادک ِ خودش رو می فرسته هوا ، حس ِ دوستی ِ در دل ِ عشق رو بهم می داد . اصلاً بهم حس ِ روشنفکری ، حس ِ آزادی می داد . کاشکی همون اول خریده بودمش . همش دارم دعا می کنم ، که اونی که اون ماگ رو خریده ، برای من ، برای عیدی گرفته باشه . اصلاً خدا کنه اونی که خریده ، بیاره تعویض کنه : (

 

 

ترس . این ترس ِ کُره خر ، کار رو خراب می کنه . فقط من توی آب ِ عمیق هستم ، ، دارم کرال ِ پُشت می رم ، یهو نمی دونم یه دختره از کجا پیداش می شه . با هم برخورد می کنیم ، تعادلم رو از دست می دم و این ترس ، کاری می کنه هنگ کنم . اصلاً یادم می ره که می تونم پای دوچرخه برم . یادم می ره که می تونم دوباره بخوابم روی پُشت و کرال ِ پُشت برم . یادم می ره که می تونم بخوابم روی شکم و کرال ِ سینه برم . این ترس باعث می شه که آماده ی رفتن زیر  ِ آب بشم . که خدا رو شکر ، مربی ِ اون دختره ، نزدیک َم هست و فکر می کنم همون مربی هست که پُشت ِ مایو  ِ من رو می گیره و نگه َ م می داره ، و من درجا می خوابم روی آب و کرال ِ سینه می رم .

 

جلسه ی آخر ، وقتی کَسی توی آب ِ عمیق نبود ، رفتم و عین خرچنگ ، پاها باز و خم ، دست ها باز ، با پا پریدم توی 4 متری ، فرو رفتم ، فوت کردم و اومدم روی آب ، پای دوچرخه زدم و بعدش خوابیدم و کرال رفتم . اگه من بخوام درست و حسابی شنا کنم ، باید ترس َ م از آب ، بریزه . می خوام امروز برم توی آب ِ عمیق خودم رو رها کنم ، ببینم می تونم بیام بالا ؟ ببینم می تونم آرامش َ م رو حفظ کنم ؟ ببینم می تونم به خودم ثابت کنم که وقتی شنا بلد هستم ، ترس معنی نداره ؟ اصلاً ببینم اون پائین ، ترسی وجود داره ؟ که برم زیر  ِ آب و ، یا از ترس خلاص بشم ، یا از خودم . خلاصه اگه اینجا تا 2 روز  ِ دیگه آپ نشد ، بدونید که من به ملکوت ِ اعلا پیوسته ام :دی

 

 

 

 

پی نوشت 1 :

سه هفته ست استخر نرفته ام . برم ببینم خودم رو غرق می کنم یا نه . اصلاً برم ببینم چیزی یادم مونده ؟

 

پی نوشت 2 :

حال ِ تون به هم خورد از بس از استخر و شنا خوندید ؟

خُب من اینجا از روزانه هام می نویسم . و این روزها ، دغدغه ی یادگیری ِ شنا ، قسمت ِ مهمی از روزهامه .

 

بی ربط نوشت :

چند روز می شه که به جای ویندوز  ِ ایکس پی ، ویندوز  ِ 7 دارم . بار  ِ اول که نشستم پای کامپیوتر ، فحش می دادم به خودم . انگار هیچی بلد نبودم و فراری شده بودم از کامپیوتر َ م . اما حالا ، از این ویندوز خوشم اومده . دارم یادش می گیرم . دوستش دارم : )  به خودم گفتم "یه کم به روز باش ، دختر  ِ خوشگل" :دی

 

 

از انتظار گفته بودم . من چقدر پُر توقع شده ام و خبر ندارم . قبلنا اینطوری نبودم . تا امشب ، با اینکه 20 روز از تولدم گذشته ، اما هنوز منتظر بودم و هی می گفتم "من برای این یکی هم تموم شدم ؟!" . و دلم گرفته بود ازش . داشتم آرشیو رو بالا پائین می کردم . رسیدم به این پُست . جمله ی آخر  ِ ش رو خوندم ، که گفته بود "اگه من زنگ نمي زدم ، مي دونستي كه هنوز به يادتم ؟" و من جواب داده بودم "بله". هی به خودم می گم "بله و کوفت . خُب تو چرا امسال اینقدر انتظار کشیدی و ندونستی که هنوز به یادته ؟" .

 

 

و من دیگه منتظر نیستم : )

 

 

این چند روز رو ، رفته بودم یه سفر  ِ کاری . تنهام نبودم . 27 نفر خانم های اداره بودیم ، به علاوه ی چند نفر  ِ دیگه ، که اونا هم خانم بودند . البته آقایون هم برای کمک یا نظارت می اومدند و می رفتند . توی این چند روز ، هی دویدیم و حمالی کردیم و خسته شدیم و استرس تحمل کردیم و به صورت ِ نشسته چُرت زدیم و بعضیا دعواشون شد و غذا خوردیم و نخوردیم و به عبارتی کوفت کردیم و ساعت یک ِ شب خوابیدیم و پنج ِ صبح بیدار شدیم و ... .

 

بیشتر از 30 نفر بودیم ، توی یه سوییت ِ بزرگ که فقط 6 تخت داشت . خلاصه یه شب پتو گیر  ِ من نمی اومد ، یه شب بالش گیر  ِ اون یکی نمی اومد ، یه شب هی نق می زدند و من شام رو نیمه می ذاشتم کنار و می رفتم حمالی ، وقتی بر می گشتم می دیدم اثری ازش نیست . من ، خودم یه زن هستم ، خیلی حرف می زنم ، و خوشم میاد با زن ها حرف بزنم . اما تا یه حدی دوست دارم . یعنی کمتر از زن های دیگه ، دنبال ِ وراجی های الکی هستم . درسته که اگه با یه دوست ِ صمیمی ام بشینم ، ممکنه روزها حرف بزنیم و خسته نشم ، اما وقتی فکر می کنم که باید ساعت های زیادی رو با همکارهای خانم بگذرونم ، سرم گیج می ره . این قضیه ی همکار بودن ، موضوع رو سخت می کنه . حالا اگه همه فقط دوست بودیم ، خیلی راحت می گذشت و من لذت می بردم . وقتی فهمیدم که باید 4 شبانه روز رو با زن های اداره سر کنم ، کابوس می دیدم . همه شون آدم های خوبی هستند ، اما من یه جورایی کم می جوشم باهاشون . اونا گروهی رفتار می کنند . پچ پچ می کنند ، و ... ، که من متنفرم از این کار . خیلی هاشون ، دو روو هستند . بعضی هاشون خاله زنک تر از بعضی مردهای اداره هستند . فقط وقتی مجبور باشم ، می رم اتاقشون و سریع هم میام بیرون . توی این یک مورد ، دلم می خواست مرد می بودم و مجبور نبودم با این زن ها بجوشم . توی این سفر ، درسته که خسته شدم ، اما خستگی ِ جسمی برای من مهم نیست . فقط وقتی روحم خسته بشه ، طاقتم تموم می شه . اصلاً طوری نبود که ، یه دقه ، من یه گوشه بشینم و هندزفری بذارم گوشم و ترانه های مورد ِ علاقه ام رو گوش کنم و یه کم آرامش پیدا کنم . حالا خوبه که یه اتاق با کامپیوتر در اختیارم بود . یه بار ساعت 11 و نیم شب ، وقتی کارها تمام شده بود ، رفتم اتاقم و ترانه ی مورد علاقه ام ( کوچ ِ عاشقانه ی عصار ) رو گذاشتم و یادی از عشق کردم و آرامش پیدا کردم و بعدش رفتم توی سوئیت . یه غروب ، که همه مشغول ِ شام و نماز بودند ، رفتم و یه ترانه ی شااااد ِ آمریکایی گذاشتم ، رقصیدم ، آرامش پیدا کردم و بعد رفتم پیش ِ بقیه . یه بار که هیچکی توی راهروها نبود ، و هندزفری توی گوشم بود و اون ترانه ی شاااد ِ آمریکایی می خوند ، قر می دادم و می دویدم و می پریدم و می رفتم سمت ِ اتاقم . از این سفر ، فقط از این لحظاتم لذت بردم ، و یه بار که هر هر می خندیدم و یه بار که سوتی دادم . یه شب ، پتو و بالش گیر  ِ من نیومد ، گفتند برو از سوئیت ِ کناری که مسئول ِ حراست نشسته ، پتو و بالش بیار . منم با همون لباس ِ بافتنی ِ مشکی ِ بلندم و شلوار جین ، و مقنعه ی توی لباس ، رفتم و در حالی که مسئول ِ حراست و یه خانم  ِ کله گـُنده ی سازمان ، جلسه داشتند ، گفتم "آقا اومده ام پتو و بالش ببرم" . بعد دیدم فقط یکی هست . گفتم آقا اگه من این پتو رو ببرم ، پس شما چی ؟ گفت "حالا تو ببر ، من فوق ِ ش می رم زیر  ِ فرش" . منم انگار نه انگار جلوی دو تا آدم  ِ مهم هستم ، هر هر خندیدم و پتو و بالش رو برداشتم و رفتم .

 

و اما سوتی ِ من . یه کلاس داشتیم ، که استادش ، نماینده ی حراست ِ مرکز بود . قبل از اینکه شروع بشه ، من دنبال ِ مشخصات ِ مسئولین بودم . دیدم مسئول ِ حراست ِ مون ، با یه آقایی ایستاده توی حیاط . گفتم احتمالا ً این آقا کله گـُنده باشه . ولی ولش کن . می رم جلو و مشخصات رو می گیرم . بدون ِ چادر و با تیپ ِ اسپرت ( کت و مقنعه ی توی کت و شلوار جین و کفش اسپرت ) و در حالی که موهام بیشتر از همیشه پیدا بود ، رفتم و مشخصات ِ مسئول ِ حراست ِ خودمون رو گرفتم و با اون آقا هم سلام و علیک کردم و تعارف کردیم که اگه برای برنامه ی تفریحی میاد ، مشخصاتش رو بده و ... . بعدش رفتم پیش ِ خانم های همکار . یکی شون خیلی هول هولکی ، توی گوشم گفت "نارنجی ! موهات رو بکن داخل . الآن نماینده ی حراست ِ مرکز می خواد رد بشه و بره توی کلاس". یه نگاه به توی حیاط انداختم و گفتم نکنه منظور  ِ ت اونه که کنار  ِ حراست ِ خودمون ایستاده ! گفت آره خودشه . هر هر خندیدم و گفتم "دیر گفتی . من با همین موهام و بدون ِ چادر رفتم و باهاش سلام کردم" . و اون همکار  ِ خانم  ِ حزب الهی هم ، چشم هاش شده بود اندازه ی گردو ، و این بی خیالی ِ من رو درک نمی کرد . اینا فکر می کنند من آخرش با این کارهام ، سر َم رو به باد می دم .

 

 

توی این چند روز ، دلم برای دنیای مجازی و وبلاگم و نوشتن و خوندن و دوست هام و ایمیل هام و گودر و دیدن ِ عکس های مورد ِ علاقه ام و شنیدن ِ ترانه های مورد ِ علاقه ام و ... ، تنگ شده بود .

 

 

 

 

پی نوشت :

دیشب از سفر برگشتم . امروز رو سر  ِ کار نرفتم و نشسته ام آپ می کنم . چرا ؟ چون مدیر عامل ، امروز رو ، به همه ی خانم های اداره ، استراحت داد و گفت نیاید اداره : )

 

 

* وقتی خواستم برم کلاس ِ عکاسی ، این هم دانشگاهی ام که قبلاً کلاس رفته بود ، گفت نمی خواد بری ، و بیا من خودم بهت یاد می دم . حالا یه ماه می شه که هر وقت می رم خونه اش ، به جای اینکه به من عکاسی یاد بده ، گرفتار  ِ کارهای خونه اش می شه و منم بچه داری می کنم ! پسر  ِ زشت ِ ش رو بغل می کنم ، تا اون کارهاش رو انجام بده . سر  ِ کاری بود . فکر می کنم همینطوری مُفت عنوان ِ "استاد عکاسی " رو بهش دادم . بدقولی می کنه ؟ اصلاً می خوام از این به بعد ، هر چی عکس از خودش و پسر  ِ زشت ِ ش می گیرم ، نصفه باشه . یعنی فقط پاشون رو توی کادر بندازم :دی

* یکی بیاد به من ِ 27 ساله بگه که موهای من چه رنگیه ؟ خرمایی ؟ حنایی ؟ بلوطی ؟ یا گـُهی ؟ هر چی هست ، مشکی نیست . زشته که من هنوز نمی دونم باید بگم موهام چه رنگیه .

 

 

* مربی می گه برو یه متر بعد از خط  ِ بین ِ عمق ِ کم و زیاد ، توی قسمت ِ عمیق بپر و شنا کن . می پرم ، شنا می کنم ، کم میارم . یه متر با مربی فاصله دارم . دارم فرو می رم . عینهو آدمی که داره فرو می ره ته ِ اقیانوس ، دستم رو به طرفش دراز می کنم ، ساکت هستم و چشم هام هم شده عینهو اون گربه ی توی کارتون ِ Shrek . می گه پات رو بذار زمین . در حالی که دارم دست و پا می زنم ، با خودم می گم "این چی می گه ؟ کدوم کف ؟" . وقتی خسته می شم و خودم رو رها می کنم ، فرو می رم و انگشت های پام می رسه به کف . یهو نگاهش می کنم ، می گم "خُب زودتر می گفتی" . ضایع شدم رفت . ( روی نوک ِ انگشت های پام ایستادم و آب تا چونه ام بود )

 

* مربی ایستاده بالا ، بین ِ عمق ِ کم و زیاد ، و داره به یکی از شاگردها آموزش می ده . به من می گه برو از وسط  ِ عرض ِ آب ِ 4 متری ، بپر و شنا کن و بیا سمت ِ آب ِ کم عمق . یعنی از طول شنا کن ، دقیقاً وسط ِ استخر . نه هیچ ناجی فعلاً اونجا ایستاده ، نه خودش اونجا هست و نه هیچ کَس توی آب ِ عمیق هست . فکر می کنم که من اگه اون وسط کم بیارم ، کدومشون می تونه سریع به دادم برسه ؟ مربی می گه برو بپر . من عینهو بچه های لوس ، نگاهش می کنم و چونه ام رو می دم بالا و ابرو بالا می اندازم . که یعنی "نُچ . نمی پرم" . هی میگه "خجالت بکش . برو" . هی باز من چونه ام رو می دم بالا و ابرو بالا می اندازم . آخرش مجبور می شم برم همونجایی که گفته ، بایستم . وسط  ِ عرض ایستاده ام . هی دزدکی عینهو خرچنگ ، به پهلو حرکت می کنم و میام طرف ِ دیواره ی استخر ، که یعنی از کنار و موازی با میله ی دیواره شنا کنم ، که اگه کم آوردم ، میله رو بگیرم . از وسط ، یه متر می رم سمت ِ کناره . مربی ، از اون دور ، به وسط اشاره می کنه که یعنی "گفتم از وسط" . من اما ، یه متر  ِ دیگه می رم سمت ِ کناره . اینقدر مثل ِ خرچنگ هی چپ و راست می رم ، تا آخرش اون برنده می شه و منم دل می زنم به دریا و شاتالاپ ، نیم شیرجه می رم و می رم طرف ِ مربی . فقط دو دست ، کرال ِ سینه می رم ، می ترسم هواگیری کنم و به جای هوا ، آب بخورم ، پس سریع می چرخم و به صورت ِ کرال ِ پُشت می رم تا پیش ِ مربی ، یه کم هم پای دوچرخه می زنم ، و می رم بالا . و دوباره از اول : ) این کرال ِ پُشت ، عجب چیز  ِ خوبیه . خیلی دوستش دارم . آی راحته . وقتی توی کرال ِ سینه کم میارم ، با یه چرخش ِ سریع ، می رم کرال ِ پُشت .

 

جلسه ی بعدش ، هواگیری رو راه افتادم و دیگه کمتر می ترسم . پای دوچرخه هم تقریباً یاد گرفته ام ، فقط باید دست هام رو قوی کنم . امروز جلسه ی آخر بود . تصمیم دارم هفتگی برم توی سانس ِ آزاد تمرین کنم . باید عاااالی شنا کنم . اوهوم . مگه یادتون رفته که خونه ی آینده ی من ، از این استخر خوشگل ها داره ؟ نباید بلا استفاده بمونه : )

 

* در حالی که دارم کرال ِ سینه می رم ، به کف ِ استخر نگاه می کنم و با خودم می گم "چرا این دلفین ِ کاشی کاری ِ کف ِ استخر ، اینقدر بزرگ شده ؟" یهو می بینم یه چیزی عین ِ دلفین ، سر از خشتک ِ بنده در میاره و من رو واژگون می کنه . یهو یه جیغی می کشم . باز این دختره ست . داره شنای پروانه می ره . عینهو دلفین شنا می کنه ، لباس ِ ش هم آبیه ، عین ِ دلفین ِ کف ِ استخر . ( نَه اینکه چشم هام ضعیفه و عینک ِ شنا هم استفاده نمی کنم ، زیر  ِ آب رو ، تار می بینم ) . توی استخر ، ما ، سر  ِ مون می خوره به هم ، سر از بغل ِ هم در میاریم ، سر از خشتک ِ هم در میاریم . چی می شد اگه استخر ، پسر و دختر ، مختلط بود ؟  

 

 

 

امروز ، روز  ِ تولدم بود . 27 سال رو پشت ِ سر گذاشتم و وارد  ِ 28 سالگی شدم . کسانی تولدم رو بهم تبریک گفتند ، که فکر نمی کردم حواسشون به تولد ِ من باشه . چقدر غافلگیر و خوشحال شدم . کادو هم گرفتم . امروز به خاطر  ِ تولدم ، شاد نبودم . اصلاً تا حالا نشده که من از بالا رفتن ِ سن َ م و روز  ِ تولدم شاد باشم . شاد نبودم اما امروز خوش گذشت . اول اینکه یه دوست ِ عزیز رو دیدم و انرژی گرفتم . و دوم اینکه با خواهری و دو تا دخترعمه ها ، رفتیم بیرون و خدا تومن پیاده شدم . البته فقط هات داگ بهشون دادم . وگرنه جیبم واقعاً درد می گرفت . اصلاً مایل به بیرون رفتن نبودم . اما چون برای تولد ِ اونا رفته بودیم بیرون ، منم مجبور شدم ببرمشون بیرون . بعدش هم اومدیم خونه و کلی مسخره بازی در آوردیم و فیلم گرفتیم و از خنده روده بُر شدیم .

 

 

مهم تر از همه اینکه ، من امروز یه آغـ*ـوش هدیه گرفتم .

یه آغـ*ـوش ، از یه مرد . یه آغـ*ـوش ِ مهربون . یه آغـ*ـوش ِ پُر محبت .

 

 

هنوز به کوچه مون نرسیده بودم ، 20 متری ِ من یه پژو  ِ خاکستری نگهداشت و خاموش کرد . شب بود و تاریک ، و توی ماشین دیده نمی شد . حس َ م بهم گفت "این آدم ، آشناست . و وقتی من می خوام از کنار  ِ ش رد بشم ، اون آدم خم می شه و الکی خودش رو مشغول می کنه ، که آشنایی نده" . منظورش همسایه و هم محله ای نبود . از کنار  ِ ش که رد شدم ، توی ماشین رو نگاه کردم ، دیدم مدیر عامل ِ مونه ( ! ) ، که خم شده و یعنی داره دنبال ِ چیزی می گرده . وقتی رد شدم ، پیاده شد .

این حس ، همیشه کمکم نمی کنه ، اما هر وقت حرف زده ، درست از آب در اومده . حالا چند روزه که داره یه چیزی رو بهم خبر می ده . هر چی هی شواهد و مدارک براش جور می کنم ، که بهش بگم اشتباه می کنی ، اما اون ، شواهد و مدارک ِ بیشتری میاره . تا حدأکثر یه هفته ی دیگه مشخص می شه که حق با اونه یا نه . خدا کنه اشتباه کنه . چون اگه راست گفته باشه ، من یه چیز  ِ بزرگ رو از دست می دم .

 

 

* اولین عشقم میاد به خوابم . همونی که دلم رو می بُرد . همونی که بـ*ـوسه هاش من رو به اوج می بُرد . همونی که این اواخر گفت بوسـ*ـیدن رو دوست نداره . میاد و هی لب هام رو می بـ*ـوسه . تازه خوش ِ ش هم میاد و هی بیشتر می بـ*ـوسه .

 

* سَرَم رو که می ذارم زمین ، کابوس شروع می شه . نه یه بار ، بلکه دو بار . عین ِ فیلم تکرار می شه . تمام  ِ شب رو توی خیابون ها و کوچه ها ، هراسون ، راه می رم و فریاد می زنم و گمشده رو صدا می زنم و می میرم و زنده می شم و هی به خواهری می گم "دعا کن این فقط یه کابوس باشه . دعا کن این فقط یه خواب باشه" . آخرش هم معلوم نمی شه که خواب هستم و همون کابوس ، برای بار  ِ دوم تکرار می شه و هزار بار می میرم و زنده می شم ، تا اینکه صبح می شه .

 

من یه خدایی دارم ، تعادل برقرار کرده بین ِ خواب هام . یه بار توی خواب بهم خوش می گذره و روی ابرها سیر می کنم ، یه بار هم اینقدر بهم بد می گذره ، که نمی دونم چطور از اون عالم فرار کنم . فقط ای کاش یه حد ِ وسط هم داشت .

 

 

 

 

 

پی نوشت ۱ :

دورترها می گه :

ماها نیازی به کتاب های تعبیر خواب نداریم .

یا ترس‌هایمان را خواب می‌بینیم

یا نداشته‌هایمان را .

 

پی نوشت ۲ :

مطرود می گه :

خدا کند که بداند وقت کابوس‏های شبانه‏ ات نباید بیدارت کند . خدا کند که بداند فقط باید محکم بغلـَت کند .

 

 

* من دارم آدم می شم . کم کم دارم کارهایی رو که دوست دارم ، انجام می دم . دوربین گرفته ام و هی عکس می گیرم و لذت می برم . دوچرخه سواری می کنم . زیر  ِ نم نم  ِ بارون می رم پیاده روی . امروز دو کار  ِ مورد ِ علاقه ام رو همزمان با هم انجام دادم . صبح ِ زود ، توی نم نم  ِ بارون ، با دوچرخه رفتم لب ِ دریا . ( ۲ تا از علاقه مندی هام : نم نم  ِ بارون و دوچرخه ) . فقط یه برف پاک کن برای عینکم کم داشتم . در حین ِ دوچرخه سواری ، سَرَم عین ِ رادار می چرخید و می گشتم دنبال ِ سوژه برای عکاسی و هی ابرها و پرنده های در حال ِ پرواز رو نگاه می کردم . پیاده می شدم و بی اعتنا به مردُم ، هی جام رو عوض می کردم که زاویه و کادر  ِ عکسَم رو پیدا کنم . و باز بی اعتنا به مردُمی که انگار تا حالا یه دختر  ِ دوچرخه سوار رو ندیده اند ، رفتم ایستادم روی یکی از میزهای سنگی و هی با دوربینم ور رفتم و هی عکس گرفتم .

 

* از دوچرخه پیاده شده بودم و داشتم دوچرخه به دست ، روی سنگ فرش ها راه می رفتم . یه خانوم توی ماشینش نشسته بود و می خواست روشن کنه . حس کردم می خواد یه چیزی بگه . نگاهش کردم و لبخند زدم . آروم و با لبخند ، گفت "خوش به حال ِ ت" . انگار که سختش بود این جمله رو بگه . یه جوری با حسرت این رو گفت و سرش رو انداخت پایین و مشغول ِ بستن ِ کمربند شد . منم همونطور که از کنار  ِ شیشه ی ماشین ِ ش رد می شدم ، با لبخند گفتم "خُب شما هم سوار شو" . که یعنی کار  ِ غیر ممکنی نیست و تو هم دوچرخه بگیر و سوار شو . امان از بی فرهنگی ِ مردُم  ِ این شهر . که زن هاش باید با حسرت به دوچرخه نگاه کنند . و من ، وقتی می بینم داره ساعت 9 می شه ، به خودم می گم "زودی برم خونه ، که آدم های ساعت ِ 9 به بعد ، مثل ِ آدم های ورزشکار  ِ سحرخیز  ِ بافرهنگ نیستند . الآنه که متلک ها شروع بشه" . توی مسیری که دوچرخه سواری می کنم ، راننده ی ماشین هایی که رد می شن ، چشم هاشون اندازه ی گردو هست . اما از آدم هایی که سوار  ِ دوچرخه هستند یا پیاده روی می کنند ، کَسی متلک نمی پَرونه . تازه هر وقت توی خیابون هستم ، آقایون بهم می گن بیا بالا روی سنگ فرش ها دوچرخه سواری کن که موتورسوارها اذیت ِ ت نکنند یا مثلاً خطرناکه توی اون خیابون و سرعت ِ ماشین ها زیاده . یه بار یکی از همون آقایون ِ دوچرخه سوار ( که مُسن هست ) ، خسته نباشید گفت ، منم پُر انرژی و بلند جواب دادم "ممنون . سلامت باشی" . من ، اون آدم های سحرخیز و ورزشکار رو دوست دارم .

 

 

دیده اید توی این فیلم ها ، که کاپیتان ِ کشتی داااااد می کشه که "بادبان ها رو بکشییییییییید" ؟ خُب جمله ی "نفس بکشییییییید" رو ، با همون تُن صدا و کشیدن ِ کلمه ها بخونید . قضیه اینه که ما توی خونه حق نداریم حرف بزنیم . وقتی خواهری داره درس می خونه ، همه باید زیپ ِ دهنشون رو ببندند . همین که یهو می پُکیم و حرف می زنیم ، دااااد می کشه که "درس دارَماااااا . سااااکت" . بعد وقتی که از اتاق میاد بیرون به منظور  ِ زنگ تفریح ، چای یا شام ، یهو من با لحن ِ همون کاپیتان ، خطاب به بقیه ، دااااد می کشم "نفس بکشیییییید . شما آزااااادییییییید".

 

وقتی حرف می زنیم ، میاد دعوا می کنه می گه حرف نزنید . می گم خُب تا کی حرف نزنیم ؟ می گه تا وقتی من درس دارم . می گم "پدرسسسگ ! یعنی ما تا خرداد ِ سال ِ دیگه ، حرف نزنیم ؟" . بعد یهو خودش می زنه زیر  ِ خنده و می گه "راست می گیا" .

  

 

* خواستیم بریم خونه ی فندق اینا . به خواهری گفتم ما که سر تا پامون مِشکیه ، حدأقل شال ِ رنگی بپوشیم که دل ِ بچه شاد بشه . من شال ِ لیمویی پوشیدم و خواهری شال ِ نارنجی . رفتیم ، دیدیم فندق دقیقاً همرنگ ِ ما هست . بلوز  ِ نارنجی و شلوار  ِ لیمویی : )

 

* قرار شد برای تمام  ِ واحدهای محل ِ کار ، اتیـ*ـکت بسازم . برای هر واحد ، یه رنگ ِ جیغ گذاشتم . برای رئیسم ، رنگ ِ سبز رو انتخاب کردم که هم به پُستش می خوره و هم اینکه یه آدم  ِ آروم و صلح طلب هست . برای آقای مسئول رایانه هم ، رنگ ِ مورد علاقه اش ( زرد ) رو گذاشتم . برای یکی بنفش ، برای یکی قرمز ، برای یکی آبی . چه رنگ های جیغ و قشنگی . و برای نمایندگی ِ ولـ*ـی ِ فقیـ*ـه ، رنگ ِ لجنی گذاشتم ( به سه حرف ِ اول ِ این رنگ توجه کنید ) . و اما برای گوزینش ، رنگ ِ گـُهی گذاشتم . قهوه ای ؟ نه عزیزم . قهوه ای پیش ِ ش شرف داره . گـُهی رو انتخاب کردم . دقیقاً رنگ ِ گـُه .

 

زورم بهشون نمی رسه ، اما اینطوری می تونم دل ِ خودم رو خنک کنم که . هوم ؟

 

 

 

داشتم توی آب شلنگ تخته می انداختم که دیدم مربی ِ شنا اون بالا وایساده ، چشم هاش گرد شده ، دهنش باز مونده و داره می زنه پُشت ِ دستش . منظورش این بود که دست و پا زدن ِ ت در حد ِ فاجعه است . منم نیشم تا بناگوش باز بود . وقتی می خوام دست و پا رو همزمان با هم بزنم ، هنگ می کنم .

 

پریدم توی آب ِ 4 متری ، جاتون خالی ، نفس کم آوردم ، یه عااالمه آب خوردم ، بعد اومدم بالا و نمی تونستم نفس بکشم . بعدش دوباره پریدم ، که یعنی پای دوچرخه بزنم ، خُب هنوز یاد نگرفته ام ، در نتیجه قُـلُپ قُـلُپ رفتم زیر  ِ آب . دستپاچه نشدم ( برعکسه هااا . توی آب ِ 1.5 متری دستپاچه می شم ، اما توی آب ِ 4 متری ، با خیال ِ راحت زیر  ِ آب می مونم ) ، فقط دستم رو دراز کردم که انگشت هام از آب بزنه بیرون ، که یعنی "من رو بکش بالا" . (خدای من ! چقدر این پای دوچرخه زدن توی آب ، سخته . )

 

مربی می گه تو چرا وقتی دست و پا می زنی سَر  ِ ت روی آبه ؟ بهش می گم می خوام مثل ِ این قهرمان های شنای توی تلویزیون شنا کنم ، که هی سر  ِ شون روی آب اینور و اونور حرکت می دن . هنوز به تکنیک ِ هواگیری نرسیده ایم ، می خوام اجراش کنم :دی

 

 

 

من به دلم مونده که یه بار یه آهنگ رو با صدای بلند گوش کنم . زمانی که یه نوجوون بودم ، اجازه نداشتم ترانه گوش کنم . یه ضبط ِ یه وجبی ِ بی ریخت داشتیم ، صداش از ته ِ چاه در می اومد ، می بردمش توی پستو ، نوار می ذاشتم و گوش می دادم . گاهی اوقات آقای پدرررر می اومد پشت ِ در و می گفت ، الآن برادر  ِ ت میادااا . بعدش که برادره ظاهراً آدم شد و به قول ِ خودش ، من رو آزاد کرد ! ( 10 سال پیش ) ، اتاق ِ خودش و خانمش ، چسبیده بود به اتاق ِ من ، و هر وقت صدای اسپیکر بلند می شد ، می کوبید به دیوار ، که یعنی کم  ِ ش کن . حالا هم برادر اولی و خانمش جای اونا رو گرفته اند . من دیگه مثل ِ قبل نیستم . فقط گاهی دلم هوای موسیقی می کنه ، نه همیشه . امروز که من آزادم موسیقی گوش کنم ، دیگه حوصله و اعصاب ِ ش رو ندارم . سلیقه ام هم عوض شده . آهنگ های آروم رو بیشتر می پسندم . هر وقت دلم هوای موسیقی می کنه ، خُب یا اینا توی اتاقشون هستن ، یا خواهری داره درس می خونه ، یا آقای پدر داره نماز می خونه . به مدت ِ چند سال ، یه اسپیکر  ِ فـَکَسَنی داشتم ، که صداش از ته ِ چاه در می اومد . خُب خیلی خوب بود . برای من ، زیادی هم بود . عمرش که تموم شد ، مجبور شدم از هدفون استفاده کنم ، و چون هدفون گوشم رو درد می آوُرد ، خیلی وقت ها حس ِ موسیقی گوش دادن نبود . و حالا که هدفون هم داره نفس های آخر رو می کشه ، مجبور شدم یه اسپیکر  ِ نو که هدیه گرفته بودم رو باز کنم . هیچی فرق نکرده . همچنان مجبورم فیلم و ترانه ها رو با کمترین صدا گوش کنم . آدم زورش می گیره که یه اسپیکر  ِ 4 بانده ، روی کمترین حد ِ صدا باشه . اهل ِ صدای بلند و اوپس اوپس نیستم . اما گوش دادن با صدای خیلی کم ، آدم رو محروم می کنه از شنیدن ِ دقیق ِ دیالوگ ِ فیلم های انگلیسی زبان ، از لذت بردن از اوج گرفتن ِ صدای خواننده ها .

 

 

 

 

عکس نوشت :

- این لوبیاها ، واقعاً خوردن دارن .

- حالا یعنی نباید یکی باشه که با هم بریم کباب ِ گوشت بخوریم ؟

- به به ، به به . چه لباس عروس ِ خوشگلی : )

- یه لباس دکولته ی  ِ سفید و یه دکولته ی مشکی ِ خوشگل .     

 

 

خُب به سلامتی ، ما هم بعد از نود و بوقی ، موفق شدیم بریم شنا یاد بگیریم . آخه زشت نیست یکی هی بگه من دختر  ِ دریام و شنا بلد نباشه ؟ 100 ساله که هی صبر کرده ام که ساعت ِ آموزش ِ استخر ، با ساعت ِ بیکاری ِ من یکی بشه ، که نمی شه . هیچ استخر و پلاژی به فکر  ِ من نیست . برای بهداشتش ، تیر ماه تصمیم گرفتم برم پلاژ ( دریا ) ، که گفت 4:30 ظهر بیا که خصوصی بهت آموزش بدم . ( آفتاب ِ داغ و مستقیم  ِ تیر ماه ِ جنوب رو تصور کن ! ) با دهن ِ باز نگاهش کردم گفتم "بُـرُنز می شم که !" گفت پس ساعت ِ 5:30 صبح بیا . اومدم بیرون و دیگه پشت ِ سَرََم رو هم نگاه نکردم . آخه سحر کی من رو ببره پلاژی که ته ِ دنیاست ؟  حالا اگه یه دوست پـ*ـسر  ِ سحرخیز  ِ ماشین دار یا موتور دار داشتم ، یه چیزی . آخه چطوری خودم رو سر  ِ ساعت ِ 7:15 برسونم سر  ِ کار ؟ بعدش هم باید بوی شور بدم تا ظهر . به استرس و راه ِ دور  ِ ش نمی ارزید . پس ، بالاجبار ، برای آموزش ِ خصوصی ِ استخر اسم نوشتم . خدااااا تومن . البته این استخر هم اونور  ِ دنیاست ، اما نه استرس ِ اداره باهاشه و نه آفتاب . فردا جلسه ی دوم  ِ کلاسه : )

 

 

 

دلم می خواد خونه ی آینده ام ، استخری شبیه ِ این داشته باشه . البته از نوع ِ سرپوشیده اش : )

 

      

                                                            دانلود عکس

 

 

پی نوشت :

دیروز ، مثل ِ همیشه که یه کلاسی رو شروع می کنم ، توهم زده بود من رو . هی تصور می کردم که سال ِ دیگه ، من قهرمان ِ شنا هستم و ناجی غریق و خیلی خوش هیکل . دارم فکر می کنم که برم زیر  ِ نظر  ِ یه روانشناس ، که یا این توهم ها رو برطرف کنه ، یا کاری کنه که توهم ها به واقعیت تبدیل بشن .

 

 

* یکی از خانم های همکار ، همیشه یه ربع قبل از پایان ِ وقت ِ اداری ، پارچ ِ ما رو بر می داره و می بره خالی می کنه پای گلدون ِ ش . روزی که خیلی آب توی پارچ هست ، می گه چه عجب آب نخورده این . روزی که پارچ خالیه ، می گه همش رو خوردین ؟ هر روز همین برنامه رو داریم . من خیلی آب می خورم . گاهی اوقات شده که تشنه بوده ام و دیده ام که کل ِ پارچ رو خالی کرده پای گلدون . نمی شه حرفی بهش زد . اینقدر از این آدم بدم میاد ، که دیروز وقتی گفت چرا آب ها رو نخورده این ، دلم می خواست چنان بزنم زیر  ِ چونه اش ، که بره بچسبه به سقف . زنیکه ی خر . اگه یه روز دیدید که این زنیکه چسبیده به سقف یا اینکه توی گلدون ِ ش اثری از گل نیست ، بدونید کار  ِ من بوده .

 

* دارم به سرمایه گذاری فکر می کنم . دارم به شرکت ِ مجدد در کنکور  ِ کارشناسی فکر می کنم . دارم به ترجمه ی کتاب ِ کودکان فکر می کنم . دارم به یادگیری ِ زبان ِ فرانسه فکر می کنم . دارم به عمل ِ لازک ِ چشم َم فکر می کنم . دارم به کلاس ِ بسکتبال فکر می کنم . دارم به آزمون ِ IELTS فکر می کنم . من معمولاً زیاد فکر می کنم . اما هیچ گـُهی نمی خورم . فقط بالاخره در سن ِ 80 سالگی ، اقدام به ثبت ِ نام  ِ کلاس ِ ICDL کردم . دارم می رم کلاس . 

 

من دلم می خواد برم کلاس ِ رقص  : (

من دلم می خواد برم کلاس ِ آواز  : (

 

 

 

 

بی ربط نوشت ۱ :

- چند نوع تـُنگ ِ ماهی : 1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5

- اگه کتاب های توی کتابخونه تون هی غش می کنن ، از اینا بگیرین .

  من همینطوری از کلمه ی "غش" استفاده کردم . حالا دیدم که توی فارسی بهش می گن "غش گیر"

  یا نگهدارنده ی کتاب .

- در مورد ِ رنگ ها ، توی فارسی ، مثلاً ما فقط می گیم "صورتی" . اما انگلیسی زبان ها ، 37 نوع صورتی دارن

  که هر کدومش اسم  ِ به خصوصی داره . این ، لیست ِ رنگ ها در فارسی و این ، لیست ِ رنگ ها در انگلیسی

  هست .

 

بی ربط نوشت ۲ :

اجازه ندهید کار  ِ تان روابط ِ خانوادگی تان را تحت تاثیر قرار دهد .

 

تبلیغ ِ خلاقانه ی یک آژانس مسافرتی :  Time for a family vacation ?

 

 

 

 

 

اومدم خونه ، یهو دیدم یکی از این پرنده های اُریگامی ِ بزرگ ِ ساخته شده از کاغذهای چک نویس ِ خواهری ، گذاشته روی فر . آی ذوق کردم . نحوه ی ساختش رو قبلاً ذخیره کرده بودم ، اعصاب ِ ساختنش رو نداشتم . از بس پیچیده بود ، مُخم می گوزید . داداش کوچیکه نگاهش کرده بود و ساخته بودش . حالا قراره یه عالمه کاغذ رنگی از همه رنگ بگیرم تا برام بسازه . خودمم یاد می گیرم دیگه : ) واقعاً نماد ِ صلح ، برای من لازمه . از بس من جنگ دارم با تک تک ِ آدم های این خونه .

 

  

 

پی نوشت :

این ، روش ِ ساخت ِ این پرنده ، به شکل ِ معمولش که بال هاش باز و در حال ِ پرواز هست .

این ، روش ِ ساخت ِ این پرنده ، طوری که انگار نشسته و بال هاش رو بسته .

 

عکس نوشت :

- دلم می خواد یکی از آدم های این تصویر باشم .

- این گل ِ بنفش ، احساس ِ خوبی به آدم می ده .

- دلم می خواد یه لباس ِ این مدلی بدوزم .

- دلم این تی شرت رو خواست : (

 

 

 

من یه خواهشی دارم . یعنی دو تا خواهش دارم .

1. می شه چند تا آهنگ ِ شاد ، که قر می اندازه توی کمر  ِ آدم ، معرفی کنید ؟ ( ایرانی ، عربی ، ترکی ، انگلیسی ، و ... )

2. به نظر  ِ تون برای رفع ِ افسردگی ِ یه دختر دبیرستانی ِ 17 ساله که دهن ِ من رو سرویس کرده از بس آهنگ های غمگین گوش می ده و شب ها هم پنهانی گریه می کنه ، چکار باید کرد ؟ می شه چند کار که معمولاً باعث ِ شاد شدن ِ تون و تغییر  ِ روحیه تون می شه و باهاش انرژی می گیرید ، بگید ؟

 

 

 

 

 

عکس نوشت :

- این دو تابلو  ِ رنگارنگ ِ توی این اتاق رو دوست دارم . ( اینم از زاویه ی دیگه )

- عروسک ِ لاک پشت و پلاک و انگشترش رو دوست دارم ، اما نمی دونم چرا واقعی اش ، به دلم نمی شینه .

  ( البته این ، یه کم با مزه ست )

  

 

 

* به خدا من خسته ام . دارم زور می زنم شاد باشم . دارم زور می زنم خودم رو سر  ِ پا نگه دارم . اصلاً اونقدر قوی نیستم که بخوام مشکل ِ یکی دیگه رو حل کنم . اعصابم بر باد ِ فنا رفته . ( قسمتی از این مطلب ، حذف شد )

 

 

* این خانم های همکار ، پدر  ِ صاحاب ِ من رو درآورده ان . هی هر روز تکرار می کنن که دیگه لاغرتر نشو و صورت ِ ت خراب شده و زشت شده و ... . دلم می خواد بهشون بگم "آخه پدرسگا ! همین خود ِ شما نیستید که زووور می زنید که لاغر بشید ، هی مانتو اندامی می پوشید تا بلکه یه کم گودی ِ دور  ِ کمر  ِِ نداشته تون پیدا باشه ؟ همین خود ِ شما نبودید که وقتی لاغر شدن ِ من رو می دیدید ، هی می پرسیدید ، چطوری لاغر کردی ؟ ( حالا یکی هم ندونه ، فکر می کنه 100 کیلو اضافه وزن داشته ام )" . من از قیافه ام راضی هستم . خوشگل نیستم . صورتم دیگه به گردی و پُری ِ قبل نیست . اما راضی هستم . یا صورت ، یا هیکل . نمی شه هر دو تا رو با هم داشت . خُب من هیکل رو ترجیح دادم . اینهمه رژ گونه ی صدفی و صورتی می سازن که خانم ها زحمت بکشن و گونه رو برجسته و زیرش رو خالی نشون بدن ، خُب الآن گونه های من خودش استخونی شده و یه جورایی پیدا شده و زیر  ِ ش هم خالی شده و به سایه انداختن نیازی نداره . این خوب نیست ؟ آدم نباید به ساز  ِ این پدرسگا برقصه . یه خانم  ِ چاق هست ، که صورت ِ خیلی خوشگلی داره . به جای اینکه بگن خوشگله ، همش پچ پچ می کنن که فلانی خیلی چاقه . به جای اینکه به من بگن هیکل ِ ت چقدر قشنگ شده ، هی می گن صورت ِ ت زشت شده . پدرسگااا .

 

 

* امروز ، ارتودنتیست ، یه کش به کش های دیگه اضافه کرد . یعنی این کش ِ آخری ، از سمت ِ راست ِِ دندون های خرگوشی ِ بالا رد می شه و میاد سمت ِ چپ ِ دندون های جلویی ِ پایین . عاااالیه . دهنم کمتر از نیم سانت باز می شه : ) نی رو به زور می برم توی دهنم و آب می خورم . این 6 کش ، به دندون هام وصل هستن ، اونوقت من نمی دونم چرا چشم هام درد می کنن . هر وقت کش ها رو بر می دارم ، درد هم می ره : )

 

 

بی ربط نوشت :

- یه هشدار از طرف ِ نوکیا . اونایی که گوشی ِ نوکیا دارن ، این رو حتماً بخونن .

- اگه می خواین بدونین که آدم  ِ منطقی یا احساسی هستید ، این رو بخونید . من از نوع ِ منطقی هستم : )

 

عکس نوشت :

- امروز ، این پس زمینه ی موبایل ِ منه . برای دق دادن ِ خودم گذاشته ام .

- ای عاشقی ، کجایی که یادت بخیر .

 

 

 

من متنفرم از اینکه دزدکی سرک بکشم توی اس ام اس های کَسی . به حریم  ِ شخصی ِ افراد خیلی احترام می ذارم . اعتماد خیلی برام مهمه . ما توی خونه خیلی به هم اعتماد داریم . اگه 10 روز گوشی ِ خواهری کنار  ِ من باشه ، دست بهش نمی زنم .  اگه صد بار زنگ بخوره ، نگاه روی صفحه اش نمی کنم که اسم  ِ کی افتاده . خواهری هم همینطوره .

 

 

قسمتی از این پُست ، حذف شد .

 

 

 

پی نوشت :

محقق ها می گن اگه کَسی روزانه بیش از 10 اس ام اس بزنه ، در معرض ِ خطر  ِ ابتلا به یه نوع اختلال روانیه .

این ، لینک ِ همون مطلب در مورد اس ام اس و اختلال ِ روانیه .

این ، لینک ِ مجله ی الکترونیکی ِ ویستا ست . توی هر کدوم از شماره هاش ، یه عاااالمه مطلب هست .

نسخه های پی دی اف ِ قابل ِ دانلودشون هم وجود داره .

 

عکس نوشت :

- چه صبح ِ قشنگی . جون می ده برای پیاده روی و دوچرخه سواری .

  این صبح ، من رو یاد ِ این آدم می اندازه . ( این دوچرخه ای که سبد داره ، عین دوچرخه ی منه )

- عکس های پُر از آرامش ِ شون رو می ذارن توی نت ، بعد فکر نمی کنن که اینجا یه آدم  ِ تنها مثل ِ من ،

  می بینه و غصه می خوره : (

- چی می شد اگه این گردالی ِ خوشمزه ، یه هفته مال ِ من بود ؟

 

 

آقا جان !

چرا هر چی مرد ِ با اخلاق ِ باهوش ِ دانای مرد توی روزمره ی من هست ، متأهله ؟

فکر می کنم وقتی خدا داشته شانس رو تقسیم میکرده ، من توی مُستراح بوده ام .

 

 

 

روی کادوی عروسی ِ اولین و بهترین و صمیمی ترین دوستم ، که الآن ارتباطمون خیلی کمرنگ شده ، یه کارت گذاشتم و پشتش نوشتم :

 

 

دل من دیر زمانی ست که می پندارد

دوستی نیز گلی ست

مثل نیلوفر و ناز

ساقه تُرد ظریفی دارد.

 

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را - دانسته - بیازارد .

 

 

 

 

پی نوشت :

شعر از فریدون مشیری

 

 

توی محل ِ کار  ِ ما ، یَک بوی سوزی پیچیده که بیا و ببین . ماتحت ِ بعضیا سوخته نه اینطور . حرفشون نمیاد . منم که سال ها بود منتظر  ِ همین بو و دود بودم ، یه بادبزن گرفته ام دستم و هی می رم یواشکی ماتحتشون رو باد می زنم که آتیشش خاموش نشه . این بوی سوز رو همچین می فرستم ته ِ ریه هام ، حالم جا میاد . همین رئیس ِ خوب ِ من ، اولین رئیس ِ من ، کَسی که می خواست بره اما اینا به خیال ِ خودشون کیش ِ ش کردن ، رفت و یه جای بالاتر نشست . حالا ، امروز ، به یک پُستی منصـ ـوب شده که با پُست ِ قبلش خیلی فرق داره . از اون پُست هاست که نامه ی انتصـ ـابش به همه ی استان ها می ره و اینایی که ماتحتشون سوخته ، باید یه نامه بفرستن بهش که "آقای فلانی ! انتصـ ـاب ِ شایسته ی جنابعالی را تبریک می گیم و فلان" . اصلاً اونی که مسئول ِ پیگیری ِ همین تبریکه ، امروز صورتش کش اومده بود ، روی زمین کشیده می شد .

 

آی شادم من . آی خوشحالم به خاطر  ِ ارتقاء ِ این فرد . البته چیز  ِ بعیدی نبود و مطمئنم بالاتر از این هم خواهد رفت . شایسته ی بالاتر از ایناست . اما خُب همیشه منتظر بودم قیافه ی این روزهای بعضیا رو ببینم .

 

این رئیس ِ سابق ِ من ، من رو کشید بالا . می گفت "خوشم میاد که مثل ِ خودم ، عین ِ تراکتور کار می کنی" . آینده ام براش مهم بود . دلم می خواد یه روزی به یه جایی برسم که ببینه اینهمه که نگران ِ آینده ی من بود و هی نصیحتم می کرد که ارزش ِ توانایی هام رو بدونم و پیشرفت کنم ، انرژی اش هدر نرفته . این آدم ، یکی از آدم های تأثیر گذار  ِ زندگی ِ من بود ، هست و می مونه . و همیشه براش ارزش و احترام قائل هستم .

 

 

 

پی نوشت :

این پُست نشونه ی این نیست که من تا حالا فقط یک رئیس ِ خوب داشته ام . من همیشه گفته ام ، الآن هم می گم ، من ، امروز ، یه رئیس دارم ، ماااه . اصلاً فقط به خاطر  ِ اینکه زیر  ِ نظر  ِ او دارم کار می کنم ، روحیه ام خوب شده . و همیشه هم خدا رو شکر می کنم به خاطر  ِ داشتن ِ این رئیس ِ ماه .

 

من ، این دو رئیس رو ، این دو گـُل رو ، روی سَرَم می ذارم .

 

 

 

 

* زرنگ شده ام . دارم آشپزي ياد مي گيرم . قبلاً گفته بودم كه من فقط دمپخت بلدم ، اونم از نوع ِ شفته و شور و بي نمكش . شب ها ، بعد از اينكه از پياده روي برگشتم و دوش گرفتم و شام خوردم ، شروع مي كنم به غذا ساختن . شب می سازم برای ناهار  ِ فردا . تا حالا ماكاروني ، استانبولي پلو ، مرغ پلو ، قیمه ی سیب زمینی ، دال عدس و قليه ي ميگو ساخته ام . قراره بعدي اش قورمه سبزي باشه ، غذایی كه اكثر  ِ مردها دوست دارن . الحق غذاهام همه قشنگ و خوشمزه در ميان . فقط انگار دستم توي غذا هم نمك نداره . دو بار كم نمك در اومد . مادري مي گه نگران نباش . اگه هیچی هم بلد نباشی ، توي همون يه هفته ي اول ِ ازدواج ، راه ميفتي . مي گم خُب يعني يه هفته بايد غذاي شور و بي نمك و شفته به خورد ِ اون بدم تا راه بيفتم ؟ خُب شور و شفته ها رو مي دم الآن شما بخوريد ، بعدش خوشمزه ترين غذاها رو براي مَردَم مي سازم : ) اينا مي دونن كه من با شوهرم عين ِ شاهزاده ها رفتار خواهم كرد . دهنشون رو سرويس كرده ام از بس هی می گم  "شوهر  ِ آینده ی من ...". فقط مونده ساخت ِ خوشمزه ترين غذاها رو هم به ليست اضاف كنم كه براي شوهرم انجام بدم .

 

* این ترازو ، 10 روز پیش به من می گفت 5/54 و امروز به من می گه 5/53 . من از این 10 روز ، 5 روزش رو پیاده روی نرفتم ، همبر  ِ زغالی ، سالاد  ِ کالباس ، یه عااالمه پیتزا و اییییییینهمه نون خوردم . در ضمن ، این شکم هنوز صاف نشده . من نمی دونم این یه کیلو از کجای من آب شده ؟ این ترازو رو باورش کنم ، یا اینکه داره دروغ می گه عین ِ سگگگگ ؟

 

 

 

 

عکس نوشت :

- تا حالا شده ذهن ِ یکی رو بخونید ؟ تا حالا شده توی ذهن ِ یکی رو ببینید ؟ ندیده اید تا حالا ؟

  خُب الآن می تونید ذهن ِ من رو بخونید .

- یه روز من این بالا می ایستم و لذت می برم از این منظره .

- از اینا هست جلوی در می ذارن که در بسته نشه . من این رو می خوام . 

- من دلم می خواد یه روز ، توی این کوچه قدم بزنم .

  درسته که عاشق ِ گل نیستم ، اما رنگ و بوشون رو دوست می دارم .

  

 

 

میاین بریم وب گردی ؟

الو . الووووو . اصلاً کَسی اینجا هست ؟

نیست ؟ خُب باشه . خودم تنهایی می رم وب گردی : )

 

 

- همیشه برام سؤال بود که چرا طرح ِ لباس ِ فارغ التحصیلی ، اون شکلیه .

- وای خدای من . من می خوام توی این دومینو شرکت کنم . 

  بعد مخصوصاً هم برم بین ِ دو تا پسر  ِ خوشگل ِ خوش تیپ بایستم :دی

  که یکی اش بیفته روی من و من هم بیفتم روی یکی دیگه اش :دی

- ببین صندوق صدقات ِ کشورهای خارجی چقدر قشنگه .

  من اینجا حالم به هم می خوره از بس دو تا دست ِ گداگونه می بینم .

- هواپيماي فرست کلاس ِ کشورها رو ببینید .

- بعضی تبلیغ ها ، خیلی جالبن .

- مرز  ِ کشورهای مختلف رو دیده اید ؟ جالبه .

 

 

خواهری یهو با شک و دو دلی و مقدار  ِ زیادی خجالت ، می پرسه "تا حالا عاشق شده ای ؟" . اصلاً دلم نمی خواد از عشق های نافرجامم بهش بگم . از دل بستن های بی خودَم . از گریه ها و افسردگی و قرص های ضد  ِ افسردگی . در این مورد ، در مورد ِ شکست هام ، باهاش راحت نیستم و دلم نمی خواد هیچ وقت بهش بگم . توی همون یه نگاه ِ کوتاه که بهش می کنم ، به خودم می گم حالا من چی بهش بگم ؟ هر چی آدم وارد  ِ زندگی ِ من شده و رفته ، همه شون از دَم ، تُـف ِ سر بالا بوده ان . من کدومش رو براش تعریف کنم ؟ اصلاً بگم چند بار عاشق شده ام ؟ اصلاً کدومش رو عشق تعریف کنم ؟ اصلاً همونی رو که می مُردم براش ، اگه برای خواهری تعریف کنم ، به یقین نمی رسه که من یه تخته ام کمه ؟ اصلاً رابطه های من ، قابل ِ تعریف کردن نیستن که . پس عین ِ این پیرهای با تجربه ، به یه لبخند ِ ساختگی اکتفا می کنم و می گم "عاشق هم شده ام . الآن سن ِ ت کمه ! یه روزی ، از روزهای عاشقی ام برات می گم" .

 

 

 

 

عکس نوشت :

- ای خدااا ! یه بچه گربه ی خواستنی .

- خدایا ! من دلم از این کلاه ها می خواد . من دلم یکی از این مردها می خواد .

- به این می گن کتابخونه . اینم از یه زاویه ی دیگه است .

- این نقاشی ها ، برای دیوار  ِ اتاق ِ بچه قشنگه . این و این و این هم هست .

  این و این ، خوبه برای اتاق ِ دو قلوهای من : )

 

 

 

خودش و سه تا توله اش ، ساعت سه و نیم  ِ ظهر اومده ان خونه ی ما ، که چی ؟ که "شوهرم خواست بخوابه ، گفت برین . ما هم اومدیم خونه ی شما ، که اون بخوابه" . احتمالاً ما هم خواب نداریم دیگه . این بار  ِ اولش نیست که سر  ِ ظهر میاد خونه ی ما . امروز کارم سنگین بود ، خیلی حرص خوردم ، خیلی بدو بدو کردم و پاهام ساب رفت . حالا هم که اومده ام خونه ، همه بیدارن و بلند حرف می زنن و این گـُه و توله هاش هم میان . اینقدر حرصم گرفته بود که دلم می خواست برم بهش بگم اگه من بخوام بخوابم ، تکلیفم چیه ؟ می تونستم بهش بگم ، اما اینا همیشه حق رو به خودشون می دن و بهتره آدم با این جور احمق ها بحث نکنه . خودش بلند حرف می زنه ، بچه هاش داد می زنن و حرف می زنن ، صدای کارتون رو هم کله کرده ان . از زور  ِ دلم ، می رم توی اتاقم ، با موبایلم زنگ می زنم خونه شون ، شوهرش که گوشی رو برمی داره ، قطع می کنم . خواستم بیدارش کرده باشم . اگه من نمی تونم بخوابم ، اونم نباید بخوابه . مردک ِ بی شعور .

 

 

 

 

عکس نوشت :

- این عروس و داماد ، چرا هر دوشون عین ِ بی بی ِ من ، فرق ِ وسط باز کرده ان ؟

  اینم یه شکل ِ دیگه از این عروسک ها . من کشته مُرده ی لبخندشونم .

- این نون ها ، به نظر بی مزه میان ، اما خوشگلن و آدم دلش می خواد درسته بذارتشون توی دهنش .

- کی ستاره می خواد ، برای اینکه آرزوهاش رو بذاره توشون ؟ اینا برای شما .

 

 

 

* کَسی هست که از توی ایران ، از amazon.com خرید کرده باشه ؟ می خوام این کتاب ِ دستور غذاهای ایرانی به زبان ِ انگلیسی رو هدیه بدم به یه دختر ِ کـُره ای  ِ گـُل : )  به نظرتون توی کتابفروشی های تهران گیر میاد ؟

 

* من ِ كارمند ، لاك زدن به دلم مونده . برام شده يه عُقده . همون برق ِ ناخن رو هم كه مي زنم ، همش معذبم و مي ترسم . ناخن هاي پام رو لاك ِ نارنجي ِ جيغ زده ام . هر وقت به پاهام نگاه مي كنم ، حس ِ يه دختر بچه ي سه ساله رو دارم . انگار يهو كوچولو مي شم .

 

* من عاشق ِ قرص ِ جوشانم . اینکه نندازمش توی آب . همینطوری ریز ریزش کنم روی زبونم و هی جیز جیز کنه . بعد یه قرص ِ جوشان ، برای چند روزم باشه . اما این روزها ، به خاطر  ِ فک و لثه هام ، روزی 4 لیوان آب و قرص ِ جوشان می خورم . خدایا ! حالم داره به هم می خوره . آخه نه مزه ی نوشیدنی می ده و نه رنگ ِ نوشیدنی داره . همش فکر می کنم دارم شـ ـاش ِ بُز می خورم : (

 

* چرا بلاگفا اینقدر ریپ می زنه ؟ یه روز نظراتش باز نمی شه ، یه روز نمی شه پُست گذاشت ، یه روز نمی شه وبلاگ ها رو باز کرد . می گید چیکار کنیم ؟

 

* یه سؤال بپرسم ؟ از نظر  ِ شما ، چهره مهم تره یا اندام ؟ یا به قول ِ خودمون ، قیافه مهم تره یا هیکل ؟ چرا ؟

 

 

عکس نوشت :

- من از حلقه ی ساده ی سفید خوشم میاد . حلقه ی من ، این خواهد بود ، با یه نوشته ، داخل یا روی حلقه .

- کَسی می دونه به این سبک نقاشی چی می گن ؟ آیا می شناسید کَسی رو که به این سبک کار کنه ؟

- آخ جووون . بازم یه سوپ ِ خوشگل و خوشمزه : )

- جوجه تیغی رو ما همه از زاویه ی تیغ هاش دیده ایم و ازش فرار می کنیم . اما از این زاویه ، خیلی مظلومه .

- کی بستنی چوبی دوست داره ؟ این و این رو ببینه .

- اونایی که به تابلو علاقه دارن ، می تونن این و این و این و این رو ببینن .

  

 

فروشنده ي داروخونه ، دهان شويه رو گذاشت توي يه پلاستيك ِ با كلاس ، منم هي احساس ِ باكلاسي مي كردم . توي تاكسي ، رستوران ، كوچه و خيابون دستم بود . حالا بعد از چند روز مي بينم روي پلاستيك نوشته condoms . توي دلم مي گم اينا سواد ندارن كه . اين چيه داده به من ؟ بعد به خودم نهيب مي زنم و مي گم حالا اون بي سواد يا بي خيال بود ، تو كه سواد داري ، مگه كوري ؟ از اين به بعد اول روي پلاستيك رو بخون . يعني اگه يه آدم  ِ تيز توجه كرده باشه ، فكر كرده من و آقامون اينا ( كه وجود خارجي نداره ) ، همون شب برنامه داشته ايم .

 

 

 

 

پی نوشت :

این نوشته ی خارخاسک ِ هفت دنده ، اینقدر من رو خندوند ، اشک به چشمم اومد .

 

عکس نوشت :

- براي تولد ِ من ، اصلاً لازم نيست زحمت بكشين . فقط يه سطل از هر كدوم از اینا ، براي من بسه .

  من اينقدر كم توقعم ، كَسي نيست قدر  ِ من رو بدونه .

- واي خداي من !

  من عاشق ِ این رنگ هام . اين پاستيل ها رو من دلم نمياد بخورم . همينطوري مي شينم زل مي زنم بهشون .

- واااای خدای من !

  ساندوییییییچ ! من ِ رژیمی ، دلم خواست الآن : (

 

 

 

اینقدر دلم هـ ـوس ِ خرچنگ کرده که نگو . از زمان ِ بچگی ام ، دیگه نخورده ام . سپردم به اون پسر عمو که دریا می ره ، بگن برام یه سبد خرچنگ بیاره . می خوام مثل ِ اون روزها که زن عمو یه قابلمه ی بزرگ ، خرچنگ می جوشوند و بعد همه می نشستیم دور  ِ یه سینی ِ پُر از خرچنگ های پخته ی نارنجی و با ولع می خوردیم ، بشینم و خرچنگ بخورم و لذتش رو ببرم .

 

 

 

 

عکس نوشت :

- اگه شما باشين ‏، فقط یکی اش رو انتخاب مي كنين ؟

- اگه هنوز جا دارين يا جيبتون اجازه مي ده ، این و این و این هم هستاا .

- من از این بستنيا مي خوااام . همين الآن .

- من به چند دوست از این مدل ‏، كه همشهري ام باشن ، نياز دارم . كه بريم پـ ـلاژ  ِ بانوان ، ديوونه بازي در بياريم .

 

 

توی خواب هام ، همیشه ، هر کی ، عشق ِ سابق ، غریبه ، دزد ، هر کی می رسه ، از پُشت بغـ ـلم می كنه !

 

 

خدایا !

حالا من گفتم خوشم مياد يکی از پُشت بغـ ـلم كنه ، اما حدأقل يه تنوعي چيزي رو هم در نظر بگير . والا بُخدا ، من پوزیشن های دیگه رو هم دوست دارم .

 

 

 

سه تا زن ، دست به دست ِ هم داده ان ، تا ... . تا ؟ تا میهن ِ خویش کنن آباد ؟ نَه . تا من رو شوهر بدن . مادری و خاله و دوست ِ خاله . این زن ِ سوم ، هفته ی قبل یه مورد رو به من معرفی کرده ، این هفته هم یکی . یا در واقع من رو به اونا معرفی کرده . جالب اینجاست که گفته چون اون مورد  ِ اول مسافرته ، حالا اون رو داشته باشین ، اما یه مورد  ِ بهتر برای نارنجی سراغ دارم . یعنی این چند روز گوشی از دست ِ اینا نیفتاده . سرعت عملشون خیلی زیاده . من از پشت ِ همین تریبون ، به هر سه شون "خدا قُــوّت !" می گم .

 

 

 

پی نوشت 1 :

یکی از همین موردهایی که معرفی کرده ان ، به طور اتفاقی ، هم فامیل ِ مادریه . یعنی مثلاً هر دوشون کیـ ـومرثی هستن . به شوخی قیافه ام رو درهم می کنم و به مادری می گم به این خاله بگو ما با کیـ ـومرثی ها وصلت نمی کنیم . بعدش در حالی که به مادری اشاره می کنم ، می گم ما با یکی اش وصلت کردیم ، اصلاً راضی نیستیم . توی پامون رفت . یهو دوزاری اش میفته ، چشم غره می ره و می گه "توی پاتون رفت ؟ بگو توی پام رفت" . یکی بیاد ما رو از هم جدا کنه   .

 

 

پی نوشت 2 :

یه بار دیدم یه قسمت از فرش ِ اتاقم ، جایی که توی دید نیست ، پُف کرده . دیدم دعا گذاشته . برداشتم و بردم و به مادری ( با همون جذبه ام ) گفتم این رو تو گذاشته ای ؟ دستپاچه شد و گفت این دعا برای سلامتیه . به شوخی گفتم نکنه تو با همین دعاهات ، بخت ِ من رو بسته ای ؟! یهو دستپاچه تر شد و خودش رو لو داد و گفت "نه . اتـفاقاً این رو گذاشته ام که بخت ِ ت باز شه" !  واقعاً که  .

 

 

من به بخت و قسمت و دعا اعتقاد ندارم و معتقدم آدم ها خودشون سرنوشت ِ خودشون رو رقم می زنن . مگه مرد کمه ؟ مگه من نمی تونم دل ببندم ؟ مگه من نمی تونم اگه یه مورد  ِ خوب دیدم ، خودم پیشنهاد بدم ؟ این منم که از بس زمین خورده ام ، از بس سخت زمین خورده ام ، ترس بَرَم داشته و نمی تونم دل ببندم . یعنی اینقدر فراری شده ام ، که یا ازدواج نخواهم کرد یا فقط با یه جنتلمن ِ واقعی ، با یه اُپن مایند ِ به معنای واقعی ( که توی ایران وجود نداره ) ازدواج می کنم .

 

 

 

خُب تنبلی بسه . البته این چند روز ، اول گرفتار و بعد ، خسته بودم .

هفته ی پیش منتظر  ِ یه بسته بودم . قرار بود مریمی برام چند تا CD بفرسته . از جمله یه CD که من مدت ها بود توی فکرش بودم و فکر می کردم وجود نداره . که مریمی داشت و لطف کرد و برام فرستاد ( عاقبت به خیر بشی خواهر ) . بسته رو که باز کردم ، فقط انتظار  ِ سی دی داشتم ، اما یهو سورپرایز شدم و دیدم دو تا کادوی خوشگل هم توشه . یه قاب ِ سفالی ، که روش طرح  ِ یه گل ِ صورتی ِ خیلی خوشرنگ بود و یه شمع ِ الکترونیکی ، با طرح ِ ماه و ستاره . تا حالا ندیده بودم . هی توش رو فوت می کردم تا روشن شه و هی فوت می کردم تا خاموش شه . اینقدر فوتش کردم ، آخرش ترسیدم شمعه فحشم بده . تازه شم ، یه کارت ِ کوچولوی a little surprise و یه کارت پستال هم توش بود . پشت ِ کارت پستال برام نوشته بود "به بهترین نارنجی ِ دنیا" . از اونروز که این جمله رو خونده ام تا حالا ، هنوز ورم دارم . کاغذ کادوش رو هم نگه داشتم . آخه من کشته مُرده ی این طرح های کارتونی ام .

 

 

مریمی !

خیلی خیلی ممنونم  .

بیا ماچت کنم .

 

 

من بايد ، در روز ، حدأقل 16-18 ساعت هدگیر استفاده كنم . اما 14 ساعت استفاده مي كنم . سر  ِ كار ‏، به دليل وجود ِ آدم هاي بي شعور ، هدگير نمي زنم . دیروز خواستم برم بیرون ، گفتم خُب اگه درش بیارم ، شاید سه ساعت کار  ِ من طول بکشه . اونوقت اگه از هدگیر ، نامنظم استفاده کنم ، یعنی الکی وقت ِ خودم رو هدر داده ام . پَس با هدگیر رفتم خرید . هدگير چيز  ِ عجيـبيه ؟ جُرمه ؟ چرا مردُم به من زل مي زدن ؟ انگار که یه موجود  ِ عجیب الخلقه دیده ان . من اصلاً خجالت نمی کشیدم اما معذب شده بودم . من وقتی می بینم یکی ارتودنسی داره ، یکی پاش توی گچه ، یا ... ، وانمود می کنم ندیده ام . خُب اگه قرار باشه 50 نفر از همکارها ، به اونی که پاش توی گچه ، بگیم چی شده و اون بخواد توضیح بده ، فکّش میفته که . از بقیه که می شنوم ، دیگه ازش نمی پرسم .

 

حالا ، چرا سر  ِ کار هدگیر نمی زنم ؟

 

یه همکار  ِ زن هست ، روزی نیست که این در مورد  ِ ارتودنسی ِ من سؤال نکنه و نظر نده . یه روز می گه نمی خوای در  ِ ش بیاری ؟ یه روز می گه دندون هات خراب می شه ها ، در  ِ ش بیار . یه روز می گه تا کی باید توی دهنت باشه ؟ یه روز می گه درد نداره ؟ یه روز می گه نمی تونی با ارتودنسی روزه بگیری ؟ یه روز می گه وااااای دختر ! تو خون نداری . منظورش اینه که بی عارَم و درد  ِ ارتودنسی رو حس نمی کنم . یه روز می گه نمی تونی با ارتودنسی غذا بخوری ؟ یه روز می گه حالا دندون هات درست شده ان ؟ این سؤال ِ "کی براکت ها رو در میاری" رو هر روز از من می پرسه . بابا مغزم آب شد . اصلاً به تو چه .

 

توی اون دو ماه که گردن بند می بستم ، یکی از آقایون ِ همکار ، هر روز ، بلا استثنا ، می پرسید "گردن ِ ت چطوره ؟ تا کی باید استفاده کنی ؟" . دهنم رو سرویس کرده بود . دلم می خواست بهش بگم به تو چه . اینطوری تو احوالم رو نمی پرسی . بدتر هی هر روز انرژی ِ منفی به من می دی . یه وقتایی دلم می خواست بیلاخ بهش نشون بدم . یکی از همکارهای گاگول وقتی گردن بند رو دید ، هر هر خندید و گفت "گردن بند بسته ای ؟". یه لحظه شک کردم فکر کردم سوتـ ـینم رو دور  ِ گردنم کردم که اینقدر براش عجیب و خنده داره . یه بار اینقدر ازش عصبانی شدم که نگاهش کردم و دستم رو آوردم بالا ، که انگشت ِ میانی رو بهش نشون بدم ، یادم اومد باید خودم رو کنترل کنم . به جاش مقنعه ام رو درست کردم . 

 

 

آقا جان !

سؤال نکنید . زُل نزنید . طرف رو معذب نکنید .

 

 

 

دیروز ، همه ، این شکلی به هدگیر  ِ من نگاه می کردنا !

 

 

      

                                                             دانلود عکس

 

 

 

در مورد ِ ارتودنسی ، بعد از اینکه یک سال و هشت ماه ، پیش ِ یه دکتر  ِ بی سواد نتیجه نگرفتم ، انصراف دادم . خُب ، هم وقتم رفت ، هم اعصابم ، هم درد کشیدم و هم پولم رفت . گـُه توی دهنش . از من می شنوین ، هیچ وقت توی رودربایستی گیر نکنید و با آشنا کار نکنید . آشنا همیشه به آدم می رینه . هی خواستم بی خیال ِ ارتودنسی بشم . اما گفتم حالا که اینهمه زجر کشیده ام ، می رم پیش ِ یکی دیگه که جواب بگیرم . حالا ، بیست روزه که زیر  ِ نظر  ِ یکی از ارتودنتیست های شیـ ـراز هستم .

 

 

بیست روز پیش ، ارتودنتیست ، دو تا حلقه ی فلزی ، انداخت دور  ِ دو تا از دندن های آسیاب ِ بالام ، برای هدگیر . این حلقه ها که همینطوری نرفتن جا . اولش بند ِ ارتودنسی رو به زور فرو کرد توی چهار تا شیار  ِ بین ِ دندون هام . شش ساعت بعد ، درشون آورد و این حلقه رو گذاشت و چون جا نمی رفت ، یه میله گذاشت لای دندون هام و گفت گاز بزن . توی این دو سال ِ ارتودنسی ، هیچ چیزی رو اینقدر محکم گاز نزده بودم . خلاصه گاز می زدم و این حلقه فرو می رفت بین ِ دندون هام . حسابش رو بکنید ، پوست ِ تُخمه که می ره لای دندون ِ آدم ، چقدر درد داره . حالا اینا حلقه های فلزی بودن که به زور فرو شدن لای دندون هام . درد ِ این که گذشت ، اومدم دو تا دندون ِ عقلم رو کشیدم . یَک فشاری به فکّم اومد که نگو . کم مونده بود دکتره پاش رو هم بذاره روی دندون های پائینم و فشار بده سمت ِ پائین . ده روز به خاطر  ِ اینکه فکّم درد می کرد و دو تا حفره هم به اندازه ی چال ِ مستراح توی دهنم بود ، درد کشیدم . حالا هم چند روزه که هدگیر گذاشته ام . هدگیر ؟ یَک عذاب ِ الیمیه که نگو . غیر از اینکه دندون هام به شدت دردناکن و انگار میخ دارن فرو می کنن توی لثه ام ، هیچی هم نمی تونم بخورم . به دلیل ِ وجود ِ آدم های بی شعور در محل ِ کار ، اونجا هدگیر نمی زنم . برای اینکه نتیجه بده ، از وقتی میام خونه ، تا فردا صبح که برم سر  ِ کار ، این توی دهنمه . و برای اینکه نتیجه بده ، فقط برای ناهار و شام درش میارم و سریع مسواک می زنم و دوباره می ذارمش . پس ، منی که جام توی یخچال بود ، حالا هیچی که نمی تونم بخورم به کنار ، آب هم نمی شه با این وسیله خورد . با یه خفّتی ، به زور با نی می خورم . چون لب هام به هم نمی رسه . در واقع دائم دهنم بازه . شب ها دور از بقیه می خوابم و دو تا بالش اینطرف اونطرفم می ذارم که صورتم نره روی زمین . انگار توی قبر خوابیده ام . تاااازه ، چون دندون ِ بالا و پائینم با کش به هم وصل شده ان ، دهنم رو نباید زیاد باز کنم . در نتیجه از داد و هوار خبری نیست . خدای من ! با این وسیله حتی نمی شه تُـف کرد !

 

 

 

می دونی همه ی این دردسرها به خاطر  ِ چیه ؟ اونی که یعنی دوستم داشت ، وقتی برای اولین بار بهش لبخند زدم ، توی ذوقم زد و با اینکه بعدش به هم زدیم ، رفتم ارتودنسی کردم . دندون هام از نظر  ِ ظاهری مشکلی ندارن ، و خیلی هم ردیف هستن ، اما اگه بخوای استانداردش رو در نظر بگیری ، باید روشون کار بشه . همه می گن تو که دندون هات مشکلی نداشت . آره . مشکلی نداشت اما ، اون ، بی دلیل ناراحتم کرد و خواستم روش رو کم کنم . حالا هم که نیستش که ببینه من چقدر دارم اذیت می شم .

 

 

خلاصه که دو ساله که داغونم .

 

 

 

دیشب در حال ِ دیدن ِ یکی از اون کابوس های وحشتناک بودم ، که آقای مثانه لطف کردن و بیدارم کردن . یعنی توی خواب قبض ِ روح شده بودم ، توی راه ِ دستشویی هم داشتم می مُردم با یادآوری ِ اون همه مرگی که توی خواب دیدم . هی به مرد ِ آینده ام فکر می کردم که یعنی ترس از یادم بره ، اما نشد که نشد . برگشتم سر  ِ جام ، هم خوابم می اومد و هم می ترسیدم بخوابم .

 

 

خدایا !

خیلی بی انصافی .

کابوس ، هم توی بیداری ، هم توی خواب ؟

 

 

از تمام  ِ عالم و آدم ، فقط دختر عمه ها نمی دونستن من توی خواب حرف می زنم ، که اونا هم فهمیدن . چند شب پیش ، خودم و خواهری رفتیم خونه شون و شب موندیم اونجا . فرداش خواهری و دختر عمه ها ، گفتن که هر سه تاشون ، دیشب از بلند حرف زدن ِ من توی خواب بیدار شده ان . یکی شون فکر کرده بود من دارم با موبایل صحبت می کنم . یکی شون فکر کرده بود من بیدارم و دارم غُر می زنم . می گن واضح حرف می زنم . ای خداااا . من خیلی گناه دارم . قبل از ازدواج ، باید گذشته ام رو برای مَردَم تعریف کنم ، که هر چی توی خواب شنید ، برای بار  ِ دوم باشه ، نه بار  ِ اول .

 

گذشته ی من ، قصه ی هزار و یک شبه .

 

 

 

به مدد ِ مسخره بازی ِ فـ ـارسی وان ، که بازی در میاره و قطع می شه ، من تونستم بعد از مدتی ، یه کم به خودم برسم ، با خواهرم برم خرید ، یه تولد هم برم . یکی به این فـ ـارسی وان بگه من بهش عادت کرده ام . بسوزه پدر  ِ بیکاری . بسوزه پدر  ِ بی انگیزگی . بسوزه پدر  ِ افسردگی ( اصلاً اینا پدر دارن یا نه ؟ ) . بسوزه پدر  ِ خریت ، که من همه ی آرزوها و رؤیاهام رو بسته ام به مرد ِ رؤیاهام . اون که نباشه ، یعنی من هیچی ندارم . یعنی تا اون نیاد ، هیچ قدمی برای رؤیاهام نمی تونم بردارم . قراره مرد  ِ آینده ام ، انگیزه رو ، بزنه زیر  ِ بغلش و با خودش بیاره برای من . حوصله ی انجام  ِ هیچ کاری رو ندارم و می ترسم یه روز مجبور بشم رؤیاهام رو بسپرم دست ِ باد . برای همین ، دارم تجرد رو بالا میارم . خودم رو سرگرم کرده ام با تلویزیون و وب خونی .

 

 

دختر عمه ها می گن وقتی نشسته ای توی خونه و نه می ری گردش و نه جشن و نه عروسی و نه خونه ی فامیل ، کی تو رو می بینه ؟ می خواهی مرد  ِ آینده ات ، از آسمون برات بیفته پایین ؟ والا به خدا راست می گن . صبح ِ زود که می رم سر  ِ کار ، فقط رفتگر  ِ محله مون که یه پسر  ِ جوونه ، من رو می بینه . ظهر هم که بر می گردم ، گربه ها هم از گرما توی کوچه نیستن ، چه برسه به کَسی . هر کی هم توی کار به ما بر می خوره ، یا متأهله ، اگه هم مجرده ، بی شعور و بی لیاقته و ارزش ِ نگاه انداختن هم نداره .

 

 

پی نوشت :

بعد از سیصد سال ، مجبور شدم شبکه ی ملی رو نگاه کنم . ترسیدم دیوونه بشم از بیکاری و فکر کردن . سه شبه که بالاجبار ، فاصله ها رو نگاه می کنم . توجه کرده اید آهنگ ِ تیتراژ  ِ پایانی اش چقدر قشنگه ؟

 

 

توی این چهل روزی که برادرزاده ام دنیا اومده ، من سه بار تبخال زده ام . هر بار هم بهشون می گم من تبخال زده ام ، برای همین نمیام دیدن ِ نی نی ( ویروس ِ تبخال ، برای نوزاد می تونه کُشنده باشه . چون بدن ِ نوزاد ، ایمنی نداره ) . به مادری می گم برو به نی نی بگو من رو صدا کنه "عمه تبخال" .

 

 

خدایا !

واژه ی تبخال رو از توی فرهنگ لغت و از روی کره ی زمین محو کن .

 

 

اس ام اس :

 

مریمی : میای گیاهخوار شیم ؟

نارنجی : آخه من میگو و جیگر دوست دارم . ناگت ِ مرغ . مممم .

مریمی : من جیگر دوست دارم اما می خورم حالم بد می شه . جوجه دوست دارم یه کم .

نارنجی : آخ گفتی جوجه . عاشقشم .

نارنجی : یه زمانی خرچنگ می خوردم . خوشمزه بووود . کاشکی بازم می خوردم .

مریمی : اُه اُه .

نارنجی : تُن ِ ماهی رو که دیگه نگو . شاید مهریه ام ، یه خاور تُن ِ ماهی زدم .

مریمی : جااان !

نارنجی : راستی ! مرغ ِ سرخ شده ی خشک خیلی دوست دارم .

مریمی : تُن ِ ماهی دودی خورده ای ؟ محشره .

نارنجی : نه .

مریمی : تن ِ ماهی ِ فلفلی هم هستاااا . وااای .

نارنجی : فقط به زور  ِ قفل و زنجیر ، جلوی خودم رو گرفته ام که کالباس و سوسیس نخورم .

نارنجی : شاید یه روز اُختاپوس ِ زنده رو امتحان کردم ! ( یکی از تأثیرات ِ سریال های کـُره ای )

 

 

 

اصلاً بحث در مورد ِ گیاهخواری بود یا گوشخواری ؟ : )

 

 

 

تاپ ِ سفید با حاشیه ی سبز  ِ لیمویی رو می پوشم ، گـُل گوشی رو که به شکل ِ تاس ، به رنگ ِ سبز  ِ لیمویی با نقطه های سفیده رو می کنم گوشم و تاس ها رو می چرخونم و جفت شش رو روبروی آینه تنظیم می کنم که شاید چیزی که این چند روز بهش فکر می کنم رو به دست بیارم .

 

خدایا ، یه مرد وارد  ِ زندگی ام کن که خودم رو برای اون خوشگل کنم ، نه برای خانم های فیزیوتراپی !

خدایا ، من رو با این عُقده از این دنیا نبر .

 

 

 

 

فیس بوک همیشه اینقدر پدرسوخته است ؟ همین که عضو شدم ، من رو دعوت به دوست شدن با دو تا از معشوقه های گذشته ام کرد . بعدن فهمیدم که چون قبلاً ایمیل رد و بدل کرده بودیم ، فیس بوک اول صفحه ی اونا رو به من پیشنهاد داده . برای اولین بار ، با ریش پرفسوری دیدمش . یاد ِ خاطرات ِ خوبم و اون شور و اشتیاقم افتادم و هی غصه خوردم و حرص خوردم و شب خوابم نمی برد . حالا بیا ببین امشب اتفاقی به صفحه ی کی رسیدم . صفحه ی یکی که یه زمانی بهم معرفی اش کردن و خواستن من رو بهش معرفی کنن و من بهم برخورد و ناز کردم و دعوا کردم و ... . امشب همین که قیافه ی دخترکُشش رو دیدم ، هوش از کـَله ام پرید . این اینقدر خوشگل بود و من نمی دونستم ؟! : ) خُب نقد رو ول کردن و نسیه رو چسبیدن ، همین رو هم داره دیگه . آخرش من موندم و حوضم .

 

 

اما کلاً باید بگم که هیچ از فیس بوک خوشم نمیاد .

 

 

 

 

می گه : روایت کرده اند از ابوریحان دورنی(!!!) هنگامي که در بستر مرگ بود ، تقاضای لب تابی کرد تا همان طور خوابیده گودر کند! اطرافیان گفتند: "در این واپسین لحظات حیات چه جای گودر است ؟"  ابوریحان گفت: "کدامیک از این دو امر بهتر است؟ شر آیتمهای نخوانده ام را صفر کنم و بمیرم یا 1000+ درگذرم ؟"  اطرافیان گفتند: ای بمیری هر چه خواهی کن!!!

حالا قضیه ی منه . یه هفته است که این گودر  ِ من از 1000 رد کرده و این گردن ِ شکسته نمی ذاره من صفرش کنم . نمی شه خدا یه لپ تاپ ِ مفت از اون بالا بندازه پایین ؟ می خوام به حالت ِ خوابیده وب خونی کنم . حالا معلوم نیست این 1000+ یعنی چند تا بالاتر از 1000 ؟ شاید از 2000 هم رد کرده باشه . تا یه هفته پیش ، برام شده بود عین ِ مشق ِ شب . که هر شب گودر رو صفر کنم . اما حالا این گردن ، کاری کرده که زور  ِ الکی نزنم . خُب اگه بخوام هر روز نگران باشم که آپ های 308 وبلاگ رو صفر کنم ، احتمالاً به ناراحتی ِ قلبی و فشارخون هم دچار می شم .

 

یه هفته است ننوشته ام . دیروز فهمیدم وضع  ِ گردنم وخیم تر از اونیه که دکترها گفتن . اما روزی یه پاراگراف نوشتن که به جایی بر نمی خوره .

 

 

بی ربط نوشت :

هر کی به معماری علاقه داره ، می تونه معمار بلاگ رو بخونه . قشنگ نیست ؟

یا اگه به طراحی علاقه دارید ، اینجا دفتر جدید گوگل توی سوئیس رو ببینید .

یا طراحی ِ دفتر جدید فیس بوک رو ببینید .

دلتون نمی خواد طراحی ِ دفتر  ِ کار  ِ تون این شکلی باشه ؟

 

 

 

خُب ، امروز ، بالاخره بعد از ۹ سال انتظار و هشت ماه بدبختی ، اولین نوه ی این خانواده ، اومد . یعنی الآن من عمه شده ام . بهم میاد ، نه ؟ یَک عمه گری در بیارماااا . حالا دیگه یکی هست که دق ِ دلی ام رو سرش در بیارم . هر وقت برادره پا روی دُمَم گذاشت ، دخترش رو نیشگون می گیرم . اگه پسر بود ، یَک پس ِ گردنی می زدمشاااا . اما چون دختره و گناه داره ، فقط نیشگونش می گیرم  .

 

 

پی نوشت :

خُب ما تصمیمون رو گرفتیم . هر چند راضی نیستم و خاطرات ِ خوبی از یکی از شیـ ـرازی ها ندارم اما برای اینکه به خواهری قول ِ سفر داده بودم ، بالاجبار شیـ ـراز رو انتخاب کردیم . شنبه و یکشنبه رو شیـ ـرازیم . شیـ ـرازی ها ، ما داریم می آییم !

 

 

 

آقا جان ! ما هم خدا می خوایم و هم خرما . هم می خوایم بریم مسافرت ، هم می خوایم هیچ پولی خرج نشه . آی دلم یه سفر  ِ پاریس می خواد ( کی بود خندید ؟ ) . اول به کیش فکر کردم ، بعدش گفتم از گرما برم توی جهنم ؟ از دریا برم دریا ؟ اگه دریا و پلاژ و حمام آفتاب و جت اسکی داره ، خُب اینجا هم داره . من که از دریا و موجوداتش متنفرم ، اونوقت برم گشت با قایق های کف شیشه ای ؟ برم دلفین ببینم ؟ آخه برای سکته کردنه ؟ خُب بی خیالش شدم . از شهرهای ایران متنفرم . که یه جای تـفریحی ِ درست و حسابی ندارن . دلم یه پارک ِ آبی می خواد یا یه شهربازی که ترَن ِ هوایی داشته باشه . به کَسی نگید که من مدتیه از ارتفاع می ترسما . نگید که وقتی سوار  ِ ترَن هوایی یا کشتی وایکینگ ها می شم ، از قبل از حرکتش ، جیـغ های بنفش می کشم تا وقتی که وایسه . یعنی نفر  ِ بغل دستی ام باید پنبه بذاره توی گوشش . 10 تا سکته می کنم تا تموم بشه ، اما فعلاً اون سکته ها رو ترجیح می دم به آثار  ِ باستانی یا زیارت . دلم هیجان می خواد . دلم می خواد اینقدر جیغ بکشم تا فریادهای فروخورده ام ، از بین برن . دلم نمی خواد برم یه شهر  ِ زیارتی . هر چی به اصفهان و شیراز هم فکر کردم ، دیدم اونا هم بیشتر آثار  ِ تاریخی و فرهنگی دارن . تـفریحی مَفریحی ، یُخته . خدایا من کجا برم ؟ به تور  ِ ترکیه هم فکر کردم ، دیدم خدا تومنه . خواهرم هم همراهمه . تازه فقط اسمش توره . بی شعور می گه ما فقط بلیط رو بهت می دیم و برات هتل رزرو می کنیم .

 

آقا جان ! من الآن به یه مرد  ِ مهربون ِ عاشق نیازمندم ، که اطلاعاتش در مورد  ِ شهرها بالا باشه ، عشق ِ سفر باشه ، خوش سفر باشه ، و پایه باشه و سه نفری بریم سفر . ترجیحاً اصلاً هم نذاره من دست توی جیبم کنم : )

 

 

 

 

پی نوشت :

این رو هم بگم که من از آثار  ِ تاریخی متنفرم . مذهبی نیستم و دلم زیارت نمی خواد . خرید هم برام مهم نیست . دلم فقط تـفریح می خواد . شما کجا رو پیشنهاد می کنید ؟

 

 

            

 

 

 

دو سال پیش که یکی دلم رو له کرد ، افسرده شدم ، منزوی شدم ، روز به روز از یک یک ِ اطرافیانم متنفر می شدم . انگار دوست داشتن ِ آدم ها ( چه مذکر و چه مؤنث ) ، برام سخت شده بود . اما توی این دو هفته ای که گذشت ، یه بار  ِ دیگه دوست داشتن رو تجربه کردم . عاشق ِ خوشگلی و ادب و رفتار  ِ جی یون شدم . از نوع ِ تربیتش ، نوع ِ تـفکرش ، اون چشم ها ، اون موهای دوست داشتنی اش و خودش که از همه دوست داشتنی تر بود ، خوشم اومد . توی این دو هفته ، نه رفتم خرید ، نه خوابیدم ، همش آن کال بودم که بگن وقتش آزاده و من برم دیدنش . از فیلم های مورد ِ علاقه ام گذشتم . فکر کن ! منی که تصمیم گرفته بودم دیگه ابروهام رو دست ِ هر کَسی ندم ، وقتی که توی جمع ِ دخترونه ، همه گرفتار  ِ منقاش و بند و ... بودن ، وقتی بهم گفت بیا سر  ِ ت رو بذار روی پاهام که ابروهات رو بردارم ، دلم نیومد بگم "نه ، می خوام بدم دست ِ آرایشگر" . دختر عمه گفت تو اینهمه گذاشتی ابروهات پُر بشه ، اونوقت دوباره دادی دست ِ غیر از آرایشگر ؟ حالا می بینم خیلی هم قشنگ تر از آرایشگر برام برداشته .

 

وقتی همه گرفتار  ِ منقاش و بند بودن ، شوهرش خواست بیاد تو . بهش گفت : No. Do not come in.

شوهرش گفت پس تو بیا بیرون . اونم جواب داد : I can not come out. I'm busy. I'm making money.

من و دختر عمه هم ، بعد از اینکه اصلاحمون تموم شد ، گفتیم "We are poor" و اونم هیچی کاسبی نکرد : )

 

وقتی برای خداحافظی ِ آخر ، بغـ ـلش کردم ، ناخودآگاه ، گردنش رو بـ ـوسیدم . حسی داشتم شبیه ِ وقتی که گردن ِ اولین عشقم رو از صمیم قلبم می بـ ـوسیدم . نه از روی هوس ، بلکه از شدت ِ علاقه . چقدر این دختر به دل ِ من نشسته . چقدر من خنده هاش رو دوست دارم . چقدر اون اشک های خداحافظی اش ، مظلومند . امیدوارم زود ببینمش .

 

 

 

دو هفته است که توی خونه ی ما این بساط به راهه . وقتی نشسته ان توی هال ، همین که صداشون در میاد که حرف بزنن ، یهو داد ِ خواهری از اون اتاق بلند می شه که "یواااشتررررر . من درسسسسس داااارمااااااا" . خواهری داره رد می شه . تیکه می پرونم که "مادری ! بیا خانوادگی بریم لب خونی یاد بگیریم" . بعدش به مادری می گم ببین متوجه می شی من چی می گم یا نه ؟ و برای تست ، با حرکت ِ لب هام ، یه چیزی می گم که دائم توی خونه تکرار می کنم . یهو مادری ، با حالتی که چشم هاش دارن می گن خجالت بکش ، می گه "آره متوجه شدم . به به . بارک اله . گفتی "گـ ـوزوی پدرسگ" . منم می گم "آفرین خوب متوجه شدی" : )  و دیگه تصمیم می گیرم که از این به بعد صامت حرف بزنم : )

 

 

 

نارنجی ، بر خلاف ِ اون قیافه ی خشک و رسمی اش ، دلش می خواد خودش رو برای یکی لوس کنه . دلش می خواد یکی توجه کنه به کبودی های روی بدنش . نارنجی ، وقتی هیچکی رو نداره که کبودی ِ جای سرنگ رو ، روی قسمت ِ داخلی ِ آرنجش ببـ ـوسه ، خودش اینکار رو می کنه . و چقدر دوست داره اون احساس رو . چقدر اون لحظه ، نارنجی خودش رو دوست داره .

 

 

 

پی نوشت :

فکر  ِ بد نکنیدااا . چند روز پیش آزمایش ِ خون داده ام .

می نویسم . من همین 5 خواننده ی وبلاگم رو دوست دارم . من نمی خوام ، دنیام ، از اینی که هست ، ساکت تر بشه .

 

 

این بیسکوییت هایی که خواهری می سازه ، واقعن خوردن داره . فقط یه عیبی دارن که ، همین که سرد شدن ، یعنی بعد از دو دقیقه که از فر اومدن بیرون ، می شن عین ِ سنگ . اون روز یه عالمه ساخته بود ، گفتم دو تا دونه بیار بخورم . خیلی سفت بود . از ترس ِ اینکه دو دقیقه ی دیگه می شن عین ِ سنگ و باید ریختشون دور ، همه شون رو خودم خوردم . یعنی دیگه جا نداشتما ، نفسم بالا نمی اومد ، همش می ترسیدم این براکت ها بیفتن ، اما تا آخرین دونه اش رو خوردم . امروز بهش می گم از اون بیسکوییت ها نمی سازی ؟ به شوخی ، خودش رو می زنه به ناراحتی و می گه "نه . تو که گفتی برای فرستادن به غـ ـزه خوبن" . آخه اونروز اینقدر سفت شده بودن که گفتم بیا بفرستیمشون برای فلـ ـسطین و غـ ـزه ، تا به جای سنگ ازشون استفاده کنن و بزنن توی سر  ِ اســرائیلی ها  : )

 

 

 

خُب من اینهمه اسم  ِ کیمچی رو توی سریال ِ سامسون شنیده بودم ، تا اینکه بالاخره امشب کیمچی خوردم . کیمچی ِ ساخت ِ مادر  ِ جی یون . بعدش هم جی یون رفت و برامون نودل ِ تند و نودل ِ معمولی ساخت و آورد خوردیم . برای اینکه بدونم اون سوپ ِ جلبک ِ دریایی که سامسون روز  ِ تولدش بالای کوهستان ِ هالا خورد ، چه مزه ای داره ، جلبک رو هم خوردم . بیچاره گفت می تونی نخوری . اما خوردم . بد نبود که .

 

امشب یه کانال به کانال هامون اضافه شده بود . قبلاً فارسی و انگلیسی حرف می زدیم ، امشب کـُره ای هم اضاف شده بود . جی یون به خواهر شوهرهاش کـُره ای یاد داده بود ، یه وقتایی برای هم می پروندن ، منم اعتراض می کردم و می گفتم کـُره ای حرف نزنین . من یه وقتایی شاخم در می اومد وقتی دختر عمه فارسی حرف می زد ، جی یون به انگلیسی جوابش رو می داد . توی این مدت ِ کم ، چطور فارسی رو خوب یاد گرفت ؟ باهوشه یا علاقه مند ؟ بعضی وقت ها من به تلفظ ِ خودم شک می کردم . حالا متوجه شده ام که انگلیسی رو با لهجه حرف می زنه : )

 

دل ِ همه ی اونایی که ، مثل ِ من ، مدتیه در به در دنبال ِ آهنگ های عاشقانه ی کـُره ای می گردن ، آب . جی یون 110 تا آهنگ برام رایت کرد روی سی دی . کَسی نمی دونه که من چقدر با آهنگ های کـُره ای آروم می شم . اینقدر بهم آرامش می دن این آهنگ های آروم و عاشقانه شون . این آهنگ ها من رو می برن به روزهای صورتی ِ عاشقی ام . من رو یاد ِ گریه های سامسون و گریه های ناسانگ شیل می اندازن . چقدر برای ناسانگ شیل گریه کردم خُدا . 

 

 

پی نوشت :

مهمون ها می خوان برن . به من می گه "ایت ایز تایم فُر خدافظی ؟"

 

 

 

 

جمعه شبه . 24 اردیبهشت . ساعت 11:22 است . پای کامپیوتر نشسته ام و دارم عکس های عاشقانه رو نگاه می کنم . یهو حس می کنم میز می لرزه . به خودم می گم این یه فوتش کنی می لرزه . بعد حس می کنم صندلی ام هم می لرزه . انگار که توی قایق ، روی آب باشم . به خودم می گم الآنه که سقف بریزه روی سَرَم . می پرم بیرون از اتاق . به آقای پدر می گم تو چیزی حس نکردی ؟ می گه نه . خواهری می گه من از بس درس خونده ام ، سَرَم گیج می ره . یهو یه اس ام اس دریافت می کنه از دوستش که نوشته "زلزله بود ؟" . مادری از خونه ی برادره میاد ، آقای پدر بهش می گه تو چیزی حس نکردی ؟ می گه من دیدم شیشه ها لرزید ، اما گفتن چیزی نیست .

چند سال پیش هم ، صبح پای کامپیوتر نشسته بودم که یهو حس کردم میز و صندلی ام داره می لرزه . بدو پریدم بیرون و به مادری که توی آشپزخونه بود ، گفتم بدو زلزله . داشتیم توی حال می دویدیم طرف ِ در ، که یهو پشت ِ سَرَم رو نگاه کردم و دیدم یه قطاریم . یادم رفته بود که داداش کوچیکه و دو تا پسرعمه ها و پسردایی ، توی اتاق ، خواب بوده ان . از خواب پریده بودن .

من از زلزله می ترسم . دلم نمی خواد قبل از اینکه به آرزوهام برسم ، بمیرم .

 

 

پی نوشت :

خیلی بده که توی این وضعیت ، آدم حس کنه که باید بره مستراح .

نشسته باشی ، یهو زلزله بیاد ، شُسته یا نَشُسته ، بالا کشیده یا نکشیده ، بپری بیرون .

وضعیت ِ زشتیه .

 

 

Ji Yeon

 

آقا جان ، من ترسم ریخته . دیگه اعتماد به نفس ِ انگلیسی صحبت کردن رو دارم . پریشب که دو ساعت ِ تمام با دختر کـُره ای ( جی یون ) ، انگلیسی حرف زدم ، فهمیدم که یه چیزهایی هم حالیمه . اگه می گی نه ، برو یه بریتیش بیار اینجا تا باهاش حرف بزنم ( تو گوش نکن . دارم گـُه ِ زیادی می خورم ) . خلاصه که عصر سریع رفتم و یه گل گوش ِ پُر از نگین ِ به شکل ِ دلفین و یه جعبه ی خاتم گرفتم و رفتم خونه ی عمه و دادمش به جی یون و خوشش اومد و خیلی با مزه گفت "خوشِگِل" ( یعنی این گوشواره خوشگله ) و بعدش هم من و جی یون و دخترعمه ها و عمه نشستیم و هی غیـبت ِ این و اون رو کردیم و خندیدیم و از سیاست حرف زدیم و جوک ِ اصفهانی گفتیم و از مذهب گفتیم و از روسری و از سامسون و یانگوم و ناسانگ شیل و چشم های درشت ِ بازیگرهای کـُره ای و از اختلاف ِ بین ِ کـُره ی شمالی و کـُره ی جنوبی و از موهای صاف و چشم های بادمی ِ کُره ای ها و از روسری و از هم جـ ـنس گـ ـراهای فیلیپینی و استرالیایی و خساست ِ شیرازی ها و حجاب و اسـ ـلام و انقـ ـلاب اسـ ـلامی و مهاجرت و تلفظ ِ حرف ِ خ و بعضی فرهنگ ِ کـُره ای ها و موهای فشن و موهای دوست داشتنی ِ جی یون و چشم های تنگش که لبخند می زنن و ... گفتیم . آی با مزه ادای عشوه ریختن ِ گـِی ( gay ) های فیلیپین رو در می آورد . و اینکه اگه یه گـِی نشسته باشه کنار  ِ شوهرش ، چطور شوهرش رو محافظت می کنه از دست ِ اونا . خیلی از کلمه های فارسی رو بلده . بهش گفتم یه وقت شوهرت فارسی رو با لهجه ی جنوبی بهت یاد نده ها . که اونم به "مُی بخوریم" اشاره کرد و گفت حواسش هست . حالا وقتی اون اول ِ جمله اش می گه "می گـُماااا" ، پسر عمه بهش می گه بگو "می گـَم" !  

 

این دختر اینقدر خاکیه که نگو . یه دختر  ِ خوشگل ، پُُر انرژی ، مردُم دار ، مؤدب ، احساسی ، خوش رو ، صمیمی و دوست داشتنی . هی کانال عوض می کردیم . من و اون انگلیسی حرف می زدیم ، و بعدش من به فارسی ترجمه می کردم که دخترها متوجه بشن ، یا اینکه دخترها فارسی حرف می زدن و من برای اون ترجمه می کردم ، یا اون حرف می زد و دخترها متوجه می شدن چی می گه و یه وقت هایی جمله های فارسی می گفت وسط ِ حرف هاش . خلاصه که اون شب بهم خیلی خوش گذشت .

 

 

 

 

من که دیگه خسته شدم . هر چی ساعت می خَرَم ، دو روزه طوری می شن که یا زنگ نمی زنن یا یه ساعت دیرتر زنگ می زنن . ساعت ِ موبایلم هم همینطوری عشقی زنگ می زنه . اصلاً نمی شه روش حساب باز کرد . یه وقتایی هم که زنگ می زنه ، من بیدار نمی شم . یه راه  ِ حل دارم . هم طبیعیه و هم تضمینی . من همیشه قبل از خواب یه لیوان آب که بخورم ، ساعت 4 یا 5:30 ، آقای مثانه بیدارم می کنه . چطوره من از این به بعد ، ساعت 10 شب ، سه تا لیوان آب بخورم و بخوابم و ساعت چهار ، آقای مثانه به طور تضمینی بیدارم کنه و بعدش دیگه نخوابم ؟ صفت ِ سحرخیز هم می ره کنار  ِ صفت های خوب و گـُه ام . ساعت ِ خوبی می شه .

 

 

 

آقا جان ، من خیلی زود به زود آپ می کنم ؟ چند تا پُست با هم می ذارم ؟ من اگه اینجا ننویسم ، داغون می شم . من با این نوشته هام ، با شما حرف می زنم ، با خودم حرف می زنم . من پُر از حرفم . نه اینکه توی دنیای واقعی ، دوستی ندارم که باهاش حرف بزنم ، برای همینه که هر چی توی دلم دارم رو می نویسم . تازه چیزی که من می نویسم ، چند برابر  ِ چیزیه که اینجا می ذارم . هر وقت دلم می خواد با کَسی حرف بزنم ، با وجود  ِ درد  ِ دستم ، فقط می نویسم و می نویسم . و اگه دیدم بقیه حوصله ی خوندنش رو دارن ، می ذارم اینجا .

 

 

 

زن ِ برادر  ِ اولی و مادربزرگه با هم دعواشون می شه ، اونوقت زن ِ برادر  ِ دومی از این خونه می ره . بیراه می گم اگه بگم "مملکته داریم ؟"

 

 

خواب نوشت

 

 

 

* دیروز هی داشتم فکر می کردم من وقتی از بستنی خوشم نمیاد ، چرا می خورم ؟ من که کشته مرده اش نیستم . فالوده رو خیلی بیشتر دوست دارم . و به پسرخاله هم فکر کردم که این چرا دیگه به خوابم نمیاد ؟ نکنه فهمیده که من بهش گفته ام "چثافت" ؟ بعدش دیشب پسرخاله اومد به خوابم و برامون یه عاااالمه فالوده آورده بود .

 

 

* به فاصله ی چند روز ، خواب ِ دو نفر  ِ غریبه رو دیدم . اینقدر خواب هام رمانتیک بودن که نگو . اینقدر دوستم داشتن که نگو . سر  ِ دومی اش ، یعنی همین پریشب ، اینقدر توی خواب بهم خوش گذشته بود که وقتی ساعت ِ 4 صبح ، از زور  ِ آقای مثانه بیدار شدم ، اعصابم خورد شده بود و روی پله ها هم با چشم های بسته رفتم پایین تا توالت ، که یه وقت خوابم نپره و زودی برگشتم زیر  ِ پتو که بقیه اش رو ببینم .

 

 

* آدم وقتي شب يه خواب ِ رمانتيك مي بينه ، صبحش وقتي بيدار مي شه ، همزمان دو تا حال بهش دست مي ده . هي اون نگاه ها و بـ‌ ـوسه ي خوشمزه و حمايت رو مرور ميكنه و مي گه عجب تيكه اي بود و خوش خوشانش مي شه ، و هم اينكه ضد ِ حال مي خوره كه همش يه خواب بود . پيفففففف .

 

 

 

من دارم توی خواب زندگی می کنم ، نَه بیداری .

 

 

 

 

چند روز پیش داشتم کار می کردم که یکی از آقایون ِ همکار یه جمله به یه همکار  ِ دیگه گفت . اصلاً نمی دونم چی شد یهو . با سرعت نور ، پرت شدم توی خواب ِ چند سال پیشم . دقیقاً همون صحنه ی خوابم برام تکرار شد . یهو دیدم اون آدم  ِ غریبه ی توی خواب ِ مبهمم ، همین آدم بود که دقیقاً همین جمله رو گفته بود . این آدم اون زمان اصلاً استخدام نشده بود و ندیده بودمش . یهو با سرعت ِ نور هم برگشتم به زمان  ِ حال و دیگه نتونستم صدای اون فرد رو توی ذهنم تکرار کنم . تجربه ی عجیب ولی شیرینی بود . نمی دونم اون صحنه رو توی خواب دیده بودم یا شایدم توی زندگی ِ قبلی ام .

 

یه جا خوندم که همه ی آدم های توی خواب ِ ما ، حتی همونایی که غریبه هستن و نمی دونیم کی هستن ، آدم هایی هستن که یه روز اونا رو دیده ایم ولی حافظه مون اونا رو به خاطر نمیاره و فکر می کنیم که برای اولین باره که می بینیمشون .

 

خیلی دلم می خواد در مورد  ِ تـناسخ مطالعه کنم . خیلی چیزهای توی خواب و بیداری ، به این موضوع ربط پیدا می کنن .

 

 

 

 

امروز رفتم پیش متخصص ستون فقرات . یه دکتر  ِ جوون ِ شوخ بود . داشت برای یه خانمه نسخه می نوشت ، گفت ظرف ها و جارو رو فعلاً رئیس انجام بده . رئیس یعنی شوهرش . شوهرش هم سرش رو تکون داد که یعنی باشه . خانمه هم خوش خوشانش شد . به من که رسید ، همين كه دهن باز كردم ‏ گفت تا من ام آر آي رو نگاه مي كنم ‏، تو داستانت رو تعريف كن . بعد از توضیحاتش ، وقتی لیست ِ بلند و بالام رو دید ، گفت تـقلبی نوشته ای ؟ آخه من سؤال ها و مشکلاتم رو توی یه باریکه ی کاغذ ِ 20 سانتی نوشته بودم . منشی اش لیستم رو که دید ، زد زیر  ِ خنده ، دکتر هم به شوخی گفت این سؤال زیاد پرسید ، ازش دو تا ویزیت بگیر . گفتم آقای دکتر من یه ماه زجر کشیده ام ، هی هر روز سؤال یادداشت کرده ام و شده اینقدر . این یادداشت ها ، کار  ِ همیشگی ِ منه . برخلاف ِ دکترهای دیگه که تا لیست رو می بینن ، همش می گن زود باش و می خوان بندازنت بیرون ، این با خیال ِ راحت هی نسخه می نوشت و وقتی من مکث می کردم ، می گفت سؤال هات رو بپرس .

 

ننه من غریبم بازی در آوردم که " آقای دکتر . بالشم خودش یه قوس داره که برای قوس ِ گردنه ، وقتی با گردن بند می خوابم ، اون قوس اذیت می کنه" . که دکتر هم رضایت دادن من شب ها بدون ِ گردن بند بخوابم . آخ جووووون : ) یه عذاب ِ الیم رو کم کردم ( که البته دکتر یکی بدتر رو اضافه کرد ) .

 

دکتر هی می پرسید این مال ِ اداره تونه ؟ منم گیج ، دور و بر رو نگاه می کردم که منظورش چیه . یهو دیدم داره به انگشتر  ِ عجق وجق ِ من نگاه می کنه . آخه همرنگ ِ آرم  ِ اداره مون بود ، نگین ِ روش هم به نظرش دوربین اومد . وقتی گفتم انگشتره ، سرش رو آورد نزدیکتر و بررسی اش کرد . این دکتر ، اصلاً مثل ِ بقیه ، نمی خواست بندازتم بیرون و آخ که چقدر وقتی از این دکترهای ریلکس ِ خوش اخلاق و شوخ می بینم ، شاد می شم . یکی از این دکتر خیلی خوشم اومد ، یکی یه دکتر  ِ تغذیه هست که خیییلی محترم و مؤدب و متشخصه و آقایی از سر و روش می باره ، و یه خانم دکتر  ِ مغز و اعصاب ِ مهربون که وقتی لبخندهاش رو می دیدم ، دلم می خواست بپرم ماچش کنم . یکی هم یه دکتر  ِ عمومی ِ باتجربه هست که عادت نداره الکی و برای کلاس ، یه مشت داروی الکی بده و راضی ات کنه . اینقدر برات مثال می زنه و توضیح می ده که خودت قانع می شی که دارو نیاز نداری . دکتر باید اینطوری باشه . خوش اخلاق باشه و قشنگ و با حوصله توضیح بده . نه مثل ِ بعضی دکترها که با یه مَن عسل نمی شه خوردشون . تازه ، طوری نسخه می نویسن انگار سگ دنبالشون کرده . اون سری یه خانم دکتر  ِ پوست و مو بود ، همین که گفتم سلام ، گفت زود باشید بیرون مریض منتظره . می خواستم بگم مگه من دختر خاله تونم یا بدون ِ ویزیت اومده ام ؟ خُب منم مریضم . والا بُخُدا . اینا اصلاً واحد ِ اخلاق رو گذرونده ان که بهشون مدرک داده ان ؟!

 

اینقدر من اینجا نوشتم به یه ماساز نیازمندم ، که دکتر برام فیزیوتراپی نوشت . آخ که چقدر دوست دارم . دو سال پیش برای کمرم که می رفتم فیزیوتراپی ، اینقدر بهم خوش می گذشت که زیر  ِ دستگاه خوابم می برد ( البته بعضی وقت ها هم اینقدر وضعیت ِ روحی ام خراب بود و گوله گوله اشک می ریختم ، که دختره دلش به حالم می سوخت و می ذاشت راحت بخوابم ) .

 

پی نوشت :

من الآن یه تور  ِ دونه ریز  ِ مرغوب لازم دارم . می خوام برم این دکتره رو تور کنم . اخلاقش و مخصوصاً اون کفش ِ اسپرتش من رو کشته .

 

 

 

* من همچين مي نويسم لب ِ دريا و آرايش و ... ‏، يكي ندونه فكر مي كنه با چه وضعي و براي چه چيزي مي ريم لب ِ دريا . آقا جان آرايش كجا بود ‏، دلخوشي كجا بود . ما مجبوریم بریم اونجا ، چون تنها جای ِ تفریحی ِ شهرمون ، لب ِ  دریاست  وگرنه به من یکی که اصلاً خوش نمی گذره . اون جمعه رفتيم لب ِ دريا . هواي خيلي خوبي بود . يه نسيم  ِ خنك مي وزيد . آسمون پُر از كايت بود . شانس كه نداريم . همين كه چند تا پسر  ِ خوشگل مي رسيدن كنار  ِ ما ، يهو سرهاشون مي رفت بالا ، به كايت ها نگاه مي كردن . چقدر بي شعورن اين كايت ها .

 

 

* من از موجودات ِ دريايي وحشت دارم . و تـقريباً سه ساله كه از دريا مي ترسم . به خصوص اگه شب باشه و تـاريك . هم از خودش و هم از عكس و فيلمش مي ترسم . يهو اينطور شد . يه روانشناس ِ خوب ، بهم گفت كه فوبيا دارم . حالا فكر مي كني بك گراند ِ كامپيوترم توي محل ِ كار چيه ؟ عكس ِ نـِمُو و باباش ( همون ماهيه . كارتون ِ نـِمُو ) ‏. نـِمُو و باباش توي يه درياي تاريكن ، همديگه رو سفت بغ‍ـ ـل كرده ان ، دورشون پُره از ماهي هاي چندش آور ، انگار كه كوسه ديده باشن ‏، وحشت زده هستن ، دهن هاشون اين هوا بازه و چشم هاشون پُر از ترسه . مجبور شدم اين عكس رو بذارم . بايد عكس رو عوض كنم . دلم مي خواد يه عكس ِ عاشقانه بذارم اما نمي شه .

 

 

پي نوشت :

از شانس ِ بد  ِ من ‏، تنها جاي به اصطلاح تـفريحي ِ شهر  ِ‌ما ‏، همين لب ِ درياست .

 

    

من فکر می کنم خدا مَرده . چون همینکه من در جواب یکی از نظرات ِ میرزا گفتم "نیشت رو ببند" و از اینکه از حق ِ آقایون دفاع کرد ، چشم هام رو براش ریز کردم ، یهو ویندوز پُکید . این کامپیوتر ، همین 2۶ اسفند پیش ِ دکتر بود که . چی شد یهو ؟ یعنی وقتی فکر می کنم ممکنه دوباره ویندوز بخواد ، دلم می خواد ... ( میرزا ! فعلاً از اینورا رد نشو ) .

اینجاست که آدم مجبور می شه بره پشت ِ کامپیوتر  ِ یکی از همین مردها ( برادر کوچیکه ) بشینه و به بحثش ادامه بده . من به خاطر  ِ همین مبحث ِ فمینیزم ، چه بدبختی ها که نکشیدم . تا اون مقاله رو تحویل ِ استاد دادم ، دیگه چش و چال برام نمونده بود از بس ساعت ها می نشستم دنبال  ِ مقالات ِ معتبر می گشتم . چش و چالم نه فقط به خاطر  ِ خیره شدن به مانیتور در اومد ، بلکه به خاطر  ِ این در اومد ، که اوووونهمه مقاله خوندم تا بتونم چند سطر از هر کدوم در مورد  ِ فمینیزم در بیارم ( می دونید که ، خدا زده بود توی سَرَم ، رشته ام ، زبون ِ اجنبی ها بود و مقاله ها به زبون ِ مادری نبودن که بخوام فقط روخونی کنم و هر چی می خوام استخراج کنم . آهای اونایی که رشته تون انگلیسی بوده ، بیاین از من دفاع کنید ) . غیر از اینها ، مجبور شدم ساعت 12 شب بشینم توی اتوبوس ، 5 ساعت راه بکوبم برم یه دانشگاه ِ معتبر ، که بتونم از طریق ِ سایت ِ اونا ، به مقالات ِ معتبر دسترسی پیدا کنم ( می گم معتبر ، چون برای قابل ِ قبول بودنشون ، 100 تا شرط و شروط گذاشته بود اون استاده ) . بعدشم هنوز نتونسته بودم مقاله گیر بیارم ، نتونسته بودم کتاب ها رو بگردم ، نتونسته بودم پایان نامه ها رو بگردم ، گفتن تا ساعت 12 بیشتر نیستن . اینقدررر سر  ِ همین مبحث به خودم گفتم "گـُه خوردم این رو انتخاب کردم" ، تا بالاخره تونستم یه چیزایی در موردش گیر بیارم . پس به من حق بدید که این فمینیزم و فمینیست و فمینین رو تا آخر  ِعمر یادم نره .






 

* من فکر می کنم خدا می خواسته این عطسه ها رو بده به یه مرد ، منت گذاشته و داده به من . به نظرتون سرعتشون رو چطور می تونم اندازه بگیرم ؟ خیلی کم پیش میاد که یه دونه باشه . معمولاً دو تا پشت ِ سر  ِ هم میاد . یعنی سرعتش اینقدر زیاد بود که غیر از اینکه ته ِ گـَلوم خراشیده شد ، عین ِ یه زلزله ی هشت ریشتری ، تمام  ِ ستون ِ مُهره ها و گردنم رو داغون کرد . فکر می کنم مُهره هام جابجا شدن . عطسه ی به این خَرَکی می خواستم چیکار ؟ چی می شد اگه خدا به جاش یه کم از اعتماد به نفس ِ این مردها به من می داد ؟ خدایی اش اینا حق ِ ما رو خورده ان .

 

* عذابی از این الیم تر ، که آدم مجبور باشه شب رو هم با گـ ـردن بند ِ پـ ـاک سـ ـمن بخوابه ؟ وقتی دراز می کشم ، این گـ ـردن بند ، حس ِ آدمی رو بهم می ده که یکی کـ ـونش رو گذاشته روی گـَلوش و داره خفه اش می کنه . ( آره . دقیقاً کـ ـونش رو گذاشته اونجا ) . عذابی بالاتر از این که آدم بشینه دو تا سریال رو پشت ِ سر  ِ هم ، همینطوری شق و رق ، نشسته نگاه کنه ؟ آخه من عادت دارم دراز بکشم . با این گـ ـردن بند که نمی شه خوابید و تلویزیون تماشا کرد . اگه دراز بکشم ، باید تلویزیون رو توی سقف گیر کنن که بتونم ببینم . نمی دونید چقدر دلم تنگ شده برای غلط زدن ِ های توی رختخواب . وقتی می خوابم ، نفسم بند میاد . وقتی غذا می خورم ، نمی تونم به بشقابم نگاه کنم ، چون دکتر گفته نباید گردنم رو به سمت ِ پایین خم کنم . نمی تونم به کیبورد نگاه کنم و تایپ کنم . در نتیجه باید در حالی که صورتم به سمت ِ روبرومه ، از پایین ِ قاب ِ عینک ، فقط یه مشت کلید ِ تار رو ببینم و بعد از چند دقیقه ، چشم هام چپ می شن . وقتی یه چیزی میفته زمین و می خوام بردارمش ، گردنم می شکنه . تصمیم دارم وزن کم کنم ، اما فعلاً ورزش و کار با دستگاه های بدنسازی ، ممنوعه . می ترسم با رژیم ، صورتم خراب بشه . به یه زوری ، دوباره صورتم تقریباً برگشته به حالت ِ قبلش . خلاصه قدر  ِ سلامتی تون رو بدونید .

 

* من يه چيزي رو تازه شنیده ام . اگه اشتباهه ، بهم بگید . اينكه سن ِ كـُره اي ها از وقتي توي شكم  ِ مادرشون هستن ، حساب مي شه . يعني وقتي دنيا ميان ‏، 9 ماهه حساب مي شن . من مونده ام چطور تاريخ  ِ دقيق  ِ تولد رو تعيين مي كنن . قراره يكي از دخترهاي كـُره اي رو اردیبهشت  ِ امسال ببينيم . پسر عمه كه داره دانشگاه ِ فيليپين درس مي خونه ‏، با يه كـُره اي نامزد كرده و یه ماه ِ دیگه ميان ايران . از عكس هاش مشخصه كه يه دختر  ِ شاد و پُر انرژيه .

 

* از بيرون كه اومديم ‏، ديديم ماشين ِ برادره ، كـ ـونش توي كوچه است و سرش توي حياط . ماشين خاموش بود و هيچكي هم توي حياط نبود . رفتم به برادره گفتم كه آيا كار  ِ خودش بوده یا نه . دليلش رو اينطور مي گه كه به اين دليل و به اون دليل ، كـ ـونش توي كوچه است و سرش داخـ ـله . آخرش رو غليظ و با يه لحن ِ خاص گفت . من و خواهري تا چند دقيقه داشتيم به اون لحنش مي خنديديم . فكر كنم خواست اداي من رو در بياره . حالا بيا و خوبي كن . دفعه ي ديگه حتي اگه ديدم دزد داشت ماشين رو مي برد بيرون ‏، چيزي نمي گم : )

 

* این لامصب پسرها ، ابروهاشون رو کجا اینقدر قشنگ بر می دارن ؟ می خوام به این آرایشگره که ابروهام رو نخ کرده بگم بره کمی یاد بگیره . دو ماه ابروهام رو دست نزدم که کُلُفت بردارم ، بهش می گم کُلُففففففنتتتت بردار ، اونوقت بی شعور باز زد نخش کرد . انگار نمی دونه کُلُفت یعنی چی .

 

* تا چند ماه پیش ، فقط یه دونه تار  ِ موی سفید داشتم . چند روز پیش که به موهام دقیق شدم ، 10 تاش رو که توی دیدم بود ، تونستم بشمرم . دلم گرفته . دارم دنبال ِ مُقصر می گردم .

 

 

 

 

واجب نوشت :

این حواله به زن ِ برادر  ِ اولی که یه ساله روی اعصابه

 

 

 

 

 

سال ِ نو رو به همه تبریک می گم .

امیدوارم سال 89 ، برای همه تون ، سالی سبز و سالی پُر از شادی و عشق باشه .

 

 

تخم مرغ های امسال رو حوصله نداشتم رنگ کنم . فقط یه دونه تخم مرغ سفید رو برداشتم و با مدادهای خط  ِ چشم و خط ِ لب ِ آبی ، سبز ، زیتونی ، صورتی ، قهوه ای ، جیگری ، به طور پراکنده نوشتم love ، friendship ، trust ، joy ، happiness ، faith ، laughter ، beauty ، hope ، success . چیزایی رو نوشتم که کم داشتم ، یا اصلاً توی زندگی ام وجود نداشتن . نوشتم که سال 89 ، پُر باشه از اونا .

 

من عاشق ِ این تـُنگ ِ بزرگ ِ گرد و خوشگلم که این دو تا ماهی ِ کوچولو توش شنا می کنن . با اینکه گفتن ماهی نگیر ، یه جورایی دلم می خواست ماهی توی سفره ی هفت سینمون باشه . ماهی نشونه ی بركت در زندگي و جريان ِ زندگيه . دلم می خواست زندگی جریان داشته باشه .

 

پی نوشت :

یادم رفت health رو روی تخم مرغم بنویسم . اما خدا رو شکر ، اولین دعای لحظه ی سال تحویلم ، سلامتی بود .

 

 

 

 

چند شب پیش نشستم چيزايي رو كه دو سال پيش ، يه فالگير بهم گفته بود ، باز مرور كردم . به چند تا چيز اشاره كرده بود ‏، كه واقعاً راست بود . و حتی راز بود و چيزي نبود كه بشه فقط حدس زد . يه هشدار هم در مورد  ِ خونم بهم داد . همون زمان استخون هام درد مي كرد ، یه دکتر بهم گفت که از سینوزیت هاته ! رفتم آزمايش خون دادم ‏، بردم یه دکتر  ِ دیگه ، بهم گفت مگه استخون هات درد می کنه ؟ هموگلوبين ِ خون ِ ت كمه و كم خون هستي . يه جا گفته بود كه يه فرش دست باف ، مثل ِ گليم ، توي خونه تونه كه نبايد روش بشيني . توي كار  ِ ت گره ميفته . يه گـَبه داشتيم كه چون توي اتاق ِ من نبود ‏، زياد توجه نكردم . ديشب وقتي داشتم متن رو مي خوندم ، به زير  ِ پام نگاه كردم . گـَبه زير  ِ پاي من بود . جمعش کردم . ضرري كه نداره . شايد گره از كارهام باز شد :‌ ))

 

چند تا از جملاتی که بهم گفت و یادداشتشون کردم ، اینا هستن :

مواظب ِ خون ِ ت باش .      

 مواظب سلامتی ات باش . مخصوصاً ستون ِ فقرات ِ ت . اینجا فعل ِ خم شدن به کار برده شده و باید مواظب باشی .

مواظب ِ سلامتی ِ یکی از پاهات باش .

 

فکر نکنید چون هر روز به اینا فکر کرده ام ، مثلاً مشکل ِ گردن برام پیش اومده . من این متن رو بعد از دو سال ، اتـفاقی بهش برخوردم . برای اینکه نخوام منتظر  ِ اتفاق ِ بعدی باشم ، موضوع  ِ پا رو می ذارم به حساب ِ 9 سال پیش ، که یکی از پاهام رو ناکار کردم . خرافاتي شده ام ؟ اين اولين بارم بود كه فال گرفته بودم و حسابي شاخم در اومد از چيزهايي كه گفت . نه آشنا بود و نه همشهري . تلفني بود ‏و از يه استان ِ ديگه . فال ِ حافظ مي گرفت .

 

 

 

باید یه بالـ ـش ِ طبـ ـی بخرم

 

دوستش داشتم . برام گفت که اوقات ِ مریضی و ناخوشی ، "آی زر می زنم ، آی زر می زنم" . منظورش این بود که خیلی ناله می کنه و نق می زنه . من توی دلم قربون صدقه اش رفتم و گفتم زر زدن هات هم قشنگه . البته خودم طوری هستم که اگه از درد بمیرم هم ، جیکم در نمیاد . به جاش ، قیافه ام کج و کوله می شه : ))  چند روزه که دردهای شدیدی دارم . از درد به خودم می پیچم ، اما عین ِ یه آدم  ِ عادی ، کار می کنم ، خرید می کنم ، جلوی ویترین ها لنگر می اندازم ، وب خونی می کنم ، فیلم می بینم و ... . اما دلم می خواست یکی هم بود که به خودم بگه "زر زدن هات قشنگه" . دیشب از درد و احساس ِ خفگی ، خوابم نمی برد . بالش ِ پنبه ای می ذاشتم ، می گفتم واااای خیلی سفته ، گردنم شکست ، نفسم نمیاد . بالش ِ نرم می ذاشتم ، می گفتم واااای گردنم درد گرفت . بدون ِ بالش می خوابیدم ، اولش می گفتم آخیییش ، یه کم خوبه . بعدش می گفتم وااای افتضاحه . برادر کوچیکه هم که هی فیلم تماشا می کرد ، گفت خیلی حرف می زنی . بهش گفتم می تونی بیای من رو بذاری روی سایلنت : ))  آخرش اینقدر بالش و وضعیت عوض کردم که دیگه شارژم تموم شد . چند شبه که من همین برنامه رو دارم .

 

 

 

 

 

 

ساعت 1:38 شبه . چشم هام داره آلبالو گیلاس می چینه از بس چندین ساعته که دارم آرشیو  ِ وبلاگ ِ پانته آ ( گل خونه ) که تازه و خیلی دیر پیداش کرده ام رو می خونم . عضلات ِ کتفم درد می کنه . مهره های گردنم می سوزه . اما خسته نیستم . چون خیلی خوش خوشانم شده که این وبلاگ رو پیدا کرده ام . واقعاً لذت بردم از طرز  ِ تـفکر  ِ نویسنده اش . یه جورایی مثل ِ من فکر می کنه . برای تمام  ِ باورهاش ، دلیل داره . خیلی خوب استدلال می کنه . خوشحالم که دلیل ِ خیلی از باورهام رو ، دلایلی رو که از بیانشون عاجز بودم ، اونجا پیدا کردم . فردا باید برم سر  ِ کار . گور  ِ پدر  ِ کار . اگه گردنم اینقدر درد نمی کرد ، تا صبح بیدار می موندم و آرشیوش رو تمام می خوندم . ( تاااازه  ، می خوام 59 لینکی که توی نوشته هاش معرفی کرده بود رو هم در آینده سر بزنم . البته تا حالا که نیمی از آرشیو رو رفته ام ، شده 59 تا . خدا می دونه بعداً می شه چند تا ) .

 

 

 

پی نوشت :

به یک ماساژ  ِ عااالی نیازمندیم .

یعنی این برای من شده یه عُقده . نبودین ببینین امشب اینجا چه خبر بود . خواهری هی می نالید که "یکی بیاد من رو ماساژ بده" ، کمی ماساژش دادم ، رفتم توی هال دیدم برادر کوچیکه داره برادر بزرگه رو ماساژ می ده . کاشکی یکی هم بود و به من سرویس می داد .

 

واجب نوشت :

کاش اینقدر شجاع باشم که یه روز بشینم و از تمام  ِ ترس هام بنویسم . ترس هایی که من رو فلج کرده ان . ترس هایی که نفس کشیدن رو برام سخت کرده ان .

 

 

VOA's radio magazine in Special English

 

از تِـرَک های صوتی ِ VOA ، خیلی خوشم میاد . دارم می رم سمت ِ پاساژ و یکی داره توی گوشم از ویتامین C می گه و اینکه جدیداً کشف کرده ان که باید به صورت ِ طبیعی به بدن برسه و قرصش یه جور سلول ِ سرطانی می سازه . دارم پیاده روی می کنم و یکی داره از kokopelli که نوازنده ی فلوته برام می گه و با اون صدای فلوت ، دلم می خواد جلوی همه قر بدم . وقتی یکی از ترانه های سبک ِ هیپ هاپ رو می ذاره ، دیگه تکون های کَله ام  ، قشنگ نشون می ده که من یه چیزی ام شده . توی دندونپزشکی نشسته ام و داره توی گوشم از تاریخچه ی مجسمه ی آزادی می گه ، که هفت نوک ِ تاجش نشونه ی هفت دریا و هفت قاره است و قبلاً به رنگ ِ مسی بوده و آب و هوا اون رو سبز کرده و غیر ازthe statue of liberty  ، بهش miss liberty هم می گن ، از یه موزه و عکس هاش ، از اولین زیر دریایی که اسمش لاک پشت بوده ، از ناسا و اولین سفینه ی فضایی ، از Susana می گه که یه خواننده بوده و یکی از ترانه های قشنگش رو می ذاره ، ازEmily Dickinson  که یه شاعر  ِ آمریکاییه و ...

 

 

یکی به رئیس ِ من بگه ، من بعضی وقت ها واقعاً تایمَم رو وَلیوو می کنم ( از value your time میاد ) .

 

  

 

من مونده ام كه این پسرخاله با خودش چي فكر كرده ؟ ديشب بازم اومد توي خوابم . چثافت ، من رو به هيچيش حساب نكرد . منم بدتر از اون ‏، انگار از كـ ـون ِ فيل افتاده بودم : )

 

 

 

دارم فكر مي كنم يعني چي كه اين پسرخاله بدون ِ دعوت مياد به خواب ِ من ! اين بار  ِ سومشه كه مياد به خوابم . حالا خوبه سال به سال نمي بينمش و اصلاً بهش فكر نمي كنم . اوندفعه به خاطر  ِ همين آدم بود كه توي خواب جيغ هاي بنفش مي كشيدم و قلبم داشت واي مي ايستاد . اصلاً خوبش كردم كه توي خواب مجبورش كردم 200 متر دنبال ِ ماشين بدوه ! يعني شي مي خواد از جون ِ من ؟! 

 

 

پي نوشت :

پسرخاله ، پسر  ِ خيلي خوبيه ( در ضمن خوشگل هم هست . در ضمن لبخند هاي دلنشيني هم داره . در ضمن من ديگه برم كه كم كم دارم دَري وَري مي گم ) .

 

 

 

 

بازم شروع شد . همون زن داداش ِ اولي و استراحت مطلق و اينكه جا نداريم و اينكه هي گـُر و گـُر مهمون مياد ديدنش . اين چند ماه ، خونه ي باباش بوده . بيچاره شوهرش آلاخون والاخون شده بود . يه دقه مي اومد خونه ي ما ، يه دقه مي رفت خونه ي پدر خانمش ، يه دقه مي رفت خونه ي خودشون كه اونور  ِ دنياست . چند روز پيش ، تعطيلاتمون ساخته شد . ريده شد به حالمون . پدر خانم  ِ همين داداشه ، فوت كرد ( به خاطر  ِ سيگار ‏، ريه براش نمونده بود و چند ماه ِ اخير ، با كپسول ِ اكسيژن زندگي مي كرد . با اين وجود ، بازم حرف گوش نمي كرد و گاهی اوقات سيگار مي كشيد ) . براي اينكه زن داداشه حالش بد نشه و توي شلوغي و گريه و زاري نباشه ، آوردنش خونه ي ما . ما هم جوگير شديم و تحت ِ تأثير  ِ احساس قرار گرفتيم و بيشتر از همه دلمون براي داداشه سوخت كه خسته شده از اين وضعيت و حالا اين غم هم اومد روي دل ِ خانمش و پشت ِ تلفن گريه مي كرد مي گفت بيايد زنم رو آروم كنيد . ديگه به هيچي فكر نكرديم و گفتيم بيارش خونه ي ما . بعد از زن داداش هم ، تختش و توالت فرنگي اومد و بعدم وسايلش و مادربزرگه هم جانفشاني كرد و اتاقش رو در اختيار  ِ اونا قرار داد ( چون اتاق های ما پله داره و زن داداشه عاجزه ) و خودش رفت توی آشپزخونه . اين رو آوردن كه گريه و زاري نكنه ، حالا هي پشت ِ سر  ِ هم دوستاشون و فاميلاشون و فاميلاي خودمون ، بعد از ختم ، ميان ديدن ِ زن داداشه . خواهري ِ بيچاره هم ، هی پذيرايي مي كنه ، تا بر مي گرده توي آشپزخونه ، دوباره صداي زنگ ِ در  ِ حياط مياد . من يه راه ِ حل دادم . گفتم پنجره ي كشويي ِ آشپزخونه كه توي حياط باز مي شه رو باز كنيم و هر كي وارد  ِ حياط شد ، بگيم اينجا سلفه ، از پنجره ي آشپزخونه ، چايي شون رو بگيرن و برن توي اتاق . خوبه ؟  يه طرح ِ ديگه هم براي اجرا دارم . اين زن داداش هي صدامون نزنه يا بيچاره با موبايل زنگ نزنه روي تلفن ِ ما . به جاش هم براي اون و هم براي مادربزرگه ، زنگ براشون بذاريم ، عين ِ زنگ حياط ! اينم خوبه ؟

 

بعد از مدت ها ، دیگه واقعاً مجبور شدم برم مراسم  ِ تشییع . بعد از اینکه از تشییع برگشتم ، زن داداشه بهم گفت "زحمت کشیدی" . تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم . بعد خواهری گفت "تو که نبودی ، مادربزرگه اینقدر تکرار کرد که نارنجی اصلاً مراسم  ِ ختم نمی ره ، اما چون خیلی خاطر  ِ تو رو می خواد ، رفته " .

 

 

واجب نوشت :

 

خدایا ! من متنفرم از خونه ای که فقط یه توالت داره . یعنی چی که ماشاله ۱۰ نفر و یه توالت ؟ داری می خندی ؟ جون ِ من بیا این صف رو ببین !

 

 

 

 

رئيسم مي پرسه بازم وبلاگت رو حذف كردي ؟ مي گم من دست به حذفم خوبه . مي گه زود تصميم مي گيري . و بهش مي گم كه به دليلي ، مجبورم دائم وبلاگ رو حذف كنم و برم يه جا ديگه بنويسم . از اين بابت ناراحتم . اين پنجمین وبلاگيه كه مي سازم . من چهار ساله كه مي نويسم اما الآن آرشيوم يك ساله است . با اينكه اون هميشه محرمَمه ‏، آدرس ِ جديدم رو نمي پرسه . بهش مي گم وقتي آدم هايی که فکر و نظرشون برام مهمه ، وبلاگم رو مي خونن ، دچار  ِ خودسانسوري مي شم . برای همین ، بهتره آدرس ندم . اگه يه روز وبلاگم رو پيدا كرديد ، به روم نياريد . اونم مي گه "براي همين نپرسيدم" . كاشكي همه تا اين حد شعور داشتند . كاشكي درك و فهمشون مثل ِ رئيس ِ خوب ِ من ، بالا بود .

 

از بس هي جا عوض مي كنم ، هم خواننده هاي وبلاگم رو از دست داده ام و هم ديگه روم نمي شه هي جا عوض كنم و هي بهشون آدرس ِ جديد بدم .

 

 

 

 

کلاً من اینقدر عاشق ِ گل و گیاهم و استادم توی نگهداری شون ، که برای خودم هم باورکردنی نیست . یه زمانی ، رئیس ِ سابق ِ سابق ِ سابق ِ سابقم (!) یه دیفن باخیا توی اتاقش داشت . من مسئول ِ رسیدگی بهش بودم . صد سال یه بار ، بهش آب می دادم . نمی دونم چش شد یهو . اول این برگش زرد شد و افتاد . بعد اون یکی زرد شد و افتاد . آخرش دیدم که فقط ساقه است و برگ نداره . چند روز  ِ دیگه دیدم شکسته . چند روز  ِ دیگه دیدم از خاک در اومد و افتاد . این رئیس هم اینقدر سرش شلوغ بود ، حواسش به گل نبود وگرنه هر روز من رو سرزنش می کرد . یه روز دید یه ساقه ی 10 سانتی ِ گندیده ، توی یه لیوان آب گذاشته . گفت این چیه ؟ با لبخند گفتم "این ، همون گلتونه !" دیگه این رو نمی گم که کلی ازم نا امید شد : )

 

فکر می کنم این دیفنه ، از این دق کرد که من یه بار طبق ِ درخواست ِ یکی از آقایون ِ همکار که پیچک داشت ، براش قرص ِ ضد ِ بارداری خریدم که کارهاش رو انجام نده و به جاش بشینه روی میزش قرص ها رو بکوبه و پودر کنه و بریزه توی آب پاش و بپاشه روی برگ های پیچک ِ ش و هر روز به این گلش برسه . شاید چون شنیده بوده که این مردک ، گلش براش از صد تا آدم  ِ توی اداره مهم تره ، غصه اش گرفته بوده . یک جوری از احساس ِ گلش می گفت که بیا و ببین . کَسی نبود که بهش بگه احساس ِ این همه آدم رو ، غرور  ِ این همه آدم رو لگدمال می کنی ، حالا به خاطر  ِ این گل ، دم از انسانیت می زنی ؟ وقتی از مرخصی بر می گشت و می دید به گلش آب نداده ام و بدتر وقتی می دید که چشم غره اش رو به هیچ جام حساب نمی کنم ، قیافه اش دیدنی می شد .

 

اون دیفن ِ نالایق ، نوش دارو پس از مرگ ِ سهراب ( همون لیوان ِ آب ) را نخواست . خدایش بیامرزد .

 

 

 

روي دسكتاپ ِ كامپيوترم ، نوشتهvalue your time  . رئيسم كه ديدش گفت حالا يعني شما به اين عمل مي كنيد ؟ يه لبخند ِ پَت و پهن زدم و گفتم "خييييييلي" !

 

من که می دونم . رئيسم ، من رو مسخره كرد !  

 

 

 

 

من از اخبار  ِ سياسي متنفرم . فقط يه جا مجبورم به اخبار گوش كنم ، اونم توي مطب ِ دندونپزشكيه . با اینکه از حوصله ی شنیدن ِ مسائل ِ سیاسی رو ندارم ، با اینکه شدیداً می ترسم از برخورد ِ انبر و ... با لثه ام ، با اینکه این دندون های لعنتی حرکت نمی کنن و دلسرد شده ام از این ارتودنسی ، با اینکه شدیداً خجالتی ام در برابر  ِ دندونپزشکم ، اما همین که می شینم روی صندلی ِ دندونپزشکی ، یه احساس ِ آرامش میاد سراغم . شاید به خاطر  ِ راحتی ِ بیش از حد ِ اون صندلیه . نمی دونم واقعاً . گاهي اوقات ، وقتي كه دهن ِ من اندازه ي دهن ِ اسب ِ آبي بازه ، مي بينم آقاي دكتر حواسش به تلوزیونه . خواهري مي گه "يه بار دكتر گفت دهنت رو باز كن . منم تا اونجا كه كش مي اومد ، باز كردم و يه ساعت منتظر موندم ، اما ديدم دكتر كاري نمي كنه ، سَرَم رو بلند كردم ديدم دكتر صندلي اش رو تكيه داده به ديوار و داره فوتبال تماشا مي كنه ! "  فكر مي كنم بعد از اينكه ارتودنسي تموم شد ، بايد برم لبم رو جراحي كنم . دهن ِ من زياد باز نمي شه ، هر وقت مي رم دندونپزشكي ، هر دو گوشه ي لبم ، جـ ـرررر مي خوره .

 

 

 

آی از این آیکن خوشم میاد . این دقیقاً خود ِ منم ، وقتی که رئیسم ازم می پرسه "چطوری ؟" . توی بدترین شرایط و وضع ِ روحی ، جواب می دم "خوبم" . و اونم که از همه چیز خبر داره ، می خنده .

 

 

 

 

امشب هم مثل ِ شب های دیگه ، سکوت ِ این خونه داره کَر می کنه من رو ( عاشق ِ این سکوتم ) و چون حوصله ی فیلم دیدن ندارم ( هر فیلم  ِ هر شبکه ی mbc رو حدأقل سه بار دیده ام ) ، و خوابم هم نمیاد و مثل ِ همیشه افسرده و غمگینم ، پس برای خودم می نویسم .

 

 

 

 

 

 

عصره و خوابم كه موبايلم زنگ مي زنه كه بيدارم كنه . همزمان يه شماره ي نا آشنا هم ميفته روي صفحه . جواب مي دم . لهجه ي قشنگش رو درجا مي شناسم . اوايل كه خيلي با هم صميمي بوديم ، با لهجه اش راحت بودم و مي فهميدم چي مي گه . اما كم كم كه از هم دور شديم ، از هر 10 كلمه اش ، پنج تاش رو مي فهميدم و يك سال و نيم پيش ، ديگه هيچي از حرف هاش متوجه نمي شدم . ديگه خسته شده بودم از دوستي هايي كه فقط من دارم تلاش مي كنم براي نگه داشتنش و هيچ كدوم از تلاش هام ديده نمي شه . پس خيلي دوستانه ، ارتباط رو قطع كردم . چون از زندگي ِ شخصي ام زياد اطلاع نداشت ، گفتم كه ازدواج كرده ام . و اين يعني اينكه ادامه ي اين دوستي ممكن نيست .

 

بعد از كلي سلام و احوالپرسي و يادآوري ِ خاطرات ِ گذشته ، و وقتي كه من به اشتباه فكر مي كنم كه دلش برام تنگ شده و  در نتيجه احساس ِ پنهانَم داره طغيان مي كنه و كم مونده كه صداقتم گل كنه و بگم كه من ازدواج نكرده ام ، يهو مي گه غرض از مزاحمت ، به مشكل برخورده ام و نياز به پول دارم . بايد يكي مي بود ، اون صورت ِ كش اومده ي من رو با خاك انداز از روي زمين جمع می کرد . مشكلي براي پول قرض دادن ندارم . خيلي راحت هم قرض مي دم ، اما از اونجايي كه بعضيا خيلي خوب جواب  ِ اعتمادم رو دادن ، خيلي وقته كه تصميم گرفته ام ديگه الكي دلم به حال  ِ كَسي نسوزه و فقط به خودم فكر كنم .

 

توي دلم هزار بار به خودم فحش دادم كه چرا زود نرم مي شي ؟ چرا زود هوا بَر  ِت مي داره و فكر مي كني همه همونقدر دوستت دارن كه تو دوستشون داري ؟ چرا به آدم هايي دل مي بندي كه ارزشي برات قائل نيستند ؟ چرا ... ؟ چرا ... ؟

 

حالا من مونده ام چطور راحت احوال ِ آقام رو هم پرسيد !!! يعني با خودش فكر نكرد كه شايد من شوهر  ِ بدبيني داشته باشم و سين جيمَم كنه كه با كي حرف مي زني ؟ ( من گـُه مي خورم چنين شوهري انتخاب كنم )  يعني فكر نكرد كه من اون موقع توي بـ.ـغل ِ شوهرم خوابيده باشم ؟

 

 

پي نوشت :

بهش مي گم تو خيلي خوبي و جواب مي ده اينا انعكاس ِ خوبي هاي توئه .

بعد از اينكه خداحافظي مي كنم ، به اين حرفش فكر مي كنم . خيلي ها بهم بدي كرده ان ، يعني همه ي اونا ، انعكاس  ِ بدي هاي خودم بوده ؟

 

 

نارنجی ؟ چتر ؟!!!

 

و نارنجي همچنان همون آدم  ِ مخالف ِ چتره . توي روز باروني قدم زنان تمام  ِ ويترين مغازه ها رو نگاه مي كنه ، خريد مي كنه و شش ساعت براي تاكسي مي ايسته و مثل جوجه آب كشيده مي شه و اصلاً هم ناراحت نيست ، تازه كيف هم كرده . چون عاشق ِ بارونه .

 

 

 

من اومدم با خبرهاي خووووووب .

گاومون زائيده ، اونم نَه يه قلو ، بلكه پنج قلو . ( گاو ، چند قلو هم دنيا مياره ؟ )

 

خُب داشتم مي گفتم . اين مادري ِ ساده رو بگو . من خوابيده ام و دارم تلويزيون تماشا مي كنم ، مي بينم عين اين ساده ها ، يه برگه رو گرفته جلوي چشم  ِ من و هي لبخند مي زنه . من فقط تونستم pregnancy رو بخونم . پي برديم كه زن داداش ِ اولي ، بارداره . عادتشه كه هر چي بشه ، توي بوق و كرنا كنه . بايد قيافه اش رو مي ديديد . همچين خودش رو زده بود به بي حالي كه انگار تازه فارغ شده . آخه كسي كه نَه ويار داره ، نَه حالش بده ، و هنوز سه ماهش هم نشده ، ديگه اين ادا و اطوارها چيه ؟ حالا خانم ، چتر پهن كرده خونه ي ما . بهانه اش اين بود كه چند روز خونه ي ما باشه و بعدش كه مادرش از كربلا اومد ، مي ره خونه ي خودش تا مادرش ازش مراقبت كنه . مادرش از كربلا اومده ، اما خبري نيست . خانم تازه سفارش كرد كه شوهرش بره و بعضي وسايلش رو از خونه شون بياره . خونه ي ما جا نداره ‏، زن داداشمون هم شعور نداره . خُب وقتي مي بينه كه ما ، فقط يه اتاق داريم ، كه هم اتاقه پذيراييه ، هم نشيمن و هم اتاق خوابه ، ديگه بايد شعورش برسه و اينقدر شلوغش نكنه . ما آسايش نداريم . هر لحظه ممكنه مهمان بياد خونه مون . وقتي داريم فيلم مي بينيم ، استراحت مي كنيم ، يا غذا مي خوريم ، يهو يكي مي رسه . اصلاً شايد يهو مهمان ِ غريب برسه ، بايد اين زن داداش ، با اون رختخوابش ، اينطوري توي اتاق باشه ؟ من هم مجبور مي شم دق ِ دليم رو سر  ِ پدرررر خالي كنم . كه از اينهمه زمين ، اومده نصفي اش رو حياط و حياط خلوت و تراس گذاشته ، و وقتي مهمان مياد ، همه مون آلاخون والاخون مي شيم . توجيه شون اينه كه پول نداشتيم خونه ي بزرگتر بسازيم . من تصحيح مي كنم حرفشون رو . اينا عقل نداشته اند ، برنامه ريزي نداشته اند . تو كه پول نداشتي ، چرا پشت ِ سر  ِ هم ، بچه ساختي ؟

 

من نمي دونم آخه بارداري يا استراحت مطلق ، عيادت كردن داره ؟ اين زن داداش اولي ، خسته كرده ما رو . اون از قضيه ي تصادفشون ، كه اومدن خونه ي ما و پدرمون در اومد . كل فاميل ِ ما و اونا ، 10 بار اومدن و رفتن و ما آسايش نداشتيم . بيشتر فاميل ِ خودشون بودن و خيلي شلوغش كرده بودن . حالا هم داره دوباره عيادت ها شروع مي شه . آخه كَسي كه بارداره ( هنوز سه ماهش هم نشده ) و استراحت مطلق داره ، ديگه اين شلوغي ها براي چيه ؟ واااااي خدا مرگم بده . خانم بهش بر مي خوره اگه كَسي از فاميل بياد تا توي حياط ، اما نياد توي اتاق ، ديدن ِ خانم . دخترعموي بيچاره ي ما ، دو دقيقه اومده بود تا توي حياط و رفته بود ، اونوقت اين زن داداش هي بحث مي كرد كه چرا نيومده ديدن ِ من . هر چي مي گن كه اون نمي دونسته كه تو خونه ي ما هستي . مي گه نَه ، بهش گفته اند . دلم مي خواد بهش بگم ، آخه كرّه خر ! اون بيچاره حالا فكر  ِ خودش و اون غده ايه كه تازه توي آزمايشاتش مشخص شده . چه توقعي داري از اين آدم ؟ حالا گيريم مي دونست كه تو اينجايي و غم و غصه هم نداشت ، مگه طلب داري از مردُم ؟ شايد وقت نداشته بياد بالا . شوهرش هم كه همين داداش ِ ما باشه ، يه آدم  ِ پر رويي هست كه نگو . توي همه ي كارهاي ما دخالت مي كنه . به سريال هايي كه تماشا مي كنيم گير مي ده ، به بيرون رفتن ِ خواهري و ... . وقتي باهاش مخالفت مي كني ، با حرف هاش ، باورهات رو مسخره مي كنه و به شخصيت ِ ت توهين هم مي كنه . سر  ِ بيرون رفتن ِ خواهري كه دخالت كرد ، اول هيچي نگفتيم ، بعد ديدم كه بي ادب داره مثل هميشه ور  ِ زيادي مي زنه . توي روش ايستادم و به خواهري هم گفتم به هيچي اش حسابش نكنه . فكر كرده يادم مي ره تمام  ِ اون سال هايي كه عذابم داد . حالا مي خواد با خواهري ، همونطوري رفتار كنه كه با من رفتار كرد . و در ضمن فكر كرده ، من همون دختر  ِ 10 سال پيش هستم كه يكي بزنه توي سَرَم و هيچي نگم .

 

 

 

 

پي نوشت :

متاسفانه بايد بگم كه نيمي از عمرتون هدر رفت .

چرا نداره .

چون هر كي كه اين رنگ موي جديد ِ زن داداش دومي رو نبينه ، نيمي از عمرش هدر رفته .

رنگ ِ صورتي ِ خيلي روشن ، روي قهوه اي و فندقي و كاهي !

واقعاً ديدنيه .

سياه رو يادم رفت . ريشه ي موهاش سياهه .

( كَسي كه ، توي مدت ِ كمتر از شش ماه ، چهار بار موهاش رو رنگ كنه ، و در ضمن ، نَه سليقه داشته باشه و نَه عقل ، مسلماً موهاش مي شه رنگ ِ گـُهي ِ كاهي صورتي . )

 

 

واجب نوشت :

لطفاً نگيد چقدر غُر مي زني . آخه من اين خونه رو ساخته ام كه هر وقت شادم ، بيام از شادي جيغ بكشم و  موقع ناراحتي هام ، غُر بزنم .

 

 

نارنجی ، گیج و گُمه

 

یه نفر همش این حرف رو توی سَرم تکرار می کنه که "سه تا کار مهم دارم . اول خوندن برای فوق لیسانس ، دوم یاد گرفتن خیاطی و سوم مرور گرامر و لغات زبان". وقتم کمه و تا امتحان ِ ارشد ، دو ماه دیگه بیشتر نمونده ، حالم از مطالب ِ بی معنی ِ کتاب هاش که هیچ علاقه ای بهشون ندارم ، به هم می خوره . خیاطی خیلی وقت گیره و باید با خیال راحت ، وقت براش بذاری و اعصاب ِ ت هم راحت باشه تا بتونی قشنگ کار کنی . هر بار که می خوام زبان بخونم ، هی می گم اون دو تا کار مهم تر هستند . هی می خوام خیاطی کنم ، هی می گم فوق لیسانس مهم تره ، در صورتی که من حالم از خوندن ِ کتاب هاش به هم می خوره . من به اون رشته علاقه ندارم . من اصلاً مشتاق ِ طی دوره ی تحصیلی بالاتر نیستم . انگار یکی من رو مجبور کرده که بخوام فوق بگیرم . مجبورم ، چون باید موقعیت بهتری برای استخدام پیدا کنم . من دلم می خواد تحصیلم رو توی یه رشته ی مورد علاقه ام دنبال کنم ، نه یه رشته ی مسخره ی زوری یا چیزی که جامعه و ادارات بیشتر می خوان .

توی دوره ی لیسانس ، بدترین شرایط روحی رو تحمل کردم که لیسانسم رو بگیرم . هی به خودم می گفتم "تحمل کن ، تموم می شه . فعلاً مهم ترین چیز ، درس ِ ت هست . درسته که الآن هم داری توی کار اذیت می شی و یه غصه ی بزرگ توی دل ِ ت داری و سنگینی ِ درس ها هم بهت فشار میارن ، اما لیسانس که بگیری ، وقت ِ ت آزاد تر می شه و می تونی یه مسافرت درست و حسابی بری ، می تونی یه سرگرمی مورد علاقه دنبال کنی و اینکه کار  ِ ت رو دوست نداری یا خوش ِ ت نمیاد میون ِ یه مشت آدم دروغگو و شاسکول کار کنی و مهم ترین اوقات زندگی ات رو بگذرونی ، دیگه برات مهم نیست و فقط صبح تا ظهر رو تحمل می کنی ، بعدش دیگه وقت ِ ت مال خودته . بعد از لیسانس ، یه استراحت درست و حسابی می کنی و روحیه ات بهتر می شه" .

 

اما الآن من دارم چیکار می کنم ؟ دارم خیاطی رو که خیلی بهش علاقه دارم ، کنار می ذارم و هی استرس اینکه آیا فوق قبول می شم یا نه رو ، تحمل می کنم و نه می تونم خیاطی کنم و نه می تونم درس بخونم . توی اداره غمگینم ، توی خونه هم غمگینم . انگار مغزم هنگ کرده . هیچکاری نمی تونم انجام بدم . از هیچ چیزی نمی تونم لذت ببرم . دوباره داره مثل دوره ی لیسانس به سرم میاد . دوباره همون فکر ها و فشارها ، که من رو داغون کردند . هی همش می گم که اگه شده به زور ، اگه شده حال ِ ت به هم بخوره ، اما این فوق لیسانس توی این رشته ی مسخره رو بگیر ، بلکه بتونی یه جا استخدام بشی ، اونوقت وقتی ازدواج کردی و زندگی دلخواه ِ ت رو داشتی ، از زندگی و لحظات ِ ت لذت می بری .

 

 

اما اینکه من دارم بازم به خودم فشار میارم ، با اینکه هنوز دلم غمگینه و روحیه ام داغونه ، درسته ؟ آیا این دوره ی فوق لیسانس ، من رو داغون تر از قبل نمی کنه ؟ آیا چیزی از همین دختری که الآن داغونه ، باقی می ذاره که بعد بخواد با سختی های زندگی مشترک و اختلاف سلیقه ها بسازه و همیشه بتونه به روی مرد  ِ ش لبخند بزنه ؟ آیا چیزی ازش باقی می مونه که بعد بخواد مادر  ِ خوبی باشه برای دُخملش ؟ آیا این دختر ، از اینی که هست ، دیوونه تر نمی شه ؟ می ترسم کارم به جنون بکشه . یا اینکه یکی از همین فکرهای الکی که توی سَرَمه ، یهو باعث بشه اقدام کنم و خودم رو از زندگی خلاص کنم . چی می شه که من فعلاً فقط استراحت کنم و به کارهای مورد علاقه ام بپردازم و هر وقت آمادگی برای درس خوندن داشتم ، برای فوق امتحان بدم ؟ مگه چی می شه اگه همه بگن این دختر فقط لیسانس داره . چی می شه اگه یه اداره من رو استخدام نکنه ؟ یعنی من نمی تونم زمانی که ازدواج کرده ام ، یا بچه ی کوچولو دارم ، درس بخونم ؟ آیا اونوقت هم بهم فشار میاد ؟ آیا اونوقت آرامش ندارم برای درس خوندن و دوباره زندگی ام به هم می ریزه ؟ آیا اگه الآن برای فوق اقدام نکنم ، دیگه هیچوقت وقتش رو پیدا نمی کنم ؟

 

نشستن و سفت و سخت درس خوندن برای آزمون فوق لیسانس و طی دوره ی فوق لیسانس ، برای کَسی خوبه که انگیزه ای برای ادامه تحصیل داشته باشه . برای کَسی خوبه که مُشوق داره برای ادامه . برای کَسی خوبه که شاد باشه و مشکل ِ روحی نداشته باشه . برای کَسی خوبه که وقتی از سر  ِ کار میاد خونه ، اعصابش راحت باشه . برای کَسی خوبه که به رشته اش علاقه داشته باشه . نَه برای من ، که از داغون هم داغون تَرَم . نَه برای من ، که هفته ای دو بار ، فکر  ِ خودکشی می زنه به سَرَم ، چون از زندگی ام لذت نمی برم ، چون این وضعیت رو به زور تحمل می کنه و دلم یه عاااالمه غصه داره . من دلم می خواد خوب بشم . من دلم نمی خواد غُرغُرو باشم . دلم نمی خواد افسرده باشم و همش توی این اتاق خودم رو حبس کرده باشم . دلم می خواد از لحظات ِ زندگی ام لذت ببرم . من دلم برای اون دختری که صدای خنده هاش تا دو تا کوچه اونور تر می رفت ، تنگ شده . من حالم به هم می خوره از این دختری که دیگه نمی تونه بخنده و یه لبخند ِ زورکی ِ سررررد روی لباش نقش بسته .

 

 

آیا من الکی دارم بهونه میارم تا نخوندنم برای فوق رو ، توجیه کنم ؟ آیا دلیل های من غلط هستند ؟

 

 

عمراً اگه نارنجی انصراف بده

 

* به من می گه "اگه من جای تو بودم و می دیدم که به خاطر 6 واحد ِ مونده ، دارم از استخدامی جا می مونم ، از کارشناسی انصراف می دادم و کاردانی ام رو سریع می گرفتم و برای استخدامی ارائه می دادم" . آره جون خودت . تو گفتی و منم باور کردم . خوبه کور نیستم و دارم می بینم که هر روز یه نوع کتاب کنکور جلوته و هر جوری هست می خواهی کارشناسی قبول بشی . من هیچ وقت اون سختی هایی که توی این چهار سال ِ تحصیل کشیدم رو یادم نمی ره . توی بدترین شرایط روحی ، هم سر  ِ کار می رفتم و هم درس می خوندم . چه خستگی های جسمی که تحمل نکردم . چه خستگی های روحی که نداشتم و گاهی اوقات به حالت سینه خیز خودم رو جلو می کشیدم . با اینکه هیچ وقت نمی ذاشتم کارهام عقب بمونه ، بارها و بارها ، به خاطر  ِ درسم و مرخصی هام ، از اون رئیس ِ گند ، حرف خوردم و کوچیک شدم . چه حرص ها که توی راه دانشگاه نخوردم . مرخصی گرفته بودم و توی راه دانشگاه بودم ؛ سر کلاس درس بودم ؛ توی مسافرت بودم ؛ توی خونه خواب بودم ؛ یا این موبایل همش زنگ می خورد ، یا اینکه من هی زنگ می زدم و کارهای اداره رو هماهنگ می کردم . الو آقای فلانی ، فلان کلاس رو داریم تشکیل می دیم ، می خواهیم بدیم به شما ، می پذیرید ؟ پس ابلاغتون رو می زنم . الو خانم فلانی ، این پنجشنبه ، سر ساعت همیشگی ، بچه ها رو بفرستم ؟ الو خانم فلانی ، فلان تاریخ آزمون مربیان هست ، فلان ساعت ، اداره باشید . الو خانم فلانی ، رسیده ای اداره ؟ من وسایل رو آماده کرده ام ، هر وقت آقای فلانی اومد بهش تحویل بده . الو آقای فلانی ، اگه وسایل رو دیگه نیاز ندارید ، لطفاً برگردونید چون کمبود وسایل داریم و یه مربی ِ دیگه نیازشون داره . الو ، دختر گل ، توی برنامه ی امروز ، تو مسئولی که اسم بچه ها رو یادداشت کنی ها ، باشه خانومی ؟ الو ، دختر گل ، خودت و فلانی و فلانی و فلانی ، فردا ساعت ِ فلان ، اداره باشید چون فلان برنامه داریم . ساعت چهار صبح از خواب می پریدم ، که ای وای ، یادم باشه امروز حتماً فلان کار انجام بشه . بعضی روزها ، صبح ساعت 7:15 می رفتم خارج از شهر ، توی اون دانشگاه ِ گور به گور شده . بعدش ساعت 10:30 سریع برمی گشتم اداره و کارهام رو تند و تند انجام می دادم . ساعت 1 دوباره می رفتم خارج از شهر ، دانشگاه . دوباره ساعت 3:30 بر می گشتم شهر ، عین سگ می دویدم تا برسم به اون کلاسم که توی یه دانشکده ی دیگه تشکیل می شد و آخر شب دیگه هیچی از من نمونده بود . و ... و ... و ...

 

من توی چنین شرایطی ، از هیچ کلاس درسی عقب نموندم و بعد از همون بار اولی که بدجور زمین خوردم ، با همون زانوهای زخمی ، هر طور شده تا آخر  ِ راه اومدم . حالا به خاطر  ِ 6 واحد ، تمام این سختی ها رو نادیده بگیرم و برم بگم "من از 62 واحدم که توی اوج خستگی روحی گذرونده ام ، صرف نظر می کنم و  یه مدرک کاردانی ِ معادل 72 واحد به من بدید ؟ اصلاً از کجا معلوم ، که انصراف بدم و کاردانی رو ارائه بدم ، اما یهو نگن که استخدامی لغو شد ، یا اینکه استخدامی شامل تو نمی شه ؟ خدا رو شکر کارهای 6 واحد معرفی به استاد هم تموم شد . مدرکم رو که گرفتم ، استخدامی هم خدا کریمه .

 

* چقدر بده که آدم از کَسی که همیشه می رفته و درد دل هاش رو بهش می گفته ، ناراحت بشه . اون وقت دیگه نمی دونه این درد دل رو کجا ببره . پس مجبور می شه درد دل رو بنویسه ، که شاید دیگه اون درد ، توی دلش نمونه .

 

 

نارنجی و اتاق کوچیکش

 

به گفته ی خواهری ، من تا آخر  ِ خرداد ِ همین سال ، ازدواج می کنم . خبری که نیست ، اما این خواهری ِ ما داره اینطوری می گه ، تا شاید  طبق قانون ِ راز ، یهویی همینطور هم بشه و زودی من برم و این اتاق رو خالی کنم برای اون . هنوز نَه به داره و نَه به باره و من نشسته ام سر  ِ جام ، اونوقت ، خودش و داداش کوچیکه دارن سر  ِ اتاق ِ من دعوا می کنند . بهشون می گم "دعوا نکنید . من و شوهرم اول ِ زندگی مون نمی خواهیم پول ِ کرایه خونه بدیم . می خواهیم تا 2 سال ، توی همین اتاق زندگی کنیم و در خدمتتون باشیم" . داد و بیداد می کنند و به من می خندند و می گن که تو خودت تنهایی توی این اتاق ِ کوچیک ، هر روز یه جات زخمی می شه ، یا می خوری به میز تلویزیون ، یا به تخت ، یا به صندلی کامپیوتر ، یا به ... ، اونوقت یکی دیگه هم اضافه بشه ، معلومه چی می شه . راست می گن . خُب در نتیجه من تصمیم می گیرم بعد از خرداد اثاثیه ی اضافی رو بذارم توی این اتاق ، و درب ِ ش رو قفل کنم و برم خونه ی بخت . می خوام ازش به عنوان انباری استفاده کنم . اینجاست که صدای داد و بیداد  ِ خواهری دوباره بلند می شه و بهانه می گیره که دلش یه اتاق می خواد . می بینید تو رو خدا ! خواهرهای مردم ، اصلاً دلشون نمی خواد که خواهرشون شوهر کنه و ازشون دور بشه ، اما این داره روزشماری می کنه برای بیرون کردن ِ من !

 

من هر وقت از تنهایی خسته میشم ، با حافظ حرف می زنم . بهش می گم که کِی از این وضعیت راحت می شم ؟ می گه هنوز وقت ِش نرسیده . یک ساله که داره این حرف رو تکرار می کنه . منم با همون حالت ِ افسرده ، حافظ رو می بندم و به خدا می گم "یعنی باورم بشه که تو داری برای من که یه بنده ی بد و ناسپاس هستم ، 'بهترین' رو آماده می کنی ؟ فقط جون ِ من یه کم زودتر . من هر روز دارم به سنَم فکر می کنم و اینکه توی چه سنی بچه دار می شم . نکنه سنَم بالا باشه و برای بچه خطرناک ! نکنه موقع ازدواج ، سنَم بالا باشه و دیگه هیچ زیبایی نداشته باشم" .