* خانواده ي ما ، بعيده كه توي جملاتشون از "ماشاله"
استفاده نكنن . خود ِ من ، هميشه يا "ماشاله" مي گم ، يا "هزار
ماشاله". فندق مي خواد آب بخوره . من رو نگاه مي كنه و با افتخار مي گه
"ماشاله دستم مي رسه به كلمن" .
*
بعد از يه سال رانندگي كردن ، برادره مي پرسه "از آينه بغل هم استفاده مي كني؟"
مي گم نه ، بيا برشون دار به عنوان يدك داشته باششون . حالا خوبه چند بار دعوا
كرده ام كه شب توي حياط آينه ي ماشين رو نبند ، صبح من مي رم بيرون ، توي خيابون
يهو آينه لازمم مي شه ، مي بينم آينه ي سمت ِ شاگرد بسته ست و اعصابم خورد مي شه .
*
نگفتم ؟ كه دوره گريم تمام شد . درسته كه به اون اندازه كه فكر مي كردم پـُربار
نبود ، ولي همين كه من رو انداخت به جمع آوري ِ آرايش هاي مختلف ، سايه هاي مختلف
، خط ِ چشم هاي مختلف ، و تونستم مواد و ابزار
ِ خوب رو بشناسم ، نكته هاي آرايشي رو ياد بگيرم ، و ترسم از خط كشيدن و
... بريزه ، كلي به نفعم بود . و اينكه اين امتحان ِ گريم رو داديم و هر چي استرس
داشتم تموم شد . به خاطر ِ اين امتحان ، دو
تا آدم كه براشون ارزش قائل بودم رو شناختم ، و فعلاً تمايلي به تفريح باهاشون
ندارم . قرار بود مدل ِ امتحان ِ من و سپيد بشن . قرار نيست كه وقتي گردش و تفريح
هست ، پايه باشن ، و هر وقت ازشون روو انداختم يا بهم قول دادند ، هي بچه بازي در
بيارن ، بدقولي كنن ، هي ميام و نميام راه بندازن ، و من دو ماه ِ تمام استرس
داشته باشم و ترس از اينكه آبروم جلوي دوستم بره . اولويت هاشون رو شناختم ، منم
اولويت هام رو عوض كردم . قبلاً لذت ِ توي خونه بودن رو كنار مي ذاشتم ، كارهام رو
عقب مي انداختم ، صبحونه تدارك مي ديدم ، و ساعت شش صبح مي رفتم بنزين مي زدم و
سوارشون مي كردم و مي رفتيم تفريح ، زانوهام و مچ ِ پاهام به خاطر ِ كلاچ و ترمز خسته مي شد ، و هيچكدوم اصلاً
برام مهم نبود ؛ ولي ديگه از اين خريت ها نمي كنم . هنوز عصبانيم . براي كسي وقت و
انرژي مي ذارم ، كه يه ذره برام ارزش قائل باشه و پاي قولش وايسه و هي نترسم از
اينكه دستم توي حنا بمونه . حتي خواهري هم اين وسط امتحانش رو پس داد . گفتم
تو بشو مدل ، يكي ديگه رو هم پيدا مي كنم . انتظار
نداشتم يه كلاس ِ دانشگاه ، كه اول ِ ترم هست رو سفت بچسبه و بگه "كلاس
دارم" ، و امتحان ِ من كه مثل ِ فاينال مي مونه و اگه ندم مي ره تا چند ماه ِ
ديگه رو ناديده بگيره . خلاصه دلمان خيلي گرفت .