مادري روو به فندق : الآن به دايي ات زنگ مي زنم تا دعوات كنه .

فندق : نه ، وايسا وايسا ، خودم الآن بهش زنگ مي زنم . وايسا برم چارپايه بيارم . ( مي خواد بره بالاي چهارپايه تا دستش به تلفن برسه )

 

فندق روو به مادري : مگه صددد بااار نگفتم دمپايي ِ عمه نارنجي رو بدون ِ اجازه نپوش ‌؟ ( بعد دمپايي رو از پاي مادري در مياره ، از پله ها مي بره بالا سر  ِ جاش و دمپايي ِ مادري رو مياره براش )




* خانواده ي ما ، بعيده كه توي جملاتشون از "ماشاله" استفاده نكنن . خود ِ من ، هميشه يا "ماشاله" مي گم ، يا "هزار ماشاله". فندق مي خواد آب بخوره . من رو نگاه مي كنه و با افتخار مي گه "ماشاله دستم مي رسه به كلمن" .

 

* بعد از يه سال رانندگي كردن ،‌ برادره مي پرسه "از آينه بغل هم استفاده مي كني؟" مي گم نه ، بيا برشون دار به عنوان يدك داشته باششون . حالا خوبه چند بار دعوا كرده ام كه شب توي حياط آينه ي ماشين رو نبند ، صبح من مي رم بيرون ، توي خيابون يهو آينه لازمم مي شه ، مي بينم آينه ي سمت ِ شاگرد بسته ست و اعصابم خورد مي شه .

 

* نگفتم ؟ كه دوره گريم تمام شد . درسته كه به اون اندازه كه فكر مي كردم پـُربار نبود ، ولي همين كه من رو انداخت به جمع آوري ِ آرايش هاي مختلف ، سايه هاي مختلف ، خط ِ چشم هاي مختلف ، و تونستم مواد و ابزار  ِ خوب رو بشناسم ،‌ نكته هاي آرايشي رو ياد بگيرم ، و ترسم از خط كشيدن و ... بريزه ، كلي به نفعم بود . و اينكه اين امتحان ِ‌ گريم رو داديم و هر چي استرس داشتم تموم شد . به خاطر  ِ اين امتحان ،‌ دو تا آدم كه براشون ارزش قائل بودم رو شناختم ، و فعلاً تمايلي به تفريح باهاشون ندارم . قرار بود مدل ِ ‌امتحان ِ من و سپيد بشن . قرار نيست كه وقتي گردش و تفريح هست ، پايه باشن ، و هر وقت ازشون روو انداختم يا بهم قول دادند ، هي بچه بازي در بيارن ، بدقولي كنن ، هي ميام و نميام راه بندازن ، و من دو ماه ِ تمام استرس داشته باشم و ترس از اينكه آبروم جلوي دوستم بره . اولويت هاشون رو شناختم ، منم اولويت هام رو عوض كردم . قبلاً لذت ِ توي خونه بودن رو كنار مي ذاشتم ، كارهام رو عقب مي انداختم ، صبحونه تدارك مي ديدم ، و ساعت شش صبح مي رفتم بنزين مي زدم و سوارشون مي كردم و مي رفتيم تفريح ، زانوهام و مچ ِ پاهام به خاطر  ِ كلاچ و ترمز خسته مي شد ، و هيچكدوم اصلاً برام مهم نبود ؛ ولي ديگه از اين خريت ها نمي كنم . هنوز عصبانيم . براي كسي وقت و انر‍‍‍ژي مي ذارم ، كه يه ذره برام ارزش قائل باشه و پاي قولش وايسه و هي نترسم از اينكه دستم توي حنا بمونه . حتي خواهري هم اين وسط امتحانش رو پس داد . گفتم تو بشو مدل ، يكي ديگه رو هم پيدا مي كنم . انتظار نداشتم يه كلاس ِ دانشگاه ، كه اول ِ ترم هست رو سفت بچسبه و بگه "كلاس دارم" ، و امتحان ِ من كه مثل ِ فاينال مي مونه و اگه ندم مي ره تا چند ماه ِ ديگه رو ناديده بگيره  . ‌خلاصه دلمان خيلي گرفت .