* و ننوشتنم در چند روز آتی بخاطر عدم دید کافی در دوران بعد از عمل چشمه.
* چند روز دیگر با یک دیدگاه جدید (بدون عینک) ، ننوشتنا رو جبران میکنم.
* و ننوشتنم در چند روز آتی بخاطر عدم دید کافی در دوران بعد از عمل چشمه.
* چند روز دیگر با یک دیدگاه جدید (بدون عینک) ، ننوشتنا رو جبران میکنم.
خر ِ زخمی دیده اید تا حالا ؟
نمونه اش خود ِ من .
- پشت ِ دست ِ چپ َ م کبوده و درد می کنه . نمی دونم چرا .
- قوزک ِ پای چپ َ م ضربه خورده و درد می کنه . فقط یادم میاد یه چیزی افتاد رووش .
- رون َ م یه دایره ی گـُنده کبود شده . خورد به در ِ ماشین . یا در ِ ماشین خورد بهش ؟
- زانوم رو کوبیدم به میز ِ اداره . از درد می خندیدم .
- سَرَم رو زدم به کابینت ِ سپیده اینا . چیزی اش نشد . محکم نبود .
- همین یه ساعت پیش آرنجم رو کوبیدم به چارچوب ِ در .
- همین چند دقه پیش دستم رو همچین زدم توی دسته ی در ِ اتاق ، که آدم ِ کور هم اینطور رفتار نمی کنه .
- همین چند ثانیه پیش ، همون دست ِ بدبخت رو دوباره کوبیدم به میز ِ تلویزیون . ورم کرده بود ، ایندفعه فحش داد . مادری گفت بیا با روغن ِ زیتون چربش کن . همچین توی روغن صرفه جویی کردما . یه ذره مالیدم به دستم ، بقیه اش رو اومدم بدم به مادری ، اون نشسته و من ایستاده ، از بالا ولش کردم ، شیشه خورد زمین ، کل ِ روغن پاشید به صورت ِ مادری و چشم هاش و موهاش و دامنش و فرش و ... . یه شیشه رووش خالی شده ، اونوقت من فقط یه دونه دستمال کاغذی می دم دستش . بعد که صورتش رو پاک کرده ، بهش می گم "وای چقدر صورت ِ ت شفاف شد" :دی ببین چقدر شبنم توی موهاته :دی بعد پررو می گم روغن تووش نبود . می گه "پُر بود . خالی شد" .
من کلاً باید هر از گاهی خودم رو مشغول کنم . وگرنه از بیکاری می میرم . یه مدت به رژیم لاغری فکر می کنم . یه مدت به مهاجرت فکر می کنم . یه مدت به ارتودنسی . یه مدت به خونه ی مستقل ( هنوزم فکر می کنم ) . یه مدت به خرید ِ ماشین . الآن هم مشغول ِ برنامه ریزی برای عمل ِ چشم هام هستم . به هر چیزی که فکر می کنم ، کلی فکر می کنم ، کلی تحقیق ، مشاوره ، حساب کتاب و برنامه ریزی . فعلاً توی مرحله ی گرفتن ِ نوبت ِ ویزیت و معاینه ی چشم هستم . تصمیم گرفته ام چشم های به این خوشگلی رو دیگه پشت ِ ویترین نگه ندارم :دی
یه بار در مورد ِ دلایلم برای عمل ِ چشم هام نوشتم . مهمترین دلیل رو یادم رفته بود بنویسم . یادم میاد وقتی بغلم می کرد ، سرم رو که روی سینه اش می ذاشتم ، عینکم می خورد به سینه اش ، یا اینکه دسته اش خودم رو اذیت می کرد . چندین بار هم عینک خورد به صورتش . و اینکه یه بار که چشمم رو باز کردم و دیدم به فاصله ی زیاد از رختخواب ایستاده و داره نگام می کنه ، عینک نداشتم ، و نمی دونستم داره لبخند می زنه ، یا داره با نگاهش قربون صدقه ام می ره ، یا اینکه خیلی عادی داره نگام می کنه . برای همین نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم . همین چیزای به ظاهر ریز ولی خیلی مهم ، آدم رو خیلی اذیت می کنه . و یه مشکل ِ دیگه ، اینکه موقع ِ رانندگی ، گاهی لازمه سریع یه جا رو نگاه کنم ، و یکهو خارج از قاب ِ عینک ، و تار می بینم .
شب مادری می گه فردا صبح فندق خونه مونه تا وقتی مامانش اینا بیان . می گه ویفر ِ ساندو دوست داره . نداری ؟ منی که جعبه جعبه می گیرم ، تموم کرده ام . می گه فندق ماشین دوست داره . بوم بوم صدای ماشین در میاره . خواهری می گه فندق قابلمه نداره . راست می گه . وقتی میاد خونه ی ما ، فقط 4 تا خرس و هاپو داره که باهاشون بازی می کنه . صبح مرخصی ِ ساعتی می گیرم ، می رم و با عشق ، یه جعبه ویفر ِ ساندو ، ست ِ قابلمه و قاشق ِ پلاستیکی ، یه بنز خاور ِ بزرگ با دو تا بیلچه ، و یه قطار ِ باربی می گیرم . ظهر که می رم خونه ، سرما خورده ، بغلش می کنم و با هم می ریم از صندوق عقب اسباب بازی هاش رو بر می داریم .
من عاشق ِ این دخملم . هر وقت می بینمش جیغ می کشم ، اونم ذوق می کنه و دندون های نُقلی اش پیدا می شن .
* ساغر راکت های بدمینتون رو آورده ، می گه "خاله !" ، کشیده می گم "بــــله" . می گه میای بازی کنیم ؟ کشیده می گم "بــــله" . سَرو می گه یه کاری نکن که بعد من بیام از دستش نجاتت بدمااا . می گم "نمی تونم باهاش بازی کنم . فقط خواستم ریتم خراب نشه ، بهش گفتم بله" . می گه بچه ریتم میتم حالی اش نیست . بعد به ساغر می گم "ساغر ! یه نفره بازی کن . خیلی خوبه" . زود قبول می کنه و می گه باشه . و راکت ها رو نشون می ده می گه "خاله ! کدومشو می خوای ؟" ، و من دیگه خنده ام بند نمیاد .
* من و سَرو داریم ناراحت بحث می کنیم ، یهو ساغر ، خیلی جدی و معصوم ، رو به باباش می گه "آقایی ! اگه خاله نارنجی رو ناراحت کنی ، عصبانی می شم" .
* سَرو به ساغر می گه "خاله رو ببوس !" . ساغر ، خوش اخلاق می گه "آره که می بوسم" .
سپید زنگ زده می گه میای شام بریم بیرون ؟ ، عین ِ ساغر ، کشیده جواب می دم "بــله که میام" .
خوشش میاد از این جوابم .
* سپید ، ساغر رو به زور می فرسته دستشویی . ساغر میاد بیرون ، خیلی جدی از کنار ِ مامانش رد می شه می گه "چقدر نامردی" . من و سپید می زنیم زیر ِ خنده .
من روی دو تا چیز حساسم . اگه ازم بگیرن ، کبود می شم :دی
یکی اسپری خوشبو کننده ، یکی آب .
آره کبود می شم . عین ِ ماهی ِ پلنگ صورتی .
من عینهو کسی که آسم داره و نمی تونه اسپری رو از خودش دور کنه ، عادت دارم هر 5 دقه ، به خودم اسپری خوشبو کننده بزنم . اگه ازم بگیرنش ، تمرکز ندارم . توی کیف ِ بیرونی ، توی کشو ِ اداره ، توی داشبورد ِ ماشین ، حتماً اسپری هست . غیر از این سه تا ، هفته ی پیش دو تا جدید گرفتم ، سه تا هم نیمه دارم . خونه ی سَرو و سپید ، هر دقه اسپری می زنم ، سَرو شوخی می کنه و به سپید می گه "حالا خوبه این جای ما هم اسپری می زنه" . توی اداره ، اتاقم که عوض شد ، با خودم گفتم حتماً به خاطر ِ اسپری باهاشون مشکل پیدا می کنم . یکی شون باردار بود ، به بو حساس بود ، من اول اسپری رو دادم بو کرد و وقتی مجوز داد ، استفاده کردم . حالا که اون نیست ، یکی دیگه شون حساسیت داره ، امروز می گه هر وقت خواستی بزنی ، بگو من چند دقه برم بیرون . اینم من ِ معذب . یعنی بگم "برو توی راهرو بچرخ تا من اسپری بزنم" ؟ . یکی ندونه فکر می کنه چقدر اسپری می زنم . خانم ِ روبرویی که دیگه نوبرشه . به چی حساسیت نداره . میاد اتاق ِ ما ، می گه که به بو حساسه ، حساسیت به جون ِ هم اتاقی هم می اندازه و می ره . موقعی که اون خانم ِ باردار هم بود ، این میومد و هی در مورد ِ اسپری ِ من می گفت که حساسش کنه . از صبح تا حالا ، با اینکه اسپری زده ام ، اما تمرکز ندارم . من از این اداره بدم نمیاد که . از آدم هاش بدم میاد .
حالا همین خانمه ، با اینکه جوابش رو می دونستم ، اما به دلیلی بهش تعارف کردم که با ماشین برسونمش خونه . جلوی بقیه با لبخند گفت حالا زوده ، بعدنا باهات میام . یعنی وقتی رانندگی ات خوب شد . نه که با سرعت ِ 120 تا می رم ؛ نه که ممکنه برم توی درّه ؛ نه که ممکنه چپ کنم و برم توی شونه خاکی ِ جاده ، برای همین نیومد . خُب فوقش می زدم یا یکی می زد و ماشین ِ خودم داغون می شد ، این آدم که توی ماشین له نمی شد . بیشتر از دو تا خیابون ِ پهن بود ؟ سرعت ِ 40 و 60 ، ترسیدن داره ؟ حالا اون خانمی رو که با اینکه بهش گفتم من تازه نشسته ام پشت ِ رُل ، اما گفت من رو برسون و کلی هم بهم اعتماد به نفس داد ، هر وقت بخواد ، با کمال ِ میل می رسونمش ، حتی اگه مسیرمون یکی نباشه . اما این یکی رو ، دارم براش . مسیر ِ مون یکیه ، با ماشین ِ خالی از جلوش رد شم ، بهش تعارف نکنم ، و اون وایسه منتظر ِ سرویس ، که بعد از 2 ساعت یکی از راننده های فس فسو پیداش بشه ، یا آخرش بیان بگن راننده نداریم ، ماشین خرابه ، ماشین بنزین نداره ، جاتون نمی شه و ... .
* نشسته ایم سر ِ سفره ، حرف از خرید ِ نون می شه ، یهو سَرو می گه "نمی شد نون رو هم مثل ِ آب لوله کشی می کردند ؟ ما که هر روز لازمش داریم ، چرا اینکار رو نکنند ؟"
* سرو می گه "اگه ماشین ِ ت رو بکوبم ، دعوا می کنی" . می گم نه . می گه آخه تو ماشین ِ ت رو دوست داری . می گم "اما تو رو خیلی بیشتر از ماشینم دوست دارم" .
* ماشین ِ صفره دیگه . روکش ِ صندلی می خواد ، کف پوش می خواد ، دزدگیر ، شیشه دودی ، چراغ ِ مه شکن ، روکش ِ دور ِ فرمون ، سردنده ( فقط این رو واسه دل ِ خودم خرج کردم ) ، درها خوب بسته نمی شن ، فرمون قفل نمی شه ، دور ِ موتور بالاست و ... . کلاً یه هفته رو باید خالی کرد برای اینکارها . و جیب ِ مبارک رو هم .