شب ، خونه ی دوستم ، نشسته ایم و داریم تلویزیون تماشا می کنیم . من شال ِ گلدار  ِ قرمز پوشیده ام ، و رژ  ِ قرمز  ِ تیره زده ام . دوستم لباس ِ بنفش پوشیده ، و رژ  ِ بنفش زده . شوهر  ِ دوستم ، ما رو نگاه می کنه ، می گه "شماها سـِت کرده اید . منم برم سـِت کنم . بلوز  ِ من آبیه . منم برم رژ  ِ آبی بزنم و بیام" .

 

از ساعت ِ یک ِ شب گذشته . سوار  ِ ماشین می شیم که من رو برسونن خونه . از خونه ی ما رد می شه . می ره جلوتر . بستنی فروشی بازه . بستنی می خره ، می ریم می شینیم توی پارک ِ نزدیک ِ خونه ی ما ، که تمام  ِ چراغ هاش رو خاموش کرده اند . می گم "یعنی چی که چراغ های پارک رو خاموش می کنن ؟ شاید یکی مثل ِ ما ، این ساعت بیاد بیرون" . می گه "خوبه که امشب مهتابه" . هیچکی نیست . خلوت ِ خلوت . سکوته و سکوت . ماه بالای سر  ِ مونه . سه تایی می شینیم روی یه نیمکت ، و زیر  ِ نور  ِ ماه ، بستنی میکس می خوریم . دو تا بستنی میکس ، با هشت طعم بستنی . مثل ِ سری ِ قبل ، بستنی من و او نداره . می ذاریم وسط و هر کی قاشق ِ ش رو توی هر طعمی که می خواد ، می زنه . شاتوتی نداشت ؟ شاتوتی ، انار . این با طعم  ِ نعناست . این طالبیه . دارچین ِ ش خوبه . یه جوک می گه ، هر سه با هم قهقهه می زنیم . این با طعم  ِ کره ست . این با طعم  ِ نسکافه ست ، یا شکلات ِ تکه ای ؟ این کاکائوها چیه تووش می کنن ؟ هلو نداشت ؟ هلو ، پرتقال . اینا آب شدند ، چهار تا طعم قاطی شد . رنگ هاشون شبیه ِ هم هست . حالا کدوم کدومه ؟ سرفه ام می گیره . سرفه و سرفه و سرفه . می ره آب میاره از توی ماشین . وقتی که خوردم ، یعنی داره روی بطری رو می خونه . می خونه "آب رادیاتور" . جمع ِ ما ، روی این آدم  ِ شوخ می چرخه .

 

زیر  ِ نور  ِ ماه ، خیلی خوب بود . خوب شد که چراغ ها رو خاموش کرده بودند .

 

 

 

من دلم خونه ی خودم رو می خواد : (

 

 

 

دقیقاً سه سال پیش ، من تغییر کردم . خیلی هم تغییر کردم . افکارم ، باورهام ، اهدافم ، همه زیر و رو شدند ، و من شدم یه آدم  ِ جدید . و ، حالا چند ماه می شه که دوباره دارم تغییر می کنم . افکار و باورهام ، و طوری که دوست داشتم رفتار کنم ، اگر مناسب ِ این جامعه و این کشور نبود ، حالا دیگه حتی نمی شه گفت که اروپایی یا آمریکاییه . به یه سمتی دارم می رم ، که خودمَم گاهی اوقات درک ِ ش نمی کنم . اما می خوام از همین راهی که انتخاب کرده ام ، برم . دارم تمام  ِ خط ِ قرمزها رو حذف می کنم . رفتار  َ م ، حس هام ، شاید فقط برای آدم های انگشت شماری قابل ِ درک باشند . وگرنه اصلاً نمی شه توضیح ِ شون داد . غیر  ِ قابل ِ درک هستند و کَسی نمی تونه هضمشون کنه . اما من می خوام از این راه برم . عجیب بودم ، عجیب تر شدم . یعنی در مورد ِ روابط ، هیچی از من بعید نیست . توی این مدت ِ اخیر ، حس هایی رو تجربه کردم ، که شاید خیلی ها ازش فراری باشند . و من کنار اومدم با این حس ها . سخت بود ، اما کنار اومدم .

 

همین که اینقدر سربسته و بدون ِ مثال نوشتم ، مشخص می کنه که قابل ِ توضیح دادن نیستند . و این روزها ، من کم نوشتم ، چون این روزها ، زندگی ام پُر شده از این حس ها ، حس های مگو .

 

 

 

۱۰ سال پیش ، وقتی برادر  ِ دومی زن گرفت ، این خونه یه وقتایی دچار  ِ تنش می شد . البته فقط توی دوران ِ عقد ِ شون ، و وقتی رفتند ، آرامش برگشت به این خونه . اما از وقتی که زن ِ برادر  ِ اولی اومده توی این خونه ( 2 سال پیش ) ، کلاً آرامش قهر کرده از این خونه رفته . ریده شده به اعصاب ِ تک تک ِ آدم های این خونه . نه تنها اعصاب برای ما نمونده ، بلکه برای برادر  ِ دومی و زن ِ ش و مادرزن و خواهر زن ِ ش هم اعصاب نمونده . کلاً اون یکی عروس ، چشم  ِ دیدن ِ این رو نداره . چند شب پیش ، این زوج ِ خوشبخخخخت ، دعواشون شده بود و فحش بود و دعوا بود و گریه . اصن یه وعضی . البته این فحش ها چیز  ِ جدیدی نیستند . برادره داغون شده . ما هم یه چیزی اونورتر از داغون . من هم که کلاً در آستانه ی انفجار  َ م . فعلاً ساکت هستم و فقط عین ِ یه بُرج ِ زهر  ِ مار َم . ببینم کی بشورمش و بذارمش کنار . با خودم قرار گذاشته ام ، که نادونی و جنس ِ خراب ِ ش رو ، تا موقع ِ زایمان ِ ش تحمل کنم . بعدش کلاً با مادری شرط کرده ام که باید از راه ِ زایشگاه بره توی خونه ی خودش . وگرنه سر و کار  ِ ش با منه . شب ، میون ِ اون فحش ها ، با خواهری می زنیم بیرون . زن ِ برادره از کنارم رد می شه . بلند به مادری می گم "اگه کسی خواست بره یوگا ، بهش بگو لازم نیست بره پول بده بابت ِ یوگا . بهش بگو بیاد خونه ی ما ، یه دو ساعت دراز بکشه ، اعصابش میاد سر  ِ جاش" .  البته اینطور نیست که فقط از زن ِ برادره خوشم نیاد . از خود ِ برادره هم بدم میاد . قبولش ندارم . اصلاً به خاطر  ِ همین ، نه توی خواستگاری اش بودم و نه سر  ِ عقدش . فکر می کردم می خواد یه آدم رو بدبخت کنه . حالا می بینم دختره این رو بدبخت کرده .

 

برادره ، نشسته داره ور می زنه و می گه "زن ، آدم رو بدبخت می کنه" . می گم "نگو زن . زن ِ تو ، آدم رو بدبخت می کنه . تو خودت رفتی یه گـُه گرفتی . همه که گـُه نیستن . مثلاً خود ِ من ، شوهرم رو خوشبخت می کنم و هیچ وقت اینطور که زن ِ تو رفتار می کنه ، رفتار نمی کنم . من حتماً شش ماه نامزد می کنم و طرفم رو خوب می شناسم و بعد اگه خواستم باهاش می مونم . نه مثل ِ تو ، که نه می شناختی اش ، نه تحقیق کردی . تو بعد از عقد ِ ت فهمیدی که این یه برادر  ِ دیگه داره و مادر  ِ ش زنده است" .

 

اوندفعه به مادری می گم "شما رفتید زن انتخاب کردید برای این ؟ شما زن نگرفتید . شما ریدید" . بهش می گم از میون ِ اون ۴ تا خواهر ، شما خودتون دست گذاشتید روی این ؟ می گه "نه ، خودشون این رو پیشنهاد دادند" .

 

 

 

 

پی نوشت :

من بد حرف می زنم ؟ من اینطوری َ م . برای بعضی کلمات ، معادلی پیدا نمی کنم و باید خودشون رو به کار ببرم . اصن فقط با همینا می تونم منظورم رو برسونم .

 

 

درد  ِ تاریکی ست ، درد ِ خواستن

 

 

امروز ، جواب ِ سؤالم رو گرفتم . اینکه "تا يار كه را خواهد و ميل َ ش به كه باشد" . دیوانه شده بودم . به بن بست رسیده بودم . همون یه ذره امیدی هم که داشتم ، از بین رفته بود . به جنون رسیده بودم . حالم اصلاً خوب نبود . اصلاً نمی شه توصیفش کرد . با سرویس نرفتم خونه . از راه ِ کار ، پیاده اومدم خونه . توی اون آفتاب ، با اون کیف ِ سنگین . و تمام  ِ اون یک ساعت رو ، داشتم با دوست َم حرف می زدم . فقط حرف های او بود که آرومَم کرد . وگرنه با اون حال ِ بدی که داشتم ، حتماً یه بلایی سر  ِ خودم می آوردم . اینقدر باهام حرف زد ، که آروم شدم و همون لحظه تصمیم گرفتم که تسلیم بشم . که دست از جنگیدن بردارم . که باور کنم "من او ندارم" . که قبول کنم تنهام ، و دیگه به داشتنش فکر نکنم . سخت بود . سخت ، سخت ، سخت . و چند ساعت بعدش ، یکی توی خیابون ، یه هم اسم  ِ او رو صدا کرد . زیر و رو شدم . نابود شدم . دلم می خواست نباشم . سخته گذشتن از او . سخته خیره شدن بهش ، از دور . این حسرت ، رؤیاهام رو می سوزونه .

 

 

الآن ، که ساعت یک ِ شبه ، ترانه ی "خوشبختی ات آرزومه" ی سیامک عباسی داره پخش می شه . این ترانه ، با یه آهنگ شروع می شه ، که یه غم  ِ بزرگ میاره روی دلم . یه لحظه پرت می شم به آینده . که کنار  ِ شوهرم ، روی کاناپه نشسته ام ، داریم فیلم می بینیم . یکهو خاطرات هجوم میارن به مغزم . اون لحظاتی رو که با "او" ، فیلم دیدم ، کارتون تماشا کردم ، ترانه گوش دادم ، و همه ی اون لحظات ، یا چسبیده بهش ، خوابیده بودم ، یا توی بغلش بودم ، یا اینکه او طوری دراز می کشید که من توی بغلش قرار می گرفتم . ترانه ی "خوشبختی ات آرزومه" ، داره توی سَرَم پخش می شه . کنار  ِ همسر نشسته ام ، اما دارم به او فکر می کنم . دلم پیش ِ اونه . او ، که بزرگترین آرزوم بود . او ، که هر وقت بگه ، می رم باهاش . اصلاً حاضرم از همه چیز َ م و همه کَس بگذرم ، ولی با او باشم . او ، که وقتی با هم بودیم ، این ترانه رو برام پخش کرد . او ، که خودش ، آرزومه . او ، که خوشبختی اش ، آرزومه . به همسر نگاه می کنم . کاش "او" کنارم نشسته بود . به تلویزیون خیره می شم . دل َ م ، بی صدا ، داره می خونه :

 

 

اگه اون که کنارته ، تو رو بیشتر از من می خواد
اگه با همون راحتی ، اگه باهات راه میاد
اگه روزگار  ِ بد ، تو رو ازم گرفته
اگه خاطرات ِ خوبمون ، از خاطرم نرفته
خوشبختیت آرزومه ، حتی با من نباشی ، حتی از خاطره هامون جدا شی
خوشبختیت آرزومه ، حتی با من نباشی ، حتی از خاطره هامون جدا شی

.

 

کاش همیشه پات بمونه ، اونکه عشق  ِ بهتری بود

خوشبختیت آرزومه ، حتی با من نباشی ، حتی از خاطره هامون جدا شی 

 

.

 

 

 

 

پی نوشت :

"درد  ِ تاریکی ست ، درد ِ خواستن" ، از فروغ فرخزاد .

"من او ندارم" ، نام  ِ یکی از کتاب های مجموعه شعر  ِ مریم حیدرزاده .

 

 

 

* با اینکه ، مث ِ سگ ، از آب ِ عمیق ترسیده ام ، اما خودم رو توی عمل ِ انجام شده قرار دادم . گفتم یه بار هم که شده ، با ترسم مقابله کنم . خدا تومن پول ِ کلاس ِ خصوصی ِ کرال ِ تکمیلی رو پرداخت کردم و خودم رو مجبور کردم که برم استخر . به خودم گفتم "یعنی چی که می ترسی ؟ اصلاً از چی ترسیده ای ؟ تو که از غرق شدن نمی ترسی . اصلاً مگه تو چیزی برای از دست دادن داری ؟ اصلاً مگه تو دل ِ ت نمی خواست خونه ات استخر داشته باشه ؟ یعنی می خوای شنا رو در همین حد ِ مبتدی بلد باشی ؟ در حد ِ آبروریزی ؟" . رفتم ، و جلسه ی اول به خیر گذشت .

 

* جلسه ی دوم  ِ کلاس ِ ورزش ِ اِروجی هم گذشت . اِروجی ، ترکیبی از اروبیک و ژیمناستیکه . یه جورایی تکنو هست . همون رقص ِ هیپ هاپ . شاید دقیقاً خود ِ هیپ هاپ نباشه ، اما فعلاً توی این شهر  ِ گـُه ، که کلاس ِ رقص وجود نداره ، همین هم غنیمته . حدأقل ِ ش اینه که ورزش می کنم و بدنم نرم می شه و روی فرم میاد . اصلاً حرکات ِ نرمشی اش ، حرکاتی که اولش خودمون رو گرم می کنیم ، اینقدر خوشگله و به حالت ِ رقص هست ، که من یه دنیا شاد می شم .

 

* ساعت 12 و نیم  ِ شبه . برق ها یهو می پره . با نور  ِ موبایل ، می گردم دنبال ِ شارژر و پریز . شارژر رو می زنم به پریز ، و همین که می خوام وصل ِ ش کنم به موبایل ، خواهری می زنه زیر  ِ خنده .

 

* سر  ِ کار ، یه برگه ( یه فرم ) رو ، خیلی با وسواس پُر کردم و هی چک ِ ش می کردم . وقتی یه ستون ِ ش تموم شد ، یه لحظه دو انگشتم رفت روی دو تا از خونه های جدول ، که یعنی ctrl+S رو بزنه : )  یه وقتایی که توی یه کتاب ، دنبال ِ یه چیزی می گردم ، یه لحظه به ctrl+F فکر می کنم .

 

 

 

دختر عمه ، پیامک داده که :

اگه یه روز ، از خواب پاشی ببینی تمام  ِ زندگی ات یه فیلم بوده ، اسم  ِ این فیلم رو چی می ذاری ؟

 

اول خواستم بگم "زندگی روی خط ِ قرمز" ،

اما جواب دادم "حسرت" .

 

 

 

کاش می شد ، از یکی از اونایی ، که از "عشق" ، از مردی که دوستش داشتند ، بالاجبار ، به دلیلی گذشتند و رفتند ، بپرسم "چطور خودت رو راضی کردی که تسلیم بشی ؟" ، "چطور دست از جنگیدن برداشتی ؟" ، "چطور برای رفتن قدم برداشتی ؟" ، "چطور تحمل کردی ؟" ، "چطور تونستی بدون ِ او نفس بکشی ؟" . دلم می خواد بدونم این سوز  ِ سینه ، که داره من رو نابود می کنه ، چه بلایی به سر  ِ ش آورده .  

 

 

 

یه تصمیم گرفته ام ، خیلی دلم می خواد عملی اش کنم . اما باید حریف ِ این ذهن ِ آشفته بشم . اینکه هفته ای یه فیلم  ِ خوب ببینم . اینکه "بعد" از دیدن ِ فیلم ، کل ِ بازیگرهاش رو بشناسم و در موردشون بخونم ، نقدهای در مورد ِ اون فیلم رو بخونم ، رتبه اش و تعداد رأی ِ ش رو چک کنم . اول فکر کردم بهتره چند تا فیلم در هفته ببینم ، بعد گفتم یه فیلم در هفته ببینم ، اما درست و حسابی ، و در موردش هم بخونم . هوم ؟ 

 

برای خوندن ِ هفته ای یه کتاب ِ خوب هم ، برنامه دارم : )

برای تمرین ِ عکاسی ، چند ساعت در هفته هم برنامه دارم : )

برای آی سی دی ال هم برنامه دارم : )

برای مرور  ِ زبان انگلیسی هم برنامه دارم : )

برای زبان ِ فرانسه هم برنامه دارم : )

برای یادگیری ِ فوتوشاپ هم برنامه دارم : )

برای یادگیری ِ رقص هم برنامه دارم : )

برای یادگیری ِ آواز هم برنامه دارم : )

برای ادامه ی کلاس ِ شنا هم برنامه دارم : )

و ... ( اگه بقیه اش رو بنویسم ، سر  ِ تون گیج می ره )

                            

یه وقتایی دلم می خواد سر َ م بخوره به یه چیزی ، و کلاً ریست بشم . خسته شده ام از این همه فکر و برنامه ، که بابت ِ همه شون دارم حرص می خورم ، می خوام همه رو همزمان با هم انجام بدم ، و هیچ کدوم رو هم انجام نمی دم . آخه کی می تونه این همه کار رو ، با هم انجام بده ؟ بدتر از همه اینکه ، من یه آدمی هستم ، که اصلاً نمی تونم قبول کنم که یه کار رو تموم کنم و برم سر  ِ کار  ِ بعدی . باید همه رو با هم انجام بدم . بعد همه شون هم اولویت ِ اول هستند . همه توی یه ردیف هستند و نمی تونم به شکل ِ ستونی و اولویت بندی شده ، بچینمشون توی ذهنم . هول َ م برای انجامشون . مهم ترین کار رو نگفتم . اینکه دلم می خواد ارشد ِ دولتی قبول بشم   .

 

 

 

 

لی لی لی لی لی لی لی لی لی 

من دیروز براکت هام رو در آوردم . بعد از ۲ سال و نیم ، دندون هام رو دارم می بینم ، اونم متفاوت . هنوز به شکل ِ جدید ِ شون عادت ندارم ، ولی لبخند ِ جدیدم رو دوست دارم . موقع  ِ مسواک زدن ، می گردم دنبال ِ براکت ها که تمیزشون کنم . فرم  ِ لب هام هم تغییر کرده اند . لب ِ پائینم رفته عقب . حالتی که دوست داشتم . فکر نمی کردم این شکلی بشه ( یه نارنجی در حال ِ بشکن زدن ) .  تمام  ِ دردها و اعصاب خوردی ها و تحمل کردن ها و خستگی های رفت و آمد و ... ، همه فراموش می شن . ولی ، مهم ترین ها می مونن . کلی عکس ِ با براکت برام مونده . از جمله دوست داشتنی ترین عکس های زندگی ام . قشنگ ترین عکس هام ، عکس هایی ، که با اعتماد به نفس ، و بدون ِ هیچ خجالتی ، با اون براکت ها ، لبخند زده ام به مردی که دوستش دارم ، لبخندی به پهنای صورتم ، لبخندهایی که شادی و عشق و خوشبختی رو می شه توشون دید . مردی که نه تنها هی بهم می گفت "خوشگلی" ، بلکه به شوخی می گفت "نمی شه در  ِ شون نیاری ؟" . لبخندم رو دوست داشت ، با همون براکت ها .

 

 

 

ترانه ی دوست داشتنی ِ من ، موزیک ویدئوی ترانه ی انگلیسی ِ sway با صدای هوشمند عقیلی رو می ذاریم ، دست هام رو می گیره ، می بره وسط ِ اتاق ، دستم رو می بره بالا و می گه "بچرخ" . و من ، لبخندی می زنم به پهنای صورتم ، و می چرخم و می چرخم و می چرخم . می گه "خوبه" ، و در حالی که یه دستم توی دستشه ، دست ِ دیگه ام رو می اندازم دور  ِ کمرش . نگاهش می کنم . صورتش رو به صورتم نزدیک می کنه که لب َ م رو ببوسه ، نمی دونم چرا سَرَم رو تکون می دم . می خنده و سرش رو دور می کنه ، و حالا این منم که هی می خوام لب َم رو به لب ِ ش نزدیک کنم . می خنده ، می گه "حالا برعکس" . بر عکس می چرخم . یهو می گه "حالا اونوری" . هنگ می کنم . از شوخی اش ، یه خنده ی بلند سر می دم . به شیطنت ِ خودش و هنگ کردن ِ من می خنده ، زیر  ِ کمر و زانوهام رو می گیره ، بغلم می کنه ، و شروع می کنه به چرخیدن . و من ، دست هام رو ، به نشونه ی خوشبختی ، از هم باز می کنم . توی چشم هام نگاه می کنه . دست هام رو می اندازم دور  ِ گردنش ، سَرَم رو می چسبونم به گردنش . سفت به گردنش می چسبم و چشم هام رو می بندم . و او ، لب هاش رو می ذاره نزدیک ِ گوش َ م ، و می بوسه . یه بوسه ی طولانی ِ پُر از حس ِ دوست داشتن . هنوز داره می چرخه . همینطور که داره می چرخه ، لب هام رو ، طولانی ، می بوسه ، و من ِ تشنه ی لب هاش ، سیر نمی شم . توی چشم هام نگاه می کنه . و من می میرم برای نگاهش . می میرم برای اون چشم ها . و طبق ِ معمول می گم "کمر  ِ ت درد می گیره" ، که یعنی من سنگینم و من رو بذار زمین .

 

وقتی اون سرافون ِ سفید ِ دامن سنبادی ِ کوتاه َم ، اون گوشواره های آویز  ِ مروارید َ م ، اون کش ِ موی سفید ، موهای بلند َ م ، دست هام که حلقه شده اند دور  ِ گردنش ، پاهای لُخت َم ، لاک ِ سفید ِ ناخن هام ، و اون برق ِ موگیرهای مشکی ِ توی موهام رو مرور می کنم ؛ وقتی شادی ام رو ، خنده هام رو مرور می کنم ؛ وقتی خنده هاش رو ، نگاه ِ ش رو ، اون دست های مردونه ی قشنگش رو ، بغل ِ مهربونش رو ، و اون بوسه های فراموش نشدنی اش رو مرور می کنم ، احساس ِ خوشبختی می کنم .

 

 

 

 

پی نوشت :

نویسنده ی وبلاگ ِ "تلخ ، مثل عسل" ، یه بار نوشته بود :

" لحظه‌ای هست بعد بوسه، همان وقتی که لب‌ها از هم جدا شده اند و روحت مشغول مزه مزه کردن طعمی است که چشیده ... لحظه ای هست بعد بوسه که پیکرها از هم کمی فاصله می‌گیرند و چشم‌ها جایگزین لب‌ها می‌شوند. آن چشم در چشم شدن، آن درهم آمیختگی شهوت و شرم، آن نگاه به گمانم جان رابطه است" .

 

این جمله اش که می گه "آن نگاه ، به گمانم جان ِ رابطه است" رو خیلی دوست دارم .

نگاه . جان ِ رابطه . چیزی که من هر بار به دیشب فکر می کنم ، اول از همه میاد به ذهنم .

 

 

 

رفتم دکتر  ِ پوست ، برای جوش های چونه ام . می گه "کالباس ، سُس ، چیپس ، آجیل ، شکلات ، چیزهای چرب ، تخم مرغ ، سوسیس ، ادویه جات و چند تا که یادم رفت ، نباید بخوری" . می خواستم بهش بگم "برو بابااااا . من و عزیزترین ، چیپس می زدیم توی سُس ، می ذاشتیم لای کالباس ، می خوردیم . و اصلاً جوش نزدم . چی می گی تو ؟"

                                                                               

من دلم تنگ شده ، برای اون لحظه که پای تلویزیون نشسته بودیم ، گفت "دلم ضعف می ره" ، گفتم تا شام (!) آماده بشه ، چیپس و سس و کالباس می خوریم . چیپس رو می زدم توی سس ، می ذاشتم لای کالباس ، لوله می کردم و می دادم دستش که بخوره . خوشش می اومد از این کار . یه بار ، که لقمه رو دادم دستش ، دستم رو بوسید . هی می گفت خودت بخور . و من باز می ذاشتم توی دهن ِ او .

 

 

 

ساعت 4 ظهر ، خواهری داره دستور زبان ِ فارسی می خونه .

می رم نزدیکش ، دراز می کشم و چشم هام رو می بندم .

 

هی بلند می خونه "خودنویس ، خودرو ، خودآموز" ، اضاف می کنم "خودپرداز" .

می خونه "بالاپوش" ، اضاف می کنم "زیرپوش ، اَه چه کلمه ی زشتی" .

می خونه "روکش" ، می گم "جـ*ـاکش ، سه نقطه کش" .

ریز ریز می خنده .

 

یعنی من رفته بودم بخوابم .

 

 

 

دکتر ، یه ماه پیش ، به زن ِ برادر  ِ اولی گفته بود بچه اش دختره . یعنی عزا گرفته بودما . اصلاً دلم نمی خواست یه دختر  ِ دیگه بیاد کنار  ِ دُخمل ِ مون . دلم می خواست فندق ِ مون "یه دونه" بمونه . دلم می خواست ناز  ِ فقط یکی رو بکشم . اصلاً ، دلم نمی خواست بچه ی اونا دختر باشه و من بخوام ناز  ِ ش کنم . حالا دوباره رفته سونوگرافی ، دکتر بهش گفته بچه اش پسره . هوراااااا . فندق ِ ما ، "یه دونه" است . دخمل ِ مون دُردونه ست . دُخمل ِ دَه ماهه ی ما ، آی مهربونه ، آی خوش اخلاقه ، آی خنده روه : )

 

 

 

در مورد ِ پُست ِ قبل و مشکل ِ کمرویی ِ من ، به خاطر  ِ نظرات و راهنمایی های خوب و مفیدتون ، ازتون ممنونم . نظرات ِ تک تک ِ تون برام مهم هست ، ازشون استفاده کردم ، و واقعاً می تونن کمکم کنن که مشکلم رو حل کنم . هر کدوم رو چند بار خوندم و تصمیم دارم واقعاً روی خودم کار کنم . یه دوست ِ خوب ، یه کتاب ِ مفید معرفی کرده بودند ، که خریدمش و دارم قوانین ِ ش رو اجرا می کنم . مرسییییی از همه تون : )

 

 

از این به بعد ، دعوت ها رو قبول می کنم ، دوستان ِ عالی پیدا می کنم ، سعی می کنم دوست ِ خوبی باشم ، و از داشتن ِ اون دوستان ، شاد خواهم بود .

 

و امشب ، دعوت ِ مجدد ِ همون دوست رو قبول کردم و رفتیم و دور  ِ هم ، کلی خندیدیم . شب ِ خوبی بود . خوش گذشت : )  زیاد سخت نبود . برای بار  ِ اول خوب بود .

 

 

 

 

 

پی نوشت :

من همچنان از نظرات ِ خوب ِ تون استقبال می کنمااا : )

 

عکس نوشت :

برای تشکر از شما ، که من رو تنها نذاشتید و به خاطر  ِ راهنمایی های خوب ِ تون ، از تنبلی در میام و چند تا عکس ِ خوشگل می ذارم : )  ظرفیت ِ این عکس ها ، بالاست ( ۴۰۰ - ۲۰۰ کیلو بایت ) . دلم نیومد کیفیت و حجم  ِ شون رو بیارم پائین . اگر دوستانی هستند که امکان ِ دانلود ِ حجم  ِ بالا رو ندارند ، بگن تا این عکس ها رو ، با حجم  ِ پائین بذارم .

 

- یه زیپ ِ خوشرنگ ، که دل ِ من رو برده .

- شما کدوم بالن رو سوار می شید ؟ 1 ، 2

- این گل های خشک ، این کتاب ، یه عالمه خاطره برای من زنده می کنه ، اما نمی دونم کدوم خاطرات ، و چرا !

 

 

 

امشب ، اینقدر از خودم بدم میاد ، که نگو . طوری که می گم کاش وجود نداشتم . طوری که فکر می کنم بیهوده به دنیا اومده ام و فقط دارم اکسیژن می سوزونم . از خودم بدم میاد ، که اعتماد به نفسم زیر  ِ صفره ، روابط عمومی ام خوب نیست ، خیلی کمرو هستم ، و فکر می کنم هنوز باید آداب معاشرت رو یاد بگیرم .

 

من هیچ دوستی ندارم . خیلی تنهام . از تنهایی ام ، و دنیای گـُهی که برای خودم ساخته ام ، حالم به هم می خوره . همیشه از اون افرادی که یه عالمه دوست دارند و وقت و بی وقت به دوستاشون زنگ می زنند یا مثلاً تا دلشون گرفت ، با یکی شون تماس می گیرن و ... ، خوشم می اومده . دلم می خواسته مثل ِ اون آدمی باشم ، که یه جمع رو سرگرم می کنه و گل ِ سرسبد ِ اون جمع هست . من به "دوست" ، خیلی احتیاج دارم . دلم می خواد تعداد ِ دوستانم زیاد باشه . دلم می خواد با دوستانم معاشرت داشته باشم . اما چی ؟ من می ترسم از جمع . من فراری ام از بیرون رفتن با افراد ، از رفتن به خونه شون . همه اش هم تقصیر  ِ من نیست . من توی خانواده ای بزرگ شده ام ، که هیچ وقت دوستی نداشته و دعوت نشده و دعوت نکرده . آخه من هیچ وقت به عمرم ، ندیدم که آقای پدر بره خونه ی دوستش یا بیان خونه مون . هیچ وقت دوست ِ خانوادگی نداشته ایم . اصلاً آقای پدر ، دوست ِ صمیمی نداشته تا حالا . اگر هم داشته ، دور از خانواده اش نگه داشته . اونم از جمع فراریه . مادری ، تا حالا دوست از خودش نداشته . خانواده ی پدری ، و خانواده ی مادری ، هیچ کدوم کمرو نیستند و همه گروهی با هم می رن سفر ، خرید ، مهمونی و ... . اما پدر  ِ من ، مادر  ِ من ، مثل ِ اونا نیستند . اصلاً خانواده ی ما همیشه جداست . اصلاً خود ِ همین خانواده ی هفت نفری ِ ما ، هیچ وقت عین ِ یه خانواده نبوده . ما هیچ وقت تا حالا با هم خانوادگی سفر نرفته ایم . هیچ وقت تا حالا با هم خرید نرفته ایم . هیچ وقت تا حالا عین ِ آدم ، خانوادگی نرفته ایم خونه ی کسی . هیچ وقت تا حالا مثل ِ بقیه ی مردُم ، نرفته ایم شام رو لب ِ دریا بخوریم . هیچ وقت تا حالا با هم نرفته ایم گردش . یه بار که توی عمرم توی ۱۴ سالگی با خانواده رفتم سیزده به در ، می دونید آقای پدر ما رو برد کجا ؟ برد توی یه بیابون ، که نه گنجیشک پر می زد و نه آدم اونجا بود . فقط خانواده ی خودمون بودیم ، که نشسته بودیم زیر  ِ یه درخت . همین . بعد چقدر هم به خودش افتخار می کرد ، که یه بار توی عمرش ما رو آورده گردش . در صورتی که مردُم سیزده رو ، گروهی ، چند تا خانواده با هم ، می رن یه جای شلوغ . اصلاً من چرا از مردهای کمرو بدم میاد ؟ چون می خوام مرد َم طوری باشه که من رو هل بده . که من رو ببره بالا . نه اینکه گوشه نشینم کنه . چون نمی خوام مثل ِ آقای پدر باشه . چون نمی خوام بچه هام ، عین ِخودم کمرو باشند . چون نمی خوام یه خانواده ی گـُه تشکیل بدم ، عین ِ اینی که آقای پدر تشکیل داده . بعد منی که توی یه خانواده ی کمرو و دور از جمع بزرگ شده ام ، خودمَم به خودم کمک نکردم که اینطور نباشم . می دونید من چقدر فرصت های عالی رو از دست داده ام ؟ آدم هایی بوده اند که خیلی دلم می خواسته توی زندگی ام باشند ، توی جمع ِ شون باشم ، باهاشون برم بیرون ، باهاشون بخندم ، باهاشون شام بخورم ، باهاشون سینما برم ، باهاشون برم خرید ، باهاشون برم سفر ، باهاشون حرف بزنم ، باهام حرف بزنند ، تشویق ِ شون کنم ، تحسین ِ شون کنم و ... . ولی همیشه بهانه آورده ام و دعوت ِ شون رو رد کرده ام . و اصلاً نتونسته ام قدم بردارم برای دعوت کردنشون . همیشه خودم رو توی اتاقم حبس کرده ام . همیشه دعوت ها رو رد کرده ام و بعدش عین ِ سگ پشیمون شده ام و چقدر دلم خواسته خودم رو عوض کنم . می دونید چقدر دوست و کارمند هست ، که به من نزدیک نمی شن ؟ فقط به خاطر  ِ اینکه من کم حرف و تودار و مرموزم . به خاطر  ِ اینکه همیشه فرار کرده ام . در نتیجه اونا هم از من فرار کرده اند . من شاد نیستم . می ترسم نتونم با دیگران بخندم . می ترسم آداب معاشرت رو خوب بلد نباشم و اون جمع از من خوششون نیاد . می ترسم کم بیارم در برابر  ِ طرف ِ مقابلم . بهتون نگفته ام ؟ من حتی اعتماد به نفس ِ حرف زدن با یه دختر بچه ی ۴ ساله رو هم ندارم . می ترسم .

 

خلاصه که امشب از اینکه یه دعوت ِ خوب ، یه همصحبتی ِ خوب رو رد کردم ، از خودم حالم به هم خورد . یعنی از معاشرت با آدم هایی که آرزوشون رو دارم ، فرار کردم . الآن بهتر نیست برم بمیرم ؟ یا اینکه کسی یه راه ِ حل داره که من بتونم روابط عمومی ام رو بالا ببرم ؛ اعتماد به نفسم رو بکشم بالا ، دقیقاً طوری که از سقف بزنه بیرون ؛ آداب معاشرت رو تمرین کنم ؛ بتونم با افراد ارتباط برقرار کنم و دوست بشم ؛ این کم حرفی ام رو بذارم کنار ؛ طوری که افراد از وقت گذروندن با من لذت ببرند . و خودمَم از زندگی لذت ببرم . ها ؟ با این وضع ، بهتر نیست بمیرم ؟

 

 

 

آرزوهای من ، خیلی بزرگ هستند . اصلاً من عادت ندارم کوچیک آرزو کنم . اینقدر به خیال هام ، به آرزوهام بال داده ام ، اینقدر اوج گرفته اند ، که اگه بخوام هم ، دیگه نمی تونم کنترلشون کنم . من اصلاً حد ِ وسط ندارم . یا اصلاً چیزی رو نمی خوام ، یا تمام و کمال می خوامش . برای من ، هیچ چیز  ِ محالی وجود نداره . و اینقدر هم تصویر سازی ام قویه و از همین الآن آرزوهام رو ، روزی رو که به دستشون آورده ام رو ، خوب مجسم می کنم ، که می دونم همه شون رو به دست میارم . یعنی می دونم که من یه روزی به خونه ی آرزوهام ، که خیلی بزرگ و مجلله ، می رسم ؛ به شغل ِ دلخواهم می رسم ؛ توی اون کشوری که می خوام ، زندگی خواهم کرد ؛ اون دوستانی رو که می خوام ، به دست خواهم آورد ؛ خیلی عالی خواهم رقصید و ...

 

ولی ... ، ولی آرزوهای آدم ، بر اساس ِ شرایط ، تغییر می کنند . یا اولویت بندی شون عوض می شه . و تمام  ِ آرزوهای پاراگراف ِ بالا ، اولویت ِ دوم به بعد  ِ من هستند . اصلاً اگه اون آرزوی اولویت ِ اول برآورده نشه ، بقیه رو می خوام چیکار ؟

 

می دونی ؟ من ، الآن که دلم پیش ِ یه نفر گیر کرده ، دلم نه خونه ی آنچنانی می خواد ، نه مهاجرت ، نه ... . دلم فقط اون آدم رو می خواد . با اون آدم ، چه توی کاخ زندگی کنم ، چه توی یه خونه ی نُـقلی . با اون آدم ، چه توی این کشور زندگی کنم ، چه توی مثلاً کانادا . من فقط دلم می خواد با او باشم . شب ها ، با او به خواب برم . یه خواب ِ آروم . صبح ها چشم هام رو که باز می کنم ، اون رو ببینم که کنارم خوابه . خیلی آروم ، طوری که بیدار نشه ، بدوم و مسواک بزنم و آب ِ جوش رو آماده کنم و برگردم کنارش . و اینقدر هی نگاهش کنم و قربون صدقه ی طرز  ِ خوابیدنش برم . چشم هاش رو که باز می کنه ، من کنارش باشم . بعد با عشق ، سفره ی کوچولوی دو نفره مون رو پهن کنم و پنیر  ِ خوشمزه ی بوک ( puck ) رو بیارم . نون تُست بیارم . خامه کاکائو رو ببینه و بگه "من ترجیح می دم بستنی روی نون نکشم" . چند نوع کافی میکس و شکلات ِ داغ رو بچینم کنار  ِ ماگ ِ ش . ویفر  ِ سندو و بیسکوئیت بیارم . قـُل ِ دیگه ی ماگ ِ او رو ، یعنی ماگ ِ خودم رو ، بیارم و اون بگه "تو کافی میکس می خوری یا شکلات ِ داغ ؟" ، من بگم "هیچکدوم" ، و بگه "پس ماگ رو برای چی آورده ای ؟" و من بگم "همینطوری" . و بخندم به خودم ، که یه ماگ رو معطل ِ خودم کرده ام . و برم و آب آلبالوی سن ایچ ِ خوشمزه ای رو که گرفته ، بیارم و توی ماگ َ م بخورم . موقع ِ دیدن ِ فیلم یا ... ، سَرَم رو بذارم روی سینه اش ، دستش رو بندازه دور َ م ، و فیلم ببینم .

 

می دونی ؟ برای من ، حسرت ، این نیست که ممکنه نتونم مهاجرت کنم . حسرت این نیست که ممکنه نتونم خونه ای رو که می خوام داشته باشم . حسرت اینه که من دلم می خواد مرد َ م رو داشته باشم . حسرت اینه که ، امروز ، توی فروشگاه ، با حسرت به کافی میکس ها و شکلات داغ ها و پنیرها نگاه می کردم . دلم می خواست با مرد َ م زندگی می کردم و همه نوع کافی میکس و شکلات ِ داغ و ... رو می گرفتم و با هم می نشستیم سر  ِ یه سفره ی کوچولوی صبحانه . حسرت اینه که ممکنه هیچ وقت ، صبح ها ، با او توی تخت بیدار نشم . حسرت اینه که من ممکنه دیگه هیچ وقت نتونم این ها رو جفت بگیرم و بچینم توی یخچال : (  حسرت اینه که ... . اصلاً "حسرت" ، خود ِ اونه .

 

گفتم که . آرزوهای من ، خیلی بزرگ هستند . اصلاً من عادت ندارم کوچیک آرزو کنم . او ، بزرگترین آرزوی منه .

 

 

 

 

* یه ماگ خریده ام ، فکر کنم گلدون بوده ، من اشتباهی به جای ماگ خریده امش . اینقدر سنگینه که نگو . نمی شه یه دستی گرفتش .


* نه قراره برم خونه ی بخت ؛ نه معلومه خونه ی بختم چه شکلیه ، نُـقلیه یا درندشت ؛ نه معلومه که من اصلاً می رم توی خونه ی بخت یا نه ؛ نه خونه از خودم دارم ؛ نه معلومه که خونه از خودم خواهم داشت یا نه ؛ نه اینجا اتاقم بزرگه ؛ نه ...

 

اینقدری که امسال ، من دلم کاناپه خواسته ، دلم فرش های خوشگل خواسته ، دلم وسایل ِ حمام خواسته ، دلم وان خواسته ، دلم تخت ِ دو نفره خواسته ، دلم روتختی ِ خوشگل خواسته ، دلم دکور خواسته ، دلم قاب ِ عکس ِ جفتی خواسته ، دلم یه سفره ی دو نفره خواسته ، دلم وسایل ِ آشپزخونه و غذاخوری و پذیرایی خواسته ، دلم ماگ ِ دو قلو خواسته ، دلم کتری ِ برقی خواسته ، دلم جاکلیدی خواسته ، دلم خرید ِ ماهانه ی دو نفره توی فروشگاه خواسته ، دلم ...

 

دلم خیلی چیزها خواسته و پسندیده و هی می خواسته بخره ، اما نه خونه داشته و نه جا ، و با لب و لوچه ی آویزون از روبروی ویترین و مغازه ، رد شده : (