دیشب خواستم در مورد  ِ روز زن بنویسم ، اما عینهو جسد افتاده بودم ، و بیهوش شدم : )

روز  ِ زن بود ، زنگ زد ، در مورد  ِ کادو گفت ، و گفت "روز  ِ ت مبارک خوشکلم" . بهم گفت "تو نفس ِ منی ، تو گل ِ منی" . آخی . اون روز توی نوستالژی ها اون برگه رو پیدا کردم . یه بار که رفتم دستشویی ، دیدم یه کاغذ رو گذاشت بالای شیشه ی در  ِ دستشویی ، که رووش با خط  ِ لب نوشته بود "دوستت دارم" ، یه قلب هم کنارش کشیده بود . تا چند روز اون اونجا بود . از اون در ، کلی خاطره دارم . اینکه داشت حمام می کرد ، بی خبر رفتم پشت ِ در ، دستم رو گذاشتم روی شیشه ، دستش رو از اونور  ِ شیشه چسوند به دستم . اینکه داشت صورتش رو اصلاح می کرد ، در رو باز کردم و فقط دستم رو فرستادم توو ، کاغذ ِ یادداشت ِ چسبی ِ قلبی شکل رو ، که رووش نوشته بودم "دوستت دارم" ، چسبوندم روی شیشه از طرف ِ اون ، و در رو بستم . اون کاغذ درست بالای جای لبم بود . همون جای لبی که وقت حمام کردنش لبم رو چسبوندم به شیشه ، شیشه رو بوسیدم ، یعنی دارم می بوسمش ، و طرح لب ِ جیگری رنگم ، تا چند روز روی شیشه بود .

 

 

 

یه هفته ست ، دلم هی کارتون ِ Tangled رو می خواد . هی نگاش می کنم ، هی دلم می خواد . قسمت فانوس های این کارتون ، یه حس ِ خیلی خوب به آدم می ده ، وقتی هم توی یه لحظه ی فوق العاده ، با یه حس ِ عالی تماشاش کنی ، دیگه از ذهن ِ آدم نمی ره . لحظه ای که داشتیم این کارتون رو تماشا می کردیم ، هر دو دراز کشیده بودیم روبروی تلویزیون ، یهو خودش رو کشید بالاتر ، یه قوس به بدنش داد ، و من توی بغلش جا گرفتم . یه حس ِ ناب ، و اون فانوس های دو رنگ توی آسمون .

 

 

 

آخر  ِ شبه . داره فوتبال تماشا می کنه . من می رم که ظرف ها رو بشورم . هی بلند می گه "این بازیکن رو ببین ! این گل رو دیدی ؟" ، و من هی برمی گردم و از پشت ِ اُپن نگاه می کنم و جواب می دم . نگرانم از اینکه یه وقت فکر کنه من توجهی به حرف هاش ندارم و یا اینکه تنهاش گذاشته ام . هر بار ، به محض ِ شنیدن ِ صداش ، ظرف رو ول می کنم و خوب گوش می کنم که چی می گه . چند دقیقه چیزی نمی گه . مثل ِ همیشه آروم و بی خبر میاد توی آشپزخونه ، از پشت بغلم می کنه و می بوسه . من چقدر این حرکت ِ ش رو دوست دارم . می ره و با کتاب ِ شعر  ِ فاضل نظری بر می گرده . می پرسه "برات شعر بخونم ؟" . با لحنی که برسونم شعر خوندنش رو دوست دارم ، می گم "آره ، بخون" . می شینه کف ِ آشپزخونه و تکیه می ده به کابینت . اون می خونه و من گوش می دم . ظرف ها که تموم می شه ، می شینم کف ، روبروش ، بهش زل می زنم و گوش می دم به صداش ، صدایی که عاشقشم . و توجه می کنم به حس ِ ش موقع  ِ خوندن ِ شعر ، به علاقه اش به شعر ، و به معنای شعر . خسته ام . سَرَم رو می ذارم روی پاش ، پاهام رو تکیه می دم به کابینت . از این کار  َ م خوشش میاد . دست می کشه به موهام ، و به خوندن ادامه می ده . پاهای لُخت َ م رو ، خلخالم رو نگاه می کنم . با صداش آروم می گیرم . مست ِ صداش و مست ِ اون لحظه ی خوب هستم ، و آرامشی که هر دومون داریم . مست َ م . توی یه عالم  ِ دیگه ام . می گم "اونجاش رو دوباره می خونی ؟" .

 

 

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست

نفرین ، اگر تو را به تمام جهان دهم

 

 

 

فردا صبح می خوام برم جایی که برای اولین بار باهاش قرار گذاشتم . جایی که کتاب ِ "پرسه در حوالی زندگی" رو بهم هدیه داد . جایی که برای اولین بار بغلم کرد و پیشونی ام رو بوسید ، من دلم می خواست اون بغل طولانی تر می شد ، ولی داشت از سرما می لرزید ، دلم طاقت نیاورد و خودم رو ازش جدا کردم و خداحافظی کردم . می خوام برم بشینم اونجا ، کتاب رو باز کنم ، دست خط  ِ ش رو ببینم ، اون تکه شعری که نوشته ، اسمش رو . و ورق بزنم :

 

  

 

همه ی این هزار حرف نگفته ،

این هزار شعر نسروده ،

همه ی این هزار قاصدک سپید ،

- قاصدان هزار « دوستت دارم » نگفته -                   

.

.

نثار تویی که به فروتنی « نیستی »

در تک تک سلول های روح من

لانه کرده ای .

 

 

 

                     

 

 

 

یه آینه ی بزرگ ِ دایره ، کنار  ِ کامپیوتره . این آینه ، خوشگل نشونم می ده . هر وقت پای کامپیوتر می شینم ، هی توی آینه نگاه می کنم ، هی از خودم خوشم میاد . خودم رو نگاه می کنم ، بعد توی دلم می گم موهام رو دوست دارم ، گونه هام رو دوست دارم ، رنگم رو دوست دارم ، بعد دست می کشم به صورتم ، لطافتش رو دوست دارم . یاد  ِ اون لحظه میفتم که با انگشتش دست می کشید روی گونه هام و تحسینش می کرد ، استخون ِ گونه هام رو دوست داشت . صورتم رو لمس می کرد ، می گفت "وااای . چقدر نرم و لطیفی . ابریشمی" . بعد به خودم می گم ، آدم باید با کسی باشه ، که وقتی کنارشه ، خودش رو خیلی دوست داشته باشه ، خودش رو زیبا ببینه . همیشه ازم تعریف می کرد . از تک تک ِ اعضاء بدنم ، کلماتم ، لهجه ام . همیشه بهش می گفتم وقتی با تو هستم ، خودم رو خیلی دوست دارم ، از همه چیزم خوشم میاد . هیکلم ، قیافه ام ، رنگ َ م ، پاهام و ... . و اون همیشه جواب می داد "چون واقعاً قشنگند" . یاد  ِ اون لحظه میفتم که داشتیم فیلم  ِ Requiem for a Dream رو می دیدیم ، یهو رسید به اون دیالوگ که دختره به پسره می گه "تو باعث می شی احساس کنم زیبا هستم" ، و پسره جواب می ده "تو زیبا هستی" . یادم میاد ، وقت ِ دیالوگ ِ پسره ، من رو نگاه می کرد . که یعنی ببین ، جواب ِ تو همینه . و یاد  ِ اون لحظه افتادم ، که اومدم انگشتش رو بگیرم که ببوسم ، انگشت هاش رو خیلی دوست داشتم ، انگشتم رو گرفت ، بوسید ، از نوک ِ انگشتم ، بوسه های ریز ریز زد تا رسید به مچ ِ دستم . دلم تنگ شده برای لمس و بوسیدن ِ انگشت هاش .

 

 

 

 

دیالوگ ِ فیلم :

Marion: I love you, Harry. You make me feel like a person. Like I'm me... and I'm beautiful 
Harry Goldfarb: You are beautiful. You're the most beautiful girl in the world. You are my dream

 


"... چرخ بزرگی را - به بزرگی یک چرخ فلک - فرض کن که همه‌ی چیزهای مهمی را که آرزوی داشتن‌شان را در زندگی داشته‌ای به آن بسته‌اند. این چرخ آهسته دارد می‌چرخد و تو مقابلش ایستاده‌ای، تا اینکه آن چیز می‌رسد دم دستت. اگر فورَن بَرش نداری دیگر معلوم نیست که در گردش بعدی همچنان سر جایش باشد که دم دست تو برسد. پس باید درجا و فورن برش داری. حالا یا یک قطعه خط است و یا مادر بچه‌های آینده‌ی توست و یا هر چیز دیگری، "بعد"ی در کار نیست. همین الان باید برش داری."

                                           

      

                                                              آیدین آغداشلو / از پیدا و پنهان

 

کسی که دستاش قفس نیست

 

 

دلتنگم . نشسته ام و خاطرات ِ گذشته رو مرور می کنم .

 

 

ساعت 8 شب ، نم نم  ِ بارون شروع می شه . از بارون ، یه عااالمه خاطره دارم . خاطره های قشنگ ، لطیف ، شوخ ، پُر از قهقهه . پرت می شم به گذشته . قدم می ذارم توی رؤیاهای لیمویی رنگم ، می رم می شینم روی صندلی ِ راک ِ دوست داشتنی ام ، چشم هام رو می بندم ، و به خاطراتم فکر می کنم . به اون شب ِ بارونی . با ماشین ، توی راه ِ خونه ، در گذر از یه کوچه ی طولانی ِ پُر دار و درخت ِ تاریک ِ رمانتیک . یهو نم نم  ِ بارون شروع می شه ، می گم "کاش می شد قدم بزنیم زیر  ِ این بارون" . یهو می گه "پیاده شو !" یه کوچه ، پُر از سکوت و آرامش . پیاده می شیم ، دستم رو می گیره ، انگشت هام رو قفل می کنم توی انگشت هاش ، و آروم قدم می زنیم تا آخر  ِ کوچه . یه لحظه که دستم رو ول می کنه ، دستم رو می اندازم دور  ِ بازوی قشنگ ِ مردونه اش . دستش رو می برم طرف ِ لب َ م و می بوسم پُشت ِ دستش رو . کوچه رو بر می گردیم ، دستش دور  ِ کمرَم ، دستم دور  ِ کمر  ِ ش . می ایسته ، دو طرف ِ صورتم رو می گیره ، لب هام رو می بوسه ، قطرات ِ بارون می خوره به صورتم ، روحم پرواز می کنه . توی چشم هاش نگاه می کنم ، می گم این اولین تجربه ی منه ، از بوسه زیر  ِ بارون . دستم رو می گیره و می ریم سمت ِ ماشین . قبل از اینکه سوار بشیم ، از پشت بغلم می کنه ، لب َ م رو می بوسه . توی ماشین ، می گه "تو کلکسیونی . کلکسیونی از عقل ، شعور ، عشق ، سواد ، زیبایی ، ..." . و روح ِ من ، هنوز داره پرواز می کنه .

 

 

 

 

پی نوشت :

عنوان ِ پُست ، از شقایق ، نویسنده ی وبلاگ ِ "ناژو" .

عنوان رو که دیدم ، یاد ِ این مرد افتادم .

کسی که دستاش قفس نیست .

کسی که دستاش بال ِ پروازند .

 

 

ترانه ی دوست داشتنی ِ من ، موزیک ویدئوی ترانه ی انگلیسی ِ sway با صدای هوشمند عقیلی رو می ذاریم ، دست هام رو می گیره ، می بره وسط ِ اتاق ، دستم رو می بره بالا و می گه "بچرخ" . و من ، لبخندی می زنم به پهنای صورتم ، و می چرخم و می چرخم و می چرخم . می گه "خوبه" ، و در حالی که یه دستم توی دستشه ، دست ِ دیگه ام رو می اندازم دور  ِ کمرش . نگاهش می کنم . صورتش رو به صورتم نزدیک می کنه که لب َ م رو ببوسه ، نمی دونم چرا سَرَم رو تکون می دم . می خنده و سرش رو دور می کنه ، و حالا این منم که هی می خوام لب َم رو به لب ِ ش نزدیک کنم . می خنده ، می گه "حالا برعکس" . بر عکس می چرخم . یهو می گه "حالا اونوری" . هنگ می کنم . از شوخی اش ، یه خنده ی بلند سر می دم . به شیطنت ِ خودش و هنگ کردن ِ من می خنده ، زیر  ِ کمر و زانوهام رو می گیره ، بغلم می کنه ، و شروع می کنه به چرخیدن . و من ، دست هام رو ، به نشونه ی خوشبختی ، از هم باز می کنم . توی چشم هام نگاه می کنه . دست هام رو می اندازم دور  ِ گردنش ، سَرَم رو می چسبونم به گردنش . سفت به گردنش می چسبم و چشم هام رو می بندم . و او ، لب هاش رو می ذاره نزدیک ِ گوش َ م ، و می بوسه . یه بوسه ی طولانی ِ پُر از حس ِ دوست داشتن . هنوز داره می چرخه . همینطور که داره می چرخه ، لب هام رو ، طولانی ، می بوسه ، و من ِ تشنه ی لب هاش ، سیر نمی شم . توی چشم هام نگاه می کنه . و من می میرم برای نگاهش . می میرم برای اون چشم ها . و طبق ِ معمول می گم "کمر  ِ ت درد می گیره" ، که یعنی من سنگینم و من رو بذار زمین .

 

وقتی اون سرافون ِ سفید ِ دامن سنبادی ِ کوتاه َم ، اون گوشواره های آویز  ِ مروارید َ م ، اون کش ِ موی سفید ، موهای بلند َ م ، دست هام که حلقه شده اند دور  ِ گردنش ، پاهای لُخت َم ، لاک ِ سفید ِ ناخن هام ، و اون برق ِ موگیرهای مشکی ِ توی موهام رو مرور می کنم ؛ وقتی شادی ام رو ، خنده هام رو مرور می کنم ؛ وقتی خنده هاش رو ، نگاه ِ ش رو ، اون دست های مردونه ی قشنگش رو ، بغل ِ مهربونش رو ، و اون بوسه های فراموش نشدنی اش رو مرور می کنم ، احساس ِ خوشبختی می کنم .

 

 

 

 

پی نوشت :

نویسنده ی وبلاگ ِ "تلخ ، مثل عسل" ، یه بار نوشته بود :

" لحظه‌ای هست بعد بوسه، همان وقتی که لب‌ها از هم جدا شده اند و روحت مشغول مزه مزه کردن طعمی است که چشیده ... لحظه ای هست بعد بوسه که پیکرها از هم کمی فاصله می‌گیرند و چشم‌ها جایگزین لب‌ها می‌شوند. آن چشم در چشم شدن، آن درهم آمیختگی شهوت و شرم، آن نگاه به گمانم جان رابطه است" .

 

این جمله اش که می گه "آن نگاه ، به گمانم جان ِ رابطه است" رو خیلی دوست دارم .

نگاه . جان ِ رابطه . چیزی که من هر بار به دیشب فکر می کنم ، اول از همه میاد به ذهنم .

 

 

 

رفتم دکتر  ِ پوست ، برای جوش های چونه ام . می گه "کالباس ، سُس ، چیپس ، آجیل ، شکلات ، چیزهای چرب ، تخم مرغ ، سوسیس ، ادویه جات و چند تا که یادم رفت ، نباید بخوری" . می خواستم بهش بگم "برو بابااااا . من و عزیزترین ، چیپس می زدیم توی سُس ، می ذاشتیم لای کالباس ، می خوردیم . و اصلاً جوش نزدم . چی می گی تو ؟"

                                                                               

من دلم تنگ شده ، برای اون لحظه که پای تلویزیون نشسته بودیم ، گفت "دلم ضعف می ره" ، گفتم تا شام (!) آماده بشه ، چیپس و سس و کالباس می خوریم . چیپس رو می زدم توی سس ، می ذاشتم لای کالباس ، لوله می کردم و می دادم دستش که بخوره . خوشش می اومد از این کار . یه بار ، که لقمه رو دادم دستش ، دستم رو بوسید . هی می گفت خودت بخور . و من باز می ذاشتم توی دهن ِ او .

 

 

 

وقتی می گه "این گونه ها رو کی تراشیده ؟" و گونه ام رو می بوسه ؛ وقتی میون ِ بوسه ها ، دقیقاً برجستگی ِ گونه ام رو می بوسه ؛ وقتی حین ِ حرف زدن ، می گه "بذار گونه ات رو ببوسم" ؛ هر روز بیشتر عاشق ِ گونه های برجسته ام می شم .

 

 

 

بیرون داره بارون میاد . داره دنبال ِ چیزی می گرده ، رضا عطاران داره می خونه ، بی اختیار ، باهاش می خونم "باااارااان ، این چنین دل ِ مرا بُــردی . باااارااان ..." ، یهو با ذوق نگاهم می کنه ، با تحسین می گه "آها ، بخون" . و من می میرم برای اون چشم های تحسین گر  ِ ش و اون لبخند ِ مهربونش .

                              

 

 

 

واجب نوشت :

قلم  ِ من ، ثابت نیست . چند سبک می نویسم . از روزانه هام که می نویسم ، معمولاً زمان های واقعی رو به کار می برم . مثلاً وقتی از دیروز تعریف می کنم ، به زمان ِ گذشته می نویسم . مثل ِ این پُست . گاهی اوقات یکهو دوست دارم کتابی و لفظ ِ قلم بنویسم ، مثل ِ این . و خیلی اوقات ، دوست دارم خاطرات ِ شیرین ِ گذشته ام رو ، یا رؤیاهام رو ، به زمان ِ حال ِ استمراری بنویسم . مثل ِ همین پاراگراف ِ بالا ، مثل ِ این و این . مثل ِ همین خاطرات ِ عاشقانه ام که می خونید و من با موضوع ِ "پروانگی های آن روزهای صورتی" ، ثبتشون می کنم . اصلاً یه وقتایی می شه که ، اگه خاطرات ِ صورتی ِ گذشته ام رو به گذشته بنویسم ، نمی تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم .

 

 

 

* چند ساعت با هم بودیم . فرداش پیامک داد که "دیشب، شب مهربانی بود، یک شب نادر. اما یک چیز نبود. یک چیز فراموش شده بود. كم بود. نارنجی ! من دیشب "بغلت" نکردم" . و من دلم براش ضعف رفت .

 

چند شب بعدش که دوباره با هم بودیم ، نشستیم و در مورد ِ یه مسئله ی مهم حرف زدیم و بوسیدیم و حرف زدیم و بوسیدیم . وقتی داشتیم بر می گشتیم خونه ، داشت رانندگی می کرد ، یهو گفتم "تو امشب من رو بغل نکردی" . که یهو چند شب ِ قبلش و کمبود  ِ یه چیز رو به خاطر آورد ، سرعت رو کم کرد و زد کنار . دست هاش رو باز کرد و گفت "بیا" . سفت همدیگه رو بغل کردیم ، یه کم مکث کردیم ، و دوباره راه افتادیم : ) 

 

* شب از بیرون میام . دلم گرفته . دلتنگم ، خیییلی زیااااد . دلم برای او تنگ شده . دلم نمی خواد توی این خونه بمونم . نمی خوام بشینم توی خونه و فکر کنم . با اینکه خیلی کارها برای انجام دارم ، فکر می کنم که برم و یه کم دوچرخه سواری کنم شاید دلم یه کم باز بشه . در حال ِ دوچرخه سواری ، سعی می کنم شاد باشم و لبخند بزنم . دارم به رؤیاهام ، به خاطراتم ، و آدم  ِ اون خاطرات فکر می کنم ، که معین توی گوش َ م می خونه : 

 

ای شب از رؤیای تو  ، رنگین شده                     سینه ام از عطر  ِ تو  ، سنگین شده

 

 

 

 

 

پی نوشت 1 :

باد ِ تند می وزه ، دارم از کنار  ِ یه فواره رد میشم ، باد ، قطرات ِ آب رو می زنه به صورتم ، یهو بوی او میاد .

دارم موهام رو سشوار می کنم ، یهو بوی او میاد . موهای من ، بوی او رو می ده .

حوله ام ، حوله ای که من استفاده می کنم ، بوی او رو می ده .

بوها ، خاطرات ِ آدم رو ، دل ِ آدم رو ، زیر و رو می کنند .

خدایا ! داری شوخی می کنی ؟

"بوی" او رو برام نیار . فقط بووش رو نه . خودش رو هم بیار . من دلم براش تنگ شده . دلم بهانه اش رو گرفته . یا خودش رو بیار ، یا از این شوخی ها نکن .

 

پی نوشت 2 :

شعر  ِ این ترانه ، از فروغ فرخزاد هست .

 

بی ربط نوشت :

راستی !

من زنده از استخر اومدم بیرون :دی

 

 

امروز ، روز  ِ عشق بود . از عمد ، پالتو مشکی و شال ِ قرمز پوشیدم . قرمز پوشیدم و رژ  ِ جیگری ِ پسرکُش هم زدم ، تا بگم امروز روز  ِ عشقه و باید قرمز بود . باید پُر از عشق بود . توی پاساژ و خیابون ، فقط من قرمز بودم . همه ی شال ها ، یا مشکی بودند یا قهوه ای . دلم گرفت . که چرا همه گم شده اند توی رنگ ِ مرگ . همه ی نگاه ها به طرف ِ من می چرخید . حالا یا از سرخی ِ شال ِ من ، دلشون هوای عشق کرده بود ، یا اینکه میون ِ اونهمه مشکی ، انتظار  ِ سرررررخ نداشتند .

 

الآن که کمرَم درد می کنه ، یاد  ِ اون سال ، یاد ِ اون روز  ِ عشق میفتم . اون شب ، که توی ماشین ، طاقباز خوابیدم ، سَرَم رو گذاشتم روی پاهاش ، و فقط نگاهش می کردم و حرف می زدیم . بهترین لحظه ی عمرم رو داشتم می گذروندم . دلم نمی خواست اون شب تموم بشه . ترمز دستی توی کمرم بود ، اما به روی خودم نمی آوردم . دلم نمی خواست بلند بشم . دیگه خیلی که گذشت ، کمرم طاقت نیاورد و جیغم در اومد . دلم نمی خواست اون لحظه رو از دست بدم . ترمز دستی رو خوابوند ، و من ادامه دادم به نگاه کردن به اون چهره ی مهربون ِ ش ، به غبطه خوردن به اون دل ِ پاک ِ ش ، به بوئیدن ِ دست هاش ، به بوسیدن ِ دست هاش ، به گوش دادن به حرف هاش ، به حرف زدن باهاش ، به خندیدن باهاش ، به قهقهه زدن باهاش و ریسه رفتن ، به لذت بردن از بابت ِ لوس کردن هاش و ناز کشیدن هاش .

 

حاضرم دوباره ، حتی برای صدها ساعت ، روی اون ترمز دستی بخوابم ، اما سَرَم روی پاهاش باشه ، موهام رو ناز کنه ، قربون صدقه ام بره ، و من لذت ببرم از بودن ِ با او . لذت ببرم از شنیدن ِ صدای قلب ِ ش . لذت ببرم از بوئیدن ِ دست هاش و هی ببوسم دست هاش رو و هی سیر نشم . و او دوباره بهم بگه : 

 

که من پاسخی چون تو میخواستم
مباد آرزویم از این بیشتر

 

 

و دوباره برام بخونه :

 

ای تو جاری توی رگ هام ، صدای پای نفس هام
ای که بوی تو رو داره ، لحظه های خواب و رؤیام
فرصت ِ بودن با تو ، اگه حتی یه نفس بود
برای باور  ِ بودن ، همه چیز و همه کس بود

 

 

و من ، توی دلم ، بخونم :

 

آهنگ ِ نگاه ِ تو ، شد زمزمه روو لب هام

ای عشق ، بخون با من ، توو خلوت ِ این شب هام

 

 

 

 

 

پی نوشت :

دو مصرع ِ اول ، از ترانه ی "تو ای عشق" ، ناصر عبدالهی

چهار مصرع ِ بعد ، از ترانه ی "کوچ عاشقانه" ، علیرضا عصار

دو مصرع ِ سوم ، از ترانه "صلح ابدی" ، فرمان فتحعلیان

 

بی ربط نوشت :

از فردا ، تا چند روز ، به اینترنت دسترسی ندارم .

 

 

 

یه دوست یه بار نوشته بود "گذشته ، خوبه که گذشته بمونه" . از این حرف ِ ش خوشم اومد اما درست درکش نکردم . من از اولین عشقم ، خاطره های قشنگی دارم . لحظه های ناب ، محبت هاش ، نگاهش ، چشم هاش ، دست هاش ، صداش ، و قوی تر از همه ، بوی اُدکلن ِ ش ، که هنوز همون اثر رو روی من داره . خُب اون رابطه تمام شد . یعنی تمامش کردیم . بعد از چند سال ، چند ماه ِ پیش ، خواست من رو ببینه . من می دونستم که اون عوض شده ، می دونستم که خودم عوض شده ام ، می دونستم نوع ِ دوست داشتن ِ مون عوض شده ، می دونستم ما برای هم نخواهیم بود و به هیچ وجه نمی شه برای امروز و آینده داشته باشمش ، می دونستم مدت هاست که نمی شناسمش ، می دونستم این دیدار ممکنه دوباره من رو داغون کنه ، اما رفتم . رفتم به هوای اینکه گذشته برام مرور بشه . به هوای اینکه یه بار  ِ دیگه بوی اون اُدکلن مستم کنه . به هوای اینکه یه بار  ِ دیگه مثل ِ اون روزها توی چشم هام نگاه کنه . به هوای ِ اینکه یه بار  ِ دیگه بگه "هر چی می بـ*ـوسمت ، بازم دلم می خواد ببـ*ـوسمت . چرا ؟" . به هوای اینکه یه بار  ِ دیگه اون آغـ*وش ِ امن و مهربون ِ ش رو بهم بده و بغـ*ـلم کنه ، سفت . رفتم به هوای اون مرد ِ تمیز و خوشبو . رفتم ، اما کاش نرفته بودم . نه تنها گذشته برام مرور نشد ، بلکه نابود هم شد . وقتی متوجه شدم دیگه اون آدم  ِ سابق نیست ، وقتی اون "دوستت دارم" ها رو ازش نشنیدم ، وقتی گفت من از بـ*وسیدن خوشم نمیاد (!) ، وقتی آغـ*وش ِ ش و نگاهش مثل ِ سابق نبود ، وقتی تحقیر شدم ، وقتی دائم از واژه ی "هـ*ـوس" به جای واژه ی "عشق" استفاده می کرد ، انگار دنیا آوار شد روی سَرَم . از سر  ِ لج ، یه عااالمه بـ*ـوسیدمش ، اما اصلاً احساس ِ چند سال قبل رو نداشتم . با اون حرف هاش ، زد من رو نابود کرد . طوری که اصلاً دلم نکشید که بخوام یکی از لباس هاش رو لمس کنم یا بو بکشم ( کاری که قبلاً می کردم ) . اصلاً نپرسیدم پس کو اون اُدکلن ؟ اصلاً نگفتم پس کو اون مرد ِ تمیز  ِ خوشبو ؟ خیلی دلم می خواست وقتی داشت از اتاق می رفت بیرون ، بدوم دنبالش و از پشت بغـ*ـلش کنم ، محکم . اما اینکار رو نکردم . پشیمون شده بودم از اون دیدار . کاری کرد ، که تمام  ِ گذشته برام کمرنگ شد . حالا ، وقتی می خوام اون روزها و اون لحظه های قشنگ ِ چند سال پیش رو مرور کنم ، وقتی می خوام برم توی رؤیا ، یاد ِ این آدم  ِ امروز میفتم و نمی تونم بذارمش روبروم و زل بزنم توی چشم هاش .

 

 

گذشته ، خوبه که گذشته بمونه .

 

 

 

پی نوشت ۱ :

اگه اونروز بعد از خداحافظی ، زاااار زدم ، فقط درصدی اش برای این بود که دیگه نمی تونستم ببینمش . بیشتر به خاطر  ِ رفتار  ِ تحقیرآمیز  ِ ش با من ، و بیشتر به خاطر نابود شدن ِ خاطرات ِ قشنگم گریه کردم .

 

پی نوشت ۲ :

بعد از اون روز ، دوباره ازم خواست برم ببینمش . گفتم نمیام . توی دلم گفتم "بهتره یه خاطره بمونی" .

 

بی ربط نوشت :

امروز صبح هم ، دوچرخه سواری و دریا و صدای موج ها : )

 

 

 

داشتیم سر  ِ یه موضوع با هم بحث می کردیم ، گفتم من روحیه ام خوب نیست . گفت "تو کی روحیه ات خوب بود ؟" . همون بهتر که رفت . چون از اون روز ، دیگه مَحرم  ِ دلم نبود . دیگه مَحرم  ِ خستگی هام نبود . دیگه مَحرم  ِ نوشته هام نبود . همون بهتر که نموند .

 

 

 

عشق یعنی اینکه وقتی بعد از دو ماه عاشقی ، برای اولین بار همدیگه رو می بینید و برای اولین بار بهش لبخند می زنی ، بگه "فکر می کنم دندون هات به یه خورده ارتودنسی نیاز داره" ! 

 

والا بُخدا عشق همینه !

 

 

عکس نوشت :

- کیا به تزئین ِ میوه علاقه دارن ؟ این عکس ها رو ببینید .

  1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7 ، 8 ، 9 ، 10 ، 11

- من دلم دراژه ی شکلاتی می خواد . از همین اسمارتیز کُپُلا : (

- آقا شیره رو باش . چقدر دلم می خواد منم اینطوری لم بدم و هیچ دغدغه ای رو نشناسم .

 

 

34 ساعت آرامش

 

ماساژم داد ، در حین ِ ماساژ ، کف ِ دست هام رو بـ ـوسید . انگشت های پاهام رو بـ ـوسید . اینقدر خوب و ناز و آروم ماساژم داد ، که برای مدتها از نظر  ِ روحی و جسمی شارژ شدم . از زور  ِ خستگی ، چشم هام باز نمی شد . برام لالایی خوند . صداش رو می شنیدم ، لالایی ِ قشنگی می خوند ، اما نمی تونستم نگاهش کنم . چشم هام بسته بودن . الآن چقدر حسرت می خورم که کاش هوشیار بودم و اون لالایی رو ، رنگی تر ، توی ذهنم ثبت می کردم . کاش یادم می اومد لالایی اش چی بود . آخه من عاشق ِ لالایی با اون صدای مهربون بودم . شب ِ بعد ، خسته نبودم ، اما بیهوش شدم . دمر خوابم بُرد ، پاهام از زانو خم شده بودند و توی هوا مونده بودند . خواب امون نداد و نذاشت جا بندازم و توی آغـ ـوشش بخوابم . صداش رو شنیدم که خیلی مهربون گفت "پاهات رو بیار پایین" و پاهام رو صاف کرد و گفت که برم توی جا بخوابم . هنوز صدای آروم و مهربونش توی گوشم هست . بعد بی خواب شدم . فیلم دیدیم و ساعت 5 صبح بیهوش شدیم . صبح ، نمی دونم خیلی صدام زده بود که بیدار بشم یا نه . صداش رو که شنیدم ، چشمام رو که باز کردم ، امون نداد و لبم رو بـ ـوسید و گفت ساعت هفت شده و باید بریم فرودگاه . دیرمون شده بود . یهو یاد ِ ظرف هایی افتادم که دیروز هزار بار گفته بود ظرف ها مونده و هی من می گفتم بعداً می شورمشون . یهو برقم گرفت و گفتم ظرف هاااا . گفت شسته ام . چقدر خجالت کشیدم . شاید اصلاً نخوابیده بود . خیلی عجله داشتیم . کفش هام رو جلو پام جفت کرد . معلوم نبود کی دوباره می تونستیم همدیگه رو ببینیم . گفتم یه بـ ـوس بده ، و سریع روی انگشت های پاهام ایستادم و یــه بـ ـوس از لبش گرفتم و گفتم بریم . 

بعد از اون وقت ، عشقم بهش ، چند برابر شد . و امروز ، که این خاطرات رو مرور می کنم ، اتفاق ِ خاصی نمی افته ، فقط ، سد ِ بغض‌هام یه ترک کوچیک بر می‌داره . همین !

 

 

 

 

پی نوشت :

شب گرد می گه "اتفاق خاصی نمی افتد . فقط سد بغض هایم یک ترک کوچک بر می دارد. همین."

 

 

 

گفته بودم حافظ رو خیلی دوست دارم ؟ خیلی قشنگ با من حرف می زنه .

اینا رو از خاطراتم کشیده ام بیرون . مربوط به امروز نیست .

 

به حافظ می گم "آیا اون هنوزم به من فکر می کنه ؟ هنوزم دوستم داره ؟"

جواب می ده "بیان ِ شوق ، چه حاجت که سوز  ِ آتش دل      توان شناخت ، ز سوزی که در سخن باشد

                  هوای کوی ِ تو ، از سر نمی رود آری               غریب را دل ِ سرگشته ، با وطن باشد"

 

به حافظ می گم "خسته ام از صبوری . کاش همه چیز رو همین جا تمام کنم".

جواب می ده "دلا در عاشقی ثابت قدم باش ! "

                

به حافظ گلایه می کنم که "آخه من ، نَه خواستَنی در او می بینم و نَه تلاشی ! دیگه عشقی در او نمی بینم".

جواب می ده "در وفای عشق  ِ تو مشهور  ِ خوبانم چو شمع "

 

به حافظ می گم "همه مخالف ِ این ازدواج هستن . من چطور با اینهمه آدم بجنگم ؟"

جواب می ده "هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک    گـَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
                   مرا اميد وصال تو زنده می‌دارد            و گر نَه هر دمَم از هجر توست بيم هلاک"

 

 

عکس نوشت :

- اینا چی چی بیدن ؟ یخ در بهشت ؟

- اگه من رو ببرن اینجا ، شیر  ِ همه ی اسمارتیزها رو باز می کنم و بعد هی توشون شیرجه می رم .

 

 

 

نمی دونم کیه که می گه "اول باید خودت رو دوست داشته باشی تا بتونی دیگری رو دوست داشته باشی" . یکی هم یه بار بهم گفت "تو اگه نتونی پدر و مادرت رو دوست داشته باشی ، نمی تونی به یه مرد عشق بورزی" . من نمی دونم کی بهش گفته بود من اینا رو دوست ندارم . من ، زمانی که عاشق بودم ، با وجود ِ اینکه خودم رو دوست نداشتم ، اما با جون و دل ، دیگری رو دوست می داشتم . عشق رو ، طرفم رو ، با دنیا عوض نمی کردم . هیچ وقت پدر و مادرم رو دوست نداشته ام ، اما هر وقت به مردی عشق ورزیدم ، کم نذاشتم .

 

 

 

 

عکس نوشت :

- من دلم می خواد سوار  ِ این دوچرخه بشم . بعد پُشت ِ سَرَم ، رد ِ قلب بمونه . ( طراح ِ این تایر ، یه ایرانیه )

- یه دوست پسـ ـر هم نداریم که بریم باهاش ژله فالوده بخوریم : (

- یه کیک ِ خوشرنگ . فکر کنم با این عکس و این و این ، بشه فهمید چطور می شه ساختش .

 

 

 

 

 

ببین . خُب نمی ذارن دیگه . هر چی آدم زور می زنه که بهترین ثانیه های عمرش رو فراموش کنه و هی به عشق فکر نکنه و غصه نخوره ، یهو یکی توی گودر پیدا می شه و پرت ِ ت می کنه توی لحظات ِ ناب ِ زندگی ات . یعنی خیلی بی حوصله داری توی گودر می چرخی که نویسنده ی وبلاگ ِ "تلخ ، مثل عسل" ، می گه :

 

" لحظه‌ای هست بعد بـ ـوسه، همان وقتی که لب‌ها از هم جدا شده اند و روحت مشغول مزه مزه کردن طعمی است که چشیده ... لحظه ای هست بعد بـ ـوسه که پیکرها از هم کمی فاصله می‌گیرند و چشم‌ها جایگزین لب‌ها می‌شوند. آن چشم در چشم شدن، آن درهم آمیختگی شهـ ـوت و شرم، آن نگاه به گمانم جان رابطه است" .

 

 

پی نوشت :

چه قشنگ گفته . "آن نگاه ، به گمانم جان ِ رابطه باشد" .

 

 

 

مطرود نوشته :

"کاش وقت بوسیدن به چشم‏هایت نگاه کند، اگر طوفانی بود بداند باید آن‏قدر محکم و طولانی بغل‏ات کند که دریا آرام گیرد" .

 

 

پی نوشت :

می دانی ؟ 

هیچ کس به اندازه ی او ، به چشم هایم نگاه نکرد و باهاشان حرف نزد . اما او هم ، طوفان ِ نگاهم را نمی شناخت .

 

 

 

تا حالا کَسی رو دیده اید که بره سفر ، اما شهر  ِ خودش ؟

تا حالا کَسی رو دیده اید که از شهر  ِ خودش ، برای خودش سوغاتی بگیره ؟

 

ندیده اید ؟

روبروتون نشسته .

همین نارنجی ِ خودتون .

 

یعنی این بشر ، خانواده اش رو به هیچی اش حساب نکرد ، که ممكن بود یه وقت توی خیابون ِ بغلی ، بازار ، پاساژ ، لب ِ دریا ، فرودگاه و ... ببیننش . فقط بعد از اینکه از مسافرت (!) برگشت ، تازه یادش افتاد ، "ای وای ، رئیسم من رو ندید ؟ وقتی خواستم مرخصی بگیرم ، بهش گفتم می رم سفر !" .

 

 

 

خُب خدا رو شکر . توی تـقویم  ِ خاطراتم ، توی مرداد خبری نیست و چُس ناله هام کمترن .

 

 

بعداً نوشت :

گـُه بگیره . حالا یادم اومد که تولد ِ دو تا از آدم های دوست داشتنی ِ زندگی ام ، توی مرداد بوده . یکی اول ِ مرداد و یکی پنجم .

 

 

 

می گه :

Keep a green tree in your heart and perhaps a singing bird will come.

 

آقا جان من یه بید ِ مجنون ِ پیر توی قلبم دارم . یه بار یه قناری نشست . اُ مای گاد . یه دهن شجریان خوند ، جَو من رو گرفت ، خواستم برم آواز یاد بگیرم که اون با آواز به من بگه "شام چی داریم ؟" ، من هم با آواز بهش بگم "غذای پس پریروز" . اما چنان زد توی ذوقمون ، که آواز ماواز یادمون رفت . بعدش فهمیدم خسته ی راه بوده و این بید ِ مجنون ، یه پاگرد ِ کوتاه بوده براش .

 

خدایا ! یا یه پرنده ی مهربون بفرست ، یا تکلیف ِ این بید ِ مجنون ِ پیر که کل ِ قلبم رو گرفته ، روشن کن . دارم احساس ِ خفگی می کنم به خدا .

 

 

پی نوشت :

آدم وقتی نوشته های روزهای عاشقی رو مرور می کنه ، باورش نمی شه که اون پرنده ای که رفت ، همونی بود که وقتی من خواستم برم ، به من گفت "ای جان ِ جان ، بی تن مرو" .

 


یه وقتایی به خودم می گم خُب من عاشقشون بودم ، اما چرا الآن که خیلی چیزها بهم ثابت شده و باید ازشون متنفر باشم ، نمی تونم ازشون متنفر باشم و مثل ِ روز  ِ اول دوستشون دارم ؟ یه جمله هست که سردرگمی ِ من رو از بین می بره . می گه "عشق ، زمان ِ گذشته نمی شناسه . تو یا اصلاً دوست نداشته ای ، یا اینکه هیچ وقت دوست داشتـنت رو متوقف نکرده ای" .

Love knows no past tense. You either never loved or never stoped.



 

گفت "توجه کرده ای که هر وقت می بـ ـوسمت ، سرخ می شی ؟ می شی عین ِ هلو" . نیست که بهش بگم ، دلم برای اون سرخ شدن هام تنگ شده . بـ ـوسه ی هیچ مرد  ِ دیگه ای ، اون قدرت رو نداشت . بـ ـوسه ی هیچ مرد ِ دیگه ای ، اون آرامش رو بهم تزریق نکرد . دلم می خواد بازم سرخ بشم و بازم بهم بگه "هر چی بیشتر می بــوسمت ، باز دلم می خواد هی ببـ ـوسمت . چرا ؟"

 

 

 

من غبطه می خورم به این آدم . کاش منم مثل ِ اون بودم . می گه "شايد دليلش اين باشد كه من آدم اشتباهي دوست نداشته‌ام در زندگي‌ام. آدم هزارتا آمده و رفته ، اما اين سه - چهارتايي كه نفوذ درد دار كرده‌اند در من ،‌ جايشان انگار بدجوري مال خودشان شده ، من دوست ندارم در مقابل اين آدم‌ها مقاومت كنم" . می دونی به چیش غبطه می خورم ؟ به اینکه مطمئنه که اشتباه انتخاب نکرده . در صورتی که من مطمئنم که همه ی آدم هایی رو که توی زندگی ام اومدن و رفتن ، کاملاً اشتباه انتخاب کردم . اصلاً دل بستن به اونا ، رو دادن به اونا ، اشتباه ِ محض بود . نه اینکه همه شون بد بودنا . نَه . همه شون اصل و نسب دار و آدم های قابل قبولی بودن . اما مناسب ِ من نبودن . توی شانسم که ریده ان ، هیچ ؛ توی بختم هم ریده شده . می دونی بدبختی ِ من کجاست ؟ اینکه هنوزم ، با تمام  ِ رفتارهای زشتشون ، بازم دوستشون دارم . تنها دارایی ِ من از این دنیا ، همون لحظات ِ تلخ و شیرینیه که با اونا داشتم . تک تکشون رو دوست دارم . گفتم که . من خیلی بدبختم . و من می گم "من آدم های اشتباه را دوست داشته ام ، اما جایشان انگار بدجوری مال ِ خودشان شده . قلبم مال ِ همه شان هست ، جز مال ِ خودم" .

 

 

 

با خواهری داریم از پیاده روی بر می گردیم . خیابون خلوته . هر دو ساکتیم . دارم به اولین عشقم فکر می کنم ، که دیروز بازم بهم یادآوری کرد که هنوز به اندازه ی اون روزها دوستم داره . به خودم می گم باورت می شه ؟ به من گفت "عشق ِ من" . چیزی که تا حالا نگفته بود . که یهو یه ماشین رد می شه و صدای ضبطش بلنده که می گه "همه چی آرومه ، تو به من دل بستی" و من لبخندی می زنم به پهنای صورتم .

 

 

                   

 

حس ِ خاصی نسبت به دوغ نداشتم . اما از روز ِ 18 اردیبهشت 87 که یک لیوان دوغ ِ کاله را دادم دست ِ مردی که دوستش داشتم و او دوباره یک لیوان ِ دیگر خواست ، دوغ برایم مهم شد . از همان لحظه ای که آمد توی درب ِ آشپزخانه و اسم ِ آن دوغ را خواند و گفت "کاله ، چه دوغ ِ خوشمزه ای زده" ، دوغ برایم عزیز شد ، چون عزیزم از آن خوشش آمده بود . هنوز هم حسی به دوغ ندارم اما وقتی در یخچال می بینمش یا مادر می آید و یک لیوان می دهد دستم ، مزه ی آن لحظه ی خوب و آن بـ ـوسه ی نفس گیر و آن دوغ ِ کاله می آید در دهانم . یادم باشد بـ ـوسه ی بین ِ دو لیوان دوغ ، مزه دارد . مزه ی دوغ ِ کاله می دهد . یادم نمی آید اصلاً خودم از آن دوغ خوردم یا نه ! اما عجیب مزه داد آن دوغ .

واجب نوشت :

مدیون است این کاله ، اگر به من پورسانت ندهد .

در ضمن من مقصر ِ نوشتن ِ این خزعبلات نیستم . یک لیوان دوغ ِ سی و سه ، باعث و بانی اش است .

بی ربط :

ان شاءاله امسال خدا تبخال را از روی کره ی زمین محو کند .

چقدر افتخار دارد که بعد از 2564895 بار تبخال زدن توی عمرمان ، توانستیم یک بار ، دقیقاً قبل از سال تحویل و تعطیلات و آرایش و لب ِ دریا گردی و بی عرضگی در تور کردن ِ یک عدد پسر ِ خوشگل و ... ، توی نطفه خفه اش کنیم . چقدر ما از آسیکلوویر مچکریم .

 

ساعت یک شبه و نشسته ام نامه های عاشقانه ی بهار 87 رو می خونم . نامه هایی که به یه قناری نوشته بودم . یه جاهایی اش باورم نمی شه که اونا نوشته های منن . یه جاهایی اش ، از یه لحظه هایی حرف زده ام که اینقدر کمرنگن که یادم نمیاد ، اما چون ثبت شده ، یه بار  ِ دیگه لذت می برم . یه جاهایی اش می گم من چقدر احساسم قشنگ بوده و نمی دونستم . یه جاهایی اش می گم من چقدر عاشقی کردن یادم رفته . یه جاهایی اش دلم می خواد الآن بودش و چنان می زدم توی گوشش که تمام  ِ زخم هایی که توی دلم به وجود آورد ، خوب بشن . یه جاهایی اش به خودم می گم چقدر دوستش داشتم و نمی دونستم . یه جاهایی اش به خودم می گم چقدر خر بودم و نمی فهمیدم . یه جاهایی اش ، گریه می کنم .

 

 

واقعاً چقدر زود ، ممکنه یه عشق ، به تنفر تبدیل بشه . یه جا براش نوشته ام "می دونی که اون نگاه ِ معصوم و مهربونـِت ، من رو می بره تا آسمونا ؟ من اون نگاه ِ تو رو ، اون برق ِ چشمهات رو ، با صد تا دنیا عوض نمی کنم" . "تا حالا بهت گفته ام که من با چشمهای تو 'زندگی می کنم ؟"  اما الآن نَه تـنفر ، اما عصبانیت ، با قلب ِ من کاری کرده که همه ی مهربونی هاش رو انداخته بیرون .

 

 

خدا رحم کنه به کَسی که توی این اوضاع ِ روحی ، بخواد از عبارت ِ "عشق های خالص ِ نافرجام  ِ تاریخ" ، که برای گوش ِ من خیلی آشناست ، برای من حرف بزنه . خدا می دونه چه بلایی سرش میارم .

 

 

 

دلم مي خواد يكي رو داشتم كه ...

 

دلم مي خواد يكي رو داشتم كه امروز بغلم كنه و بهم بگه ابروهات چقدر خوشگل شده . هميشه همين شكلي بردار . دلم مي خواد يكي رو داشتم كه بهم بگه امروز هوا ابريه ، بيا با هم بريم پياده روي . دلم مي خواد يكي رو داشتم كه امروز بهم بگه بدون ِ من خريد نكنيا ؛ من مي خوام هميشه موقع خريد ، باهات باشم . دلم مي خواد يكي رو داشتم كه امروز بهم بگه نگران ِ هفته ی آینده نباش ، درست مي شه . دلم مي خواد يكي رو داشتم كه امروز بهم بگه ، نگران ِ مهاجرت نباش ، همين امروز اقدام مي كنيم . دلم مي خواد يكي مثل ِ اون رو داشتم كه مثل ِ هميشه ، برام سؤال ها و اطلاعات ِ گنگي رو كه نياز دارم اما نمي دونم چي هستن و از كجا بايد گير بيارم رو ، روي يه كاغذ كه معلومه در حالت ِ درازكش و قبل از خواب نوشته ، بهم بده و بگه كه بايد دنبال ِ چه مطالبي باشم . هيچ وقت اين رو فراموش نمي كنم كه با وجود ِ كار  ِ زياد و خستگي و مشغله ، بدون ِ اينكه وظيفه اش باشه ، دنبال ِ راهكار براي كم كردن ِ استرس ِ من بود . دلم مي خواد امروز يكي مثل ِ اون رو داشتم ، دستش رو به طرفم دراز مي كرد ، دستم رو مي ذاشتم كف ِ دستش و اون من رو مي كشيد و از روي زمین بلندم مي كرد و مي گرفت توي بـ ـغلش و مي گفت "حالا هر چي دلت مي خواد ببـ ـوس" و بعد از دو روز مسافرت و دلتنگي و دوري ، غرق ِ بـ ـوسش مي كردم . دلم مي خواد امروز يكي مثل ِ اون رو داشتم كه با پشت ِ دستش گونه ام رو نوازش مي كرد و خيلي خوشمزه و خيس ، گونه ام رو مي بـ ـوسيد . دلم مي خواد امروز يكي مثل ِ اون رو داشتم و بهم مي گفت "تو با بقيه فرق داري" . دلم مي خواد امروز يكي مثل ِ اون رو داشتم و طبق معمول ، يقه ي پيراهنش رو رژي مي كردم . دلم مي خواد امروز يكي مثل ِ اون رو داشتم كه قبل از اينكه از خونه برم بيرون ، لبم رو يه عالمه مي بـ ـوسيد و مي گفت "بهت انرژي دادم . حالا برو" .

 

دلم مي خواد يكي بود و دوستم مي داشت .

 

 

 

If oNly I coUld bAck to That moMent

 

 بازم بوي اون ادكلن . اين بار پرتم نكرد به اون روزها . پرتم كرد دقيقاً توي همون لحظه ،‏ توي آغـ ـوشش ‏، كه معتادش شده بودم . معتاد ِ اون آغـ ـوش ِ گرمش . معتاد ِ اون بوی خوبش . معتاد ِ اون نگاه هاش . معتاد ِ اون ناز کشیدن هاش . براي چند ثانيه اينقدر حالم دگرگون شد كه به زور خودم رو روي صندلي نگه داشتم و چشم هام رو كه پر از اشك شده بود ،‏ به مانيتور دوختم كه كَسي متوجه نشه . يعني دارم كارم رو انجام مي دم . اما به دلتنگي هاي اون روزها فكر مي كنم . به آخرين نگاهي كه بينمون رد و بدل شد . دلبستگي و نياز ‏، توي چشم هامون موج مي زد . بدبختي از سر و روم مي باريد . خواست كه تموم بشه . دير شده بود . مدت ها بود فرو ريخته بودم .

 

 

 

باورم نمي شه كه دو سال شد . انگار همين ديروز بود كه اعتماد كردم و دل بستم . اواخر  ِ اسفند ِ 86 بود . بعد از اينكه اون ارتباط ِ اشتباه رو كه پُر بود از ترديد ، تموم كردم ، وقتي يقين پيدا كردم كه در انتخابم اشتباه كرده بودم و درست ترين كار ، اتمام  ِ اون رابطه بوده ، انگار مهر  ِ اون مرد رو گذاشتم كف ِ دستم و سپردمش دست ِ باد  ، كه ببره بده به صاحبش . دلش رو كه پيشم بود ، پس فرستادم براش . اما نامه هاي خودم و اون رو پاك نكردم . نگهشون داشته ام . اونا جزئي از خاطراتم هستن . چند سال ِ ديگه كه نگاهشون كنم ‏، كلمات و لحن و عشقي رو كه توي نامه هامه رو مقايسه مي كنم . كه چقدر از عاشقي ام كم يا زياد شده . نه عشق ِ اون مرد . از عشقي مي گم كه توي قلبمه و فكر مي كنم كامله .

 

SMS هاي عاشقانه رو هم هنوز پاك نكرده ام . وقتي مي خونمشون ‏، به پهناي صورتم لبخند مي زنم و يك لحظه دچار  ِ يه هيجان ِ خاص مي شم . مي دونم اون مرد ديگه اين احساس رو به من نداره ‏، اما از يادآوري ِ اون روزها لذت مي برم .

 

 

یه عیدی ِ خوشمزه

 

امسال دلم مي خواد ، براي عيدي ، همون چيزي رو بگيرم كه عيد ِ 84 گرفتم .

درحالي كه تازه از خوردن ِ پلو و مرغ فارغ شده بودم ، يك عدد عاشق ، به عنوان  ِ عيدي ، ما را بوسيد ( والا تا بوده ، عيدي رو مي دن ، نَه مي گيرن ) . ما هم در عوض تمام  ِ صورت و گردنش را مرغي كرديم .

 

 

 

دل بستن به تو ، اشتباه ِ محض بود

 

ساعت 7 صبح ‏، با صداي زنگ ِ موبايل از خواب بيدار شدم . اينقدر گيج بودم كه نمي دونستم چي مي گه و اصلاً چرا زنگ زده . تا آخر  ِ اون ده دقه كه با هم حرف زديم ‏، هنوز نمي تونستم به موقع جواب ِ سؤال هاش رو بدم و حرفم نمي اومد . صدا هم كه چه عرض كنم . صداي خروس ، قشنگ تر از صداي منه ( سرما خورده ام ) . زنگ زده بود كه تولدم رو تبريك بگه ‏،‏ البته يه روز زودتر . كه خوشبختانه براي من مهم نيست اگه كَسي تاريخ  ِ دقيق ِ تولدم رو يادش بره و همين كه مي دونم به فكرم بوده ، شاد مي شم . و خيلي خوشحال شدم از اينكه يادش مونده بود . بيچاره نگران بود كه مبادا هنوزم به اندازه ي سابق دوستش داشته باشم . نگران بود كه مبادا هنوز عين ِ چند سال پيش بشينم و غصه ي از دست دادنش رو بخورم . هنوزم مي ترسه من به خاطر  ِ از دست دادنش ‏كه زمين خوردم ، پا نشده باشم . بهش اطمينان دادم كه ديگه بهش فكر نمي كنم و احساسم عوض شده . اما بهش نگفتم كه آغـ ـوشش ، اولين و آخرين آغـ ـوشي بود كه آرومم مي كرد . و فقط به خاطر  ِ پیدا کردن ِ یه آغـ ـوش به خوشمزگی آغـ ـوش ِ او ، چه تحقیرهایی که تحمل نکردم ، اما پیدا نشد که نشد . بهش نگفتم که نگاه هاش رو ، نگاه هام رو ، يادم نرفته و بايگاني شون كرده ام يه گوشه ي قلبم . بهش نگفتم كه هنوزم بوي ادكلنش مستم مي كنه و اگه کَسی کنارم رد بشه که بوی ادکلن ِ او رو می ده ، پرت می شم به اون لحظه ها . بهش نگفتم که بعد از او ، دیگه هیچ وقت گونه هام گل ننداخت . و بهش نگفتم آرزو دارم يه بار  ِ ديگه بغـ ـلم كنه . هنوزم مثل ِ قبل زود قضاوت مي كنه . هنوزم خيلي زود يه برچسب بهت مي زنه . بدون ِ اينكه حرف هات رو شنيده باشه . البته تقصير  ِ منه كه هميشه سكوت كردم . آخرش ، با گفتن ِ دوستت دارم ، خداحافظي كرد و مثل ِ دفعه ي قبل ،‏ دلش نمي خواست قطع كنه و پرسيد "قطع كنم ؟" با اين حرف ها ، دلم نلرزيد ، اما كاش نمي گفت . چون من فكر مي كردم اون من رو فراموش كرده . گفت اگه من زنگ نمي زدم ، مي دونستي كه هنوز به يادتم ؟ گفتم بله .