دراز کشیده ام ، ساکتم ، چشم هام رو بسته ام ، و فکر می کنم . در مورد ِ اینکه بالاخره دل رو زدم به دریا ، ریسک کردم و این عمل رو انجام دادم . اینکه راحتی و عوارض ِ ش رو با هم خواستم . و باورم نمی شه که دیگه راحت شدم از اون عینک . امروز عصر پرواز دارم . سپید پیامک می ده که عصر میایم فرودگاه دنبالت . با خودم می گم وقتی چشم هام می بینه ، خودم رو هی به در و دیوار و چارچوب و ... می کوبم . اما این چند روز که چشم هام بسته بود ، به هیچ جا نکوبیدم .

                 

مریمی تا عصر پیشم می مونه و با هم می ریم فرودگاه . هواپیما می شینه . غروبه . سپید داره لبخند می زنه . می رم پیش ِ شون . می گم "سلام . تا حالا اومده بودید دنبال ِ یه روشن دل ؟" . عینک آفتابی روی چشمَمه . با چشم می گردم دنبال ِ ساغر . می بینم یه دسته گل ، که چهار رُز داره ، با اکلیل و کفشدوزک روی گل ، دستشه و با ذوق نگام می کنه . سَرو می گه هر بار که از کوچه ی شما رد می شدیم ، ساغر می گفت "بریم دنبال ِ خاله نارنجی" . یه بار ، دیگه برات گریه کرد .

 

اولین بار بعد از عمل که می رم خونه شون ، سپید برام هندونه گرفته . می دونه که هندونه خیلی دوست دارم . چشم های من به نور حساسه . با اینکه شب توی اتاق ، عینک آفتابی زده ام ، اما هنوز به نور حساسند . سرو لامپ ها رو کم می کنه . نور  ِ تلویزیون رو کم می کنه . سپید نمی ذاره به گاز و حرارت نزدیک بشم . می گه برای چشم هات ضرر داره .

 

 

 

ادامه دارد ...

 

 

 

یکی از دخترها ، زری ، بی اینکه ازش خواسته باشم ، بی اینکه وظیفه اش باشه ، از همون اول که می بینه من نمی تونم خودم قطره بریزم توی چشمم ، می شه مسئول ِ قطره های من . عاشق ِ خواب ِ صبحه ، اما می گه ساعت ۶ بیدارم کن تا قطره ات رو بریزم برات . بیدارش نمی کنم . سحر می رم توی هال ، از یه خانمی که نه دیده امش و نه الآن می تونم چهره اش رو ببینم ، می خوام که قطره رو بریزه . یا اینکه سحر حس می کنم یکی وایساده توی اتاق . حس می کنم از اتاق ِ ما نیست . اسمش رو نمی دونم . همونطوری که چشم هام بسته ست ، ناخوادآگاه می گم "سارا ! تویی ؟" ، جواب می ده "بله" . قطره رو می ریزه و می ره . ساعت ۹ ، زری بیدار می شه ، می گه کی قطره ات رو برات ریخت ؟ می گه صبحونه برات بیارم ؟ وقت ِ ناهار دوباره به فکرمه . سر  ِ سفره ، هی نون تیکه می کنه می ذاره کنار  ِ دستم . هی لقمه می گیره می ذاره دهنم . می گم نکن اینکار رو . اما باز لقمه می گیره . من و اون مونده ایم . می خواد بره بیرون . با اینکه من اصلاً دوست ندارم به خاطر  ِ من اسیر بشه ، می گه "می مونم تا مریمی بیاد پیش ِ ت ، بعد می رم" . یا اینکه قبل از اینکه مریمی بره خونه ، خودش رو می رسونه . یا اینکه از تفریح ِ ش می زنه و زود بر می گرده . ساعت ۱۲ شب ، می بینم خوابش میاد و داره بیهوش می شه ، اما منتظره که وقت ِ قطره ی من برسه ، بعد بخوابه . زری ، یه دختر  ِ کـُرد ِ مهربون ِ صاف و صادق ِ بی شیله پیله . یه دختر  ِ رشتی ، وقتی می بینه اینقدر به فکر  ِ منه ، بهش می گه "مامان زری". این دختر  ِ رشتی هم ، خیلی خوش اخلاق و شوخه . کلی با هم می خندیم . من و اون ، سر به سر  ِ زری می ذاریم . من و زری ، سر به سر  ِ اون می ذاریم . شب می گه "زری ! به نظرت ، مرغانه پخته کنم ببرم دانشگاه ؟" . منظورش تخم مرغ ِ آبپزه . من ِ عاشق ِ لهجه ها و گویش ها ، ذوق می کنم با این جمله اش . همه ته لهجه داریم . و من البته خیلی لهجه دارم .

 

با چشم های بسته ، می تونم پیامک بنویسم یا ذهنم رو خالی کنم و درافتش کنم ، یا اینکه آخرین کال هام رو حفظ می کنم و مثلاً اگه مریمی یکی مونده به آخری تماس گرفته ، ۲ تا می شمرم و اُکی می کنم و با مریمی حرف می زنم . یا اینکه چشم بسته ریمایندر می ذارم برای قطره . مریمی می گه "مگه تو تا حالا چند بار ریمایندر گذاشته ای ، که چشم بسته اینقدر سریع ریمایندر گذاشتی ؟" . می گم کل ِ زندگی ِ من ، با ریمایندر می گذره .

 

ظهر یهو صدای مریمی رو می شنوم که داره با دخترها سلام می کنه . برام کافی میکس آورده . وبلاگ ِ من رو خونده . می دونه که من سالهاست که چای نمی خورم . می ره و برام کافی میکس می سازه . پروفایلم رو خونده . اینکه من عاشق ِ کشک ِ بادمجونم . برام کشک ِ بادمجون ساخته و آورده . همه با هم می شینیم و می خوریم . میوه آورده . کلی شرمنده می شم . می گم تو چرا زحمت می کشی و اینهمه راه ، اینقدر ظرف ِ سنگین یا خودت میاری ؟ فرداش میاد ، با استامبولی پلو ، تُن ِ ماهی ، ترشی ، سوپ . بازم از پروفایلم خونده که من تُن و ترشی و ... دوست دارم . می گم دیگه از اینکارها نکن . همین که خودت میای ، برام کافیه . عصر با هم می ریم مطب و معاینه ی چشم و بر می گردیم . فرداش میاد ، با ماکارونی . ماکارونی رو که می بینم ، ذوق می کنم . من عاشق ِ ماکارونی ام .

 

شب ، همه نشسته اند توی هال و سریال تماشا می کنند . می خوام برم دستشویی . چشم هام بسته ست و عینک آفتابی زده ام . دستم رو می گیرم به دیوار و می رم . هر بار یکی شون می دوه و می خواد دستم رو بگیره . می گم این مسیر رو حفظم . می رن می شینن . حس می کنم یکی شون بی صدا تا دستشویی میاد دنبالم . سَرَم رو بر می گردونم و لبخند می زنم ، یعنی اینکه سالم رسیدم . می گه پس من می رم . دختر  ِ رشتی نمی شینه . از پشت ، بازوهام رو می گیره و صدای قطار در میاره و من رو می بره تا دستشویی . راهی که می گذرم ، باریکه . می خورم به مبل ها . دفعه ی بعد می بینم مبل ها رو جابجا کرده اند و راه ِ من رو عریض تر کرده اند .

 

سپید پشت ِ تلفن می گه دلت برای ماشین ِ ت تنگ شده ؟ می گم ماشین نه ، دلم برای آدما تنگ شده .

 

 

ادامه دارد : )

 

 

 

 

پی نوشت :

مریمی ، توی وبلاگش ، در مورد ِ روزهای عمل و نقاهت ِ من نوشته ( ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴ ) . کلی ازم تعریف کرده . خودش خوبه ، من رو هم خوب می بینه . از همه چیز نوشته ، جز محبت هاش ، و دست پخت ِ خوشمزه ی خودش و مامانش : )

 

 

 

 

هنوز دید َ م کامل نشده ، و هنوز کامپیوتر چشم هام رو اذیت می کنه . اما غیبت دیگه بسه . کم کم می نویسم . به خاطر  ِ دعاهای قبل از عمل ، احوال پرسی ها و تبریک هاتون ، مرسی مرسی مرسییییییی : )

در مورد ِ روزهای عمل ، چند پُست می نویسم .

 

 

با خودم می گم اگه بخوام در مورد ِ جراح ِ چشم پزشک تحقیق کنم ، هم یه سال طول می کشه ، هم آخرش به جایی نمی رسم . بین ِ دو اسم از 13 اسم که بهم داده اند ، از فامیل ِ یکی شون خوشم میاد ، باهاش نوبت می گیرم ، اونم نوبت ِ پس فردا . درجا می رم بلیط و مرخصی رو جور می کنم و فردا ظهر حرکت دارم . فقط مدارکم رو بر می دارم و می رم . می رسم تهران ، سریع ویزیت و آزمایشات رو رد می کنم و با صد تا تردید و اما و اگر ، تصمیم می گیرم که برنگردم جنوب ، و سه روز بعد عمل کنم . جراح َ م عوض می شه ، خودشون انتخاب می کنن . با خودم می گم "چرا حساسیت به خرج بدم ؟ مگه قبلی رو با تحقیق انتخاب کرده بودم ؟ تازه این یکی ، فوق تخصص داره و احساس ِ بهتری نسبت بهش دارم" . مهمانـ*ـسرا به زور جور می شه . رئیس ِ امروزم ( که البته بهتره بگم "یکی از دوست های خوبم" ) ، با اینکه سرش شلوغه ، تا بهش زنگ می زنم ، سه سوته مهمانـ*ـسرا رو ردیف می کنه . رئیس ِ دیروزم هم خیلی کمکم می کنه . تنها نگرانی ام ، اینه که همراه ندارم و ممکنه بعد از عمل ، چشم هام طوری باشه که نتونم تنها برگردم ، و به گـُه خوردن بیفتم . سَرو سرش خیلی شلوغه ، اما هر ثانیه بهش زنگ می زنم و گزارش  ِ کارهام رو بهش می دم و باهاش مشورت می کنم . همراهی اش خیلی کمکم می کنه . اینهمه ازم دوره ، اما انگار همرامه . شب ، مادری ناراحته و پشت ِ تلفن گریه می کنه . هی وضعیت ِ من بعد از عمل رو مجسم می کنه ، تنهایی ام رو می بینه ، دلش به حالم می سوزه و گریه می کنه . خُب کی ُ با خودم می آوردم ؟ همه یا درس دارن ، یا کار دارن ، یا بچه دارن . کی ُ هفت روز علاف ِ خودم کنم ؟ دلم می سوزه . بهش می گم توی مهمانـ*ـسرا اینهمه خانم هست که هوام رو دارن ، یکی شون تعارف کرده که برای عمل باهام میاد ، مریمی هم هست . دروغ می گم . من به مریمی نگفته ام که اومده ام تهران . من توی موقعیت ِ معمولی ، مزاحم  ِ کسی نمی شم ، دیگه چه برسه به روزهای ناتوانی ام . غروبه . دخترها هنوز نیومده اند . تنها هستم . نشسته ام روی تخت و گریه می کنم . پیامک می دم به مریمی . قرار می شه قبل از عمل برم دنبالش و با هم بریم کلینیک . دو روز فرصت دارم . موندگار شده ام و هیچی همراهم نیست . چشم هام به خاطر  ِ قطره و آزمایشات ، به نور حساس هستند و درد می کنند . می رم و وسایل ِ ضروری رو می خرم . شونه ، خمیردندون ، تاپ ، شلوار ، جوراب ، لباس زیر ، تیغ ژیلت ، کرم  ِ دست و صورت ، شامپو ، دستمال کاغذی ، دستمال توالت ، حوله و ... . توی دو روز  ِ باقی مونده ، همینطور الکی می چرخم و خرید می کنم . 3 تا مانتو می خرم ، 4 تا شلوارک ِ کتون و جین ، و ... . با خودم می گم "تا 4 روز بعد از عمل اینجام . از تنهایی و بیکاری و دراز کشیدن کف می کنم که . کاش جدول و سودُکو بگیرم و حل کنم" . می گن حسنی به مکتب نمی رفت ، وقتی می رفت جمعه می رفتم . حالا منم . یه عمر جدول حل نمی کنم ، حالا می خوام با چشم های عمل کرده ، بشینم پای جدول و سودُکو .

 

چندین کنسرو و نون شیرینی و کمپوت و نون ِ خشک ( که تاریخ مصرف ِ طولانی داره ) می گیرم و  می ذارم زیر  ِ تخت . بدترین وضعیت رو در نظر می گیرم . اینکه ممکنه بعد از عمل تا چند روز جایی رو نبینم . همه ی وسایل و خوراکی ها رو می چینم زیر  ِ تخت ، جاشون رو هم حفظ می کنم . یه بطری ِ آب معدنی ِ بزرگ می ذارم کنار  ِ تخت . دستمال کاغذی رو می ذارم کنار  ِ بالشم . روز  ِ عمل ، سحر بیدار می شم ، مدارک رو برمی دارم ، می رم دنبال ِ مریمی و می ریم کلینیک . عینکم رو در میارم ، باهاش خداحافظی می کنم و می رم توی اتاق ِ عمل . یه عمل ِ 10 دقه ای . از رفتار  ِ دکتر و دستیارهاش ، خیلی خوشم میاد . بعد از عمل ، پررو جلو میفتم ، به مریمی می گم "بیا ! من راه رو بهت نشون می دم" . دستش رو حلقه می کنه دور  ِ بازوم و می ریم توی حیاط و ساختمون ِ کناری . چشم هام باز هستند . عینک آفتابی زده ام . مُهر و امضاها رو می گیرم . 10 دقه که می گذره ، دیگه چشم هام بسته می شن . درد دارم و از چشم هام اشک میاد . می ریم مهمانـ*ـسرا . مریمی تا عصر پیشم می مونه . یه دقه می ره تا دم  ِ در  ِ حیاط ، که بلیط  ِ برگشت ِ من رو از برادر  ِ سَرو تحویل بگیره . میاد ، با نودل و نوشابه . می ره توی آشپزخونه و برام نودل می سازه . آخراش رو اون می ذاره توی دهنم . قاشق رو هواپیما می کنه و می بره توی دهنم .

 

شب ، حس می کنم ناخن توی چشم هامه ، از درد نمی دونم چیکار کنم . مُسکن می خورم و دراز می کشم . خوابم نمی بره . دخترها نشسته ان و حرف می زنن . 5 تا خانم توی یه اتاق ِ 6 تخته هستیم و یه اتاق ِ 10 تخته ی بزرگ هم هست ، که بعضی دخترهاش زیاد میان اتاق ِ ما . و یه مادر و دختر  ِ کـُرد از اون اتاق ، دائم احوالم رو می گیرن . دختر میاد ، با سیب های باغشون . میاد و می شینه و با یه دختر  ِ کـُرد  ِ دیگه که هم اتاق ِ من هست ، حرف می زنن . کلاً زده اند کانال ِ کـُردی . یه دختر  ِ کـُرد ِ دیگه هم هست ، در حین ِ کـُردی حرف زدن ، می گه "نارنجی ! نظر  ِ تو چیه ؟" . می گم "والا من کـُردی بلد نیستم . اول بگید چی گفتید ، تا من نظرم رو بگم" . دخترهای دیگه هم حرف می زنن . دراز کشیده ام ، اما گوشم با اوناست . گاهی اوقات هم من حرف می زنم . ساعت 12 شب ، تازه خوابم بُرده ، یهو انگار سیخ فرو می کنن توی چشمم ، از خواب می پرم و می شینم . از درد نمی دونم چیکار کنم . دیازپام و بروفن می خورم و دراز می کشم .

 

 

 

ادامه دارد : )

 

 

 

سلاااام : )

 

دوست دارم هر چه زودتر بیام و بنویسم . از عمل  ِ چشم هام ، از حس ِ این روزهام . اما فعلاً نمی تونم پای کامپیوتر بشینم . و کار با کامپیوتر برام ممنوعه . کلاً صفحه ی کامپیوتر رو تار می بینم . فعلاً دید  َ م تاره و دوبینی دارم . و تماشای تلویزیون و کار با کامپیوتر و اس ام اس نوشتن و خیره شدن به صفحه ی دوربین و ... ، چشم هام رو اذیت می کنند . دید  َ م آینه که شد ، میام و می نویسم . چون چشم هام دارن اذیت می شن ، زودتر باید از پای کامپیوتر بلند شَم . فقط لازمه که خیلی خلاصه اشاره کنم که نظرات  ِ تون توی پُست ِ قبل رو خوندم . از همه تون ممنونم  : )

 

میام و می نویسم .