یکی از دخترها ، زری ، بی اینکه ازش خواسته باشم ، بی اینکه وظیفه اش باشه ، از همون اول که می بینه من نمی تونم خودم قطره بریزم توی چشمم ، می شه مسئول ِ قطره های من . عاشق ِ خواب ِ صبحه ، اما می گه ساعت ۶ بیدارم کن تا قطره ات رو بریزم برات . بیدارش نمی کنم . سحر می رم توی هال ، از یه خانمی که نه دیده امش و نه الآن می تونم چهره اش رو ببینم ، می خوام که قطره رو بریزه . یا اینکه سحر حس می کنم یکی وایساده توی اتاق . حس می کنم از اتاق ِ ما نیست . اسمش رو نمی دونم . همونطوری که چشم هام بسته ست ، ناخوادآگاه می گم "سارا ! تویی ؟" ، جواب می ده "بله" . قطره رو می ریزه و می ره . ساعت ۹ ، زری بیدار می شه ، می گه کی قطره ات رو برات ریخت ؟ می گه صبحونه برات بیارم ؟ وقت ِ ناهار دوباره به فکرمه . سر ِ سفره ، هی نون تیکه می کنه می ذاره کنار ِ دستم . هی لقمه می گیره می ذاره دهنم . می گم نکن اینکار رو . اما باز لقمه می گیره . من و اون مونده ایم . می خواد بره بیرون . با اینکه من اصلاً دوست ندارم به خاطر ِ من اسیر بشه ، می گه "می مونم تا مریمی بیاد پیش ِ ت ، بعد می رم" . یا اینکه قبل از اینکه مریمی بره خونه ، خودش رو می رسونه . یا اینکه از تفریح ِ ش می زنه و زود بر می گرده . ساعت ۱۲ شب ، می بینم خوابش میاد و داره بیهوش می شه ، اما منتظره که وقت ِ قطره ی من برسه ، بعد بخوابه . زری ، یه دختر ِ کـُرد ِ مهربون ِ صاف و صادق ِ بی شیله پیله . یه دختر ِ رشتی ، وقتی می بینه اینقدر به فکر ِ منه ، بهش می گه "مامان زری". این دختر ِ رشتی هم ، خیلی خوش اخلاق و شوخه . کلی با هم می خندیم . من و اون ، سر به سر ِ زری می ذاریم . من و زری ، سر به سر ِ اون می ذاریم . شب می گه "زری ! به نظرت ، مرغانه پخته کنم ببرم دانشگاه ؟" . منظورش تخم مرغ ِ آبپزه . من ِ عاشق ِ لهجه ها و گویش ها ، ذوق می کنم با این جمله اش . همه ته لهجه داریم . و من البته خیلی لهجه دارم .
با چشم های بسته ، می تونم پیامک بنویسم یا ذهنم رو خالی کنم و درافتش کنم ، یا اینکه آخرین کال هام رو حفظ می کنم و مثلاً اگه مریمی یکی مونده به آخری تماس گرفته ، ۲ تا می شمرم و اُکی می کنم و با مریمی حرف می زنم . یا اینکه چشم بسته ریمایندر می ذارم برای قطره . مریمی می گه "مگه تو تا حالا چند بار ریمایندر گذاشته ای ، که چشم بسته اینقدر سریع ریمایندر گذاشتی ؟" . می گم کل ِ زندگی ِ من ، با ریمایندر می گذره .
ظهر یهو صدای مریمی رو می شنوم که داره با دخترها سلام می کنه . برام کافی میکس آورده . وبلاگ ِ من رو خونده . می دونه که من سالهاست که چای نمی خورم . می ره و برام کافی میکس می سازه . پروفایلم رو خونده . اینکه من عاشق ِ کشک ِ بادمجونم . برام کشک ِ بادمجون ساخته و آورده . همه با هم می شینیم و می خوریم . میوه آورده . کلی شرمنده می شم . می گم تو چرا زحمت می کشی و اینهمه راه ، اینقدر ظرف ِ سنگین یا خودت میاری ؟ فرداش میاد ، با استامبولی پلو ، تُن ِ ماهی ، ترشی ، سوپ . بازم از پروفایلم خونده که من تُن و ترشی و ... دوست دارم . می گم دیگه از اینکارها نکن . همین که خودت میای ، برام کافیه . عصر با هم می ریم مطب و معاینه ی چشم و بر می گردیم . فرداش میاد ، با ماکارونی . ماکارونی رو که می بینم ، ذوق می کنم . من عاشق ِ ماکارونی ام .
شب ، همه نشسته اند توی هال و سریال تماشا می کنند . می خوام برم دستشویی . چشم هام بسته ست و عینک آفتابی زده ام . دستم رو می گیرم به دیوار و می رم . هر بار یکی شون می دوه و می خواد دستم رو بگیره . می گم این مسیر رو حفظم . می رن می شینن . حس می کنم یکی شون بی صدا تا دستشویی میاد دنبالم . سَرَم رو بر می گردونم و لبخند می زنم ، یعنی اینکه سالم رسیدم . می گه پس من می رم . دختر ِ رشتی نمی شینه . از پشت ، بازوهام رو می گیره و صدای قطار در میاره و من رو می بره تا دستشویی . راهی که می گذرم ، باریکه . می خورم به مبل ها . دفعه ی بعد می بینم مبل ها رو جابجا کرده اند و راه ِ من رو عریض تر کرده اند .
سپید پشت ِ تلفن می گه دلت برای ماشین ِ ت تنگ شده ؟ می گم ماشین نه ، دلم برای آدما تنگ شده .
ادامه دارد : )
پی نوشت :
مریمی ، توی وبلاگش ، در مورد ِ روزهای عمل و نقاهت ِ من نوشته ( ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴ ) . کلی ازم تعریف کرده . خودش خوبه ، من رو هم خوب می بینه . از همه چیز نوشته ، جز محبت هاش ، و دست پخت ِ خوشمزه ی خودش و مامانش : )