ساعت یک شبه و نشسته ام نامه های عاشقانه ی بهار 87 رو می خونم . نامه هایی که به یه قناری نوشته بودم . یه جاهایی اش باورم نمی شه که اونا نوشته های منن . یه جاهایی اش ، از یه لحظه هایی حرف زده ام که اینقدر کمرنگن که یادم نمیاد ، اما چون ثبت شده ، یه بار  ِ دیگه لذت می برم . یه جاهایی اش می گم من چقدر احساسم قشنگ بوده و نمی دونستم . یه جاهایی اش می گم من چقدر عاشقی کردن یادم رفته . یه جاهایی اش دلم می خواد الآن بودش و چنان می زدم توی گوشش که تمام  ِ زخم هایی که توی دلم به وجود آورد ، خوب بشن . یه جاهایی اش به خودم می گم چقدر دوستش داشتم و نمی دونستم . یه جاهایی اش به خودم می گم چقدر خر بودم و نمی فهمیدم . یه جاهایی اش ، گریه می کنم .

 

 

واقعاً چقدر زود ، ممکنه یه عشق ، به تنفر تبدیل بشه . یه جا براش نوشته ام "می دونی که اون نگاه ِ معصوم و مهربونـِت ، من رو می بره تا آسمونا ؟ من اون نگاه ِ تو رو ، اون برق ِ چشمهات رو ، با صد تا دنیا عوض نمی کنم" . "تا حالا بهت گفته ام که من با چشمهای تو 'زندگی می کنم ؟"  اما الآن نَه تـنفر ، اما عصبانیت ، با قلب ِ من کاری کرده که همه ی مهربونی هاش رو انداخته بیرون .

 

 

خدا رحم کنه به کَسی که توی این اوضاع ِ روحی ، بخواد از عبارت ِ "عشق های خالص ِ نافرجام  ِ تاریخ" ، که برای گوش ِ من خیلی آشناست ، برای من حرف بزنه . خدا می دونه چه بلایی سرش میارم .