با خواهری داریم از پیاده روی بر می گردیم . خیابون خلوته . هر دو ساکتیم . دارم به اولین عشقم فکر می کنم ، که دیروز بازم بهم یادآوری کرد که هنوز به اندازه ی اون روزها دوستم داره . به خودم می گم باورت می شه ؟ به من گفت "عشق ِ من" . چیزی که تا حالا نگفته بود . که یهو یه ماشین رد می شه و صدای ضبطش بلنده که می گه "همه چی آرومه ، تو به من دل بستی" و من لبخندی می زنم به پهنای صورتم .