یه دوست یه بار نوشته بود "گذشته ، خوبه که گذشته بمونه" . از این حرف ِ ش خوشم اومد اما درست درکش نکردم . من از اولین عشقم ، خاطره های قشنگی دارم . لحظه های ناب ، محبت هاش ، نگاهش ، چشم هاش ، دست هاش ، صداش ، و قوی تر از همه ، بوی اُدکلن ِ ش ، که هنوز همون اثر رو روی من داره . خُب اون رابطه تمام شد . یعنی تمامش کردیم . بعد از چند سال ، چند ماه ِ پیش ، خواست من رو ببینه . من می دونستم که اون عوض شده ، می دونستم که خودم عوض شده ام ، می دونستم نوع ِ دوست داشتن ِ مون عوض شده ، می دونستم ما برای هم نخواهیم بود و به هیچ وجه نمی شه برای امروز و آینده داشته باشمش ، می دونستم مدت هاست که نمی شناسمش ، می دونستم این دیدار ممکنه دوباره من رو داغون کنه ، اما رفتم . رفتم به هوای اینکه گذشته برام مرور بشه . به هوای اینکه یه بار  ِ دیگه بوی اون اُدکلن مستم کنه . به هوای اینکه یه بار  ِ دیگه مثل ِ اون روزها توی چشم هام نگاه کنه . به هوای ِ اینکه یه بار  ِ دیگه بگه "هر چی می بـ*ـوسمت ، بازم دلم می خواد ببـ*ـوسمت . چرا ؟" . به هوای اینکه یه بار  ِ دیگه اون آغـ*وش ِ امن و مهربون ِ ش رو بهم بده و بغـ*ـلم کنه ، سفت . رفتم به هوای اون مرد ِ تمیز و خوشبو . رفتم ، اما کاش نرفته بودم . نه تنها گذشته برام مرور نشد ، بلکه نابود هم شد . وقتی متوجه شدم دیگه اون آدم  ِ سابق نیست ، وقتی اون "دوستت دارم" ها رو ازش نشنیدم ، وقتی گفت من از بـ*وسیدن خوشم نمیاد (!) ، وقتی آغـ*وش ِ ش و نگاهش مثل ِ سابق نبود ، وقتی تحقیر شدم ، وقتی دائم از واژه ی "هـ*ـوس" به جای واژه ی "عشق" استفاده می کرد ، انگار دنیا آوار شد روی سَرَم . از سر  ِ لج ، یه عااالمه بـ*ـوسیدمش ، اما اصلاً احساس ِ چند سال قبل رو نداشتم . با اون حرف هاش ، زد من رو نابود کرد . طوری که اصلاً دلم نکشید که بخوام یکی از لباس هاش رو لمس کنم یا بو بکشم ( کاری که قبلاً می کردم ) . اصلاً نپرسیدم پس کو اون اُدکلن ؟ اصلاً نگفتم پس کو اون مرد ِ تمیز  ِ خوشبو ؟ خیلی دلم می خواست وقتی داشت از اتاق می رفت بیرون ، بدوم دنبالش و از پشت بغـ*ـلش کنم ، محکم . اما اینکار رو نکردم . پشیمون شده بودم از اون دیدار . کاری کرد ، که تمام  ِ گذشته برام کمرنگ شد . حالا ، وقتی می خوام اون روزها و اون لحظه های قشنگ ِ چند سال پیش رو مرور کنم ، وقتی می خوام برم توی رؤیا ، یاد ِ این آدم  ِ امروز میفتم و نمی تونم بذارمش روبروم و زل بزنم توی چشم هاش .

 

 

گذشته ، خوبه که گذشته بمونه .

 

 

 

پی نوشت ۱ :

اگه اونروز بعد از خداحافظی ، زاااار زدم ، فقط درصدی اش برای این بود که دیگه نمی تونستم ببینمش . بیشتر به خاطر  ِ رفتار  ِ تحقیرآمیز  ِ ش با من ، و بیشتر به خاطر نابود شدن ِ خاطرات ِ قشنگم گریه کردم .

 

پی نوشت ۲ :

بعد از اون روز ، دوباره ازم خواست برم ببینمش . گفتم نمیام . توی دلم گفتم "بهتره یه خاطره بمونی" .

 

بی ربط نوشت :

امروز صبح هم ، دوچرخه سواری و دریا و صدای موج ها : )