به دلیلی ، مجبور شدیم انباری بزرگ گوشه ی حیاط رو بریزیم بیرون . یعنی اونا ریختند و من هی نظارت می کردم می گفتم اینا رو چرا نگه داشته ای ؟ بریز دور. اون رو بنداز دور. این رو بنداز دور. همین که نوبت به کتاب های آشغال خودم و جزوه های دانشگاهم رسید، گفت بریزم دور، گفتم دست به اینا زدید، خودتون می دونید.

 

خلاصه الآن حیاط ما عینهو خونه ایه که تازه اثاثش رو با کامیون خالی کرده اند. و با کل اثاثیه ی قدیمی، دیدار تازه کردیم. از جمله اسباب بازی های دوران بچگی. از تختی که رووش تشک ها رو می ذاشتیم، برای خودم غولی ساخته بودم. اما الآن می بینم این که خیلی کوچیکه. تختی که جای قهر کردن ها و فرار کردن ها و کلاً قایم شدن ِ من بود. همیشه تند می دویدم و می رفتم بالای رختخواب ها می نشستم.